از یک شرکت مهندسی کانادایی استعفا داد. برگه استعفا که روی میز رئیس شرکت جا خوش کرد، علامت سوال نشست روی سر رئیس و... بهمن اما دلایل خودش را داشت.

جی پلاس - منصوره جاسبی: اینکه می گویند اگر برای خدا خالص شوی و دل بسپاری اش، او برایت کافیست و عزتت می دهد برای بعضی مثل یک حرف زیبا باقی می ماند مثل بسیاری از حرف ها و گفته های قشنگی که در طول عمرشان می شنوند اما برای بعضی دیگر می رود و نه در ناخودآگاه که در خودآگاهشان گوشه ای جایش را باز می کند و هر چه دنیا و مافیهایش بخواهند او را از راه به در کنند، افاقه نمی کند که نمی کند. حکایت یکی از همان بعضی ها بهمن کاشانی است. شاید خیلی ها که قصه زندگی بهمن را مرور کنند به خود بگویند خب می نشستی و در آن ینگه دنیا زندگی ات را می کردی، تو را چه به جنگ و شهادت. اما باز هم حکایت حکایت همان دل سپردن به خداست. 

 

اینطور گفته شده که شش خواهر و برادر یعنی سه پسر و سه دختر آقای کاشانی همگی با هم در کانادا زندگی می کردند. بهمن مهندسی راه و ساختمان می خواند. درسش که تمام شد، یکی از شرکت های مرتبط با رشته تحصیلی اش شد محل کارش. خبرها که مخابره شدند و صحنه های جنگی ناجوانمردانه علیه کشورش را به تصویر کشیدند، بی قرار شد. دیگر پای ماندنش نبود. استعفا داد. مدیر اما برایش علت استعفا مهم بود. همه بهانه اش جنگی بود که مرزهای کشورش را نشانه گرفته بودند. می گفت سرزمین مادری ام، خانه آبا و اجدادی دفاع لازم دارد. نه خواهرها و برادرانش و نه همسرش، هیچ کدام نتوانستند به عزم جزمش خللی وارد کنند. پایشان که به ایران رسید، همسرش او را ترک کرد و رفت. بهمن مانده بود و دلی که برای دختر کوچولویش می تپید اما هر بار که به دیدنش می رفت، خود را دوست پدرش معرفی می کرد. آخر به دخترش گفته بودند پدرت فوت کرده است.

 

زخمی از جنگ که به جانش می نشست، پدر که از ملاکان تجریش بود، می گفت برگرد کانادا تا معالجه شوی اما بهمن گوش شنوایی برای این حرف ها نداشت. یک بار این زخم چشمش را نشانه گرفت، از پدر گفتن، از پسر نشنیدن. کانادا که نرفت هیچ، پدر او را از ارث هم محروم کرد. اما بهمن می دانست که رفتن این بارش بازگشتی نخواهد داشت. به پدر گفت که این بار شهید می شوم.

 غیرت ملی و مذهبی اش با او کاری کرده بود کارستان. امام که ندا داد به او لبیک گفت. نه ویزای شینگن برایش محلی از اعراب داشت نه ارث پدری. بهمن ره صدساله را یکشبه طی کرده بود.

شده بود آرپی جی زن دسته ویژه گردان عمار، گاهی هم دست به تیربار می زد و می شد تیربارچی. والفجر هشت(1) که شد خبر شهادتش رسید. دوستانش بعد از عملیات برای زیارت مزارش راهی بهشت زهرا سلام الله علیها شدند اما خبری از مزار نبود. تازه کاشف به عمل آمد که تشییعی در کار نبوده که بخواهد مزاری باشد. بیست روزی بود که پیکر مطهرش به معراج شهدا منتقل شده بود اما خانواده از پذیرشش سر باز زده بودند. دوستانش آستین هایشان را بالا زدند. جمعیت بود که خیابان را پر کرده بود. اتوبوس برای رفتن به بهشت زهرا(س) کم آورده بودند و باز هم سفارش دادند. دسته گل بود که پشت سر هم می رسید و مارش عزایی که نواخته می شد. خیلی ها آمده بودند اصلا خودشان هم نمی دانستند چطور به این مراسم دعوت شده بودند. 

بهمن با خدا معامله کرده بود. معامله ای که دو سرش بُرد بود.

 

1. عملیات آبی خاکی والفجر هشت در ساعت 22 و ده دقیقه روز یکشنبه بیستم بهمن ماه سال 64 با رمز مقدس "یا فاطمه‌الزهرا(س)" به عنوان طولانی‌ترین عملیات دوران هشت سال دفاع مقدس با هدف قطع ارتباط رژیم بعث عراق با خلیج فارس آغاز شد و با اعلام رمز، غواصان از رود خروشان اروند گذشتند.

 

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.