جی پلاس/ به مناسبت رحلت؛
روایتی متفاوت از روزگار کودکی و نوجوانی سید محمود دعایی از زبان خودش
مرحوم حجت الاسلام و المسلمین سید محمود دعایی به روایتی از چگونگی به دنیا آمدنش، سختی های بزرگ شدنش و... پرداخته است.
به گزارش خبرنگار جی پلاس، مرحوم حجت الاسلام و المسلمین سید محمود دعایی که در پانزدهم خرداد ماه سال 1401 دعوت حق را لبیک گفت، در گفت و گویی که در کتاب خاطراتش به چاپ رسیده درباره تاریخ تولد و دوران کودکی اش اینگونه روایت کرده است:
من سید محمود دعایی در بیست و هفتم فروردین ماه 1320 مصادف با میلاد حضرت رسول (ص) در یزد متولد شدم. پدرم مرحوم حاج سید محمد دعایی یزدی معروف به سید محمد زارچی از روحانیون و وعاظ معروف یزد بودند که در دوران رضاشاه در مورد خلع لباس و برداشتن عمامه و تلاش هایی که دولت رضاخان برای تجدد و کشف حجاب انجام می داد، مقاومت کرده و در منبر و محافل علیه برنامه ها و اقدامات ضد اسلامی رضاخان صحبت و تلاش می کردند. به همین دلیل هم بازداشت شدند و بعد از مدتی توقیف به دلیل موقعیت اجتماعی که داشتند از زندان به تبعید محکوم شدند و سال ها در کرمان در تبعید بودند. ایشان در کرمان در مسجد وکیل بازار اقامه نماز جماعت می کردند و در همان مسجد شبهای جمعه دعای کمیل می خواندند، صبح های جمعه دعای ندبه می خواندند علاوه بر آن مسجد به مجالس دیگری هم دعوت می شدند و مورد توجه و علاقه مردم متدین کرمان قرار داشتند. بعد از سپری شدن مدت تبعید از کرمان به یزد رفتند اما اجازه خروج از منزل را نداشتند و تحت نظر بودند. در همین زمان عیال اولشان که دختر عموی ایشان و مادر اخوان من بودند در جوانی فوت می کند. بعد از آن مرحوم پدرم با دختر عموی دیگرش ازدواج می کند و خداوند پسری به آنها عنایت می کند اما این پسر در طفولیت به دلیل سقوط در حوض آب می میرد و این شائبه ایجاد می شود که تحمل فرزند جدید در خانواده شان به دلیل رقابتی که بین فرزندانشان هست، احتمالا سخت باشد.
به دنبال آن همسر دوم ایشان هم جدا می شود و ایشان با دوستانشان در کرمان مکاتبه کرده، مشکل خودشان را در میان می گذارند و از آنها می خواهند که برای یک زندگی آرام و راحت در کرمان همسری با ویژگی های اخلاقی و معنوی و اعتقادی مورد نظر ایشان انتخاب کنند که در عین حال صاحب فرزند هم نشود. تصادفا مادر من که در جوانی به ازدواج شوهر عمه اش مرحوم حاج غلامحسین متقی از افراد متمکن و متدین و شریف کرمان ـ البته بعد از فوت عمه اش ـ درآمده و با وجود زندگی خوب از ایشان فرزندی نیاورده و این تصور ایجاد شده بود که نازا است، برای این وصلت انتخاب می شود.
مادرم حتی در سفر به کربلا و در اولین لحظه ای که به حرم مشرف شده بود از امام حسین (ع) خواسته بود که واسطه بشود و خداوند به ایشان فرزندی عنایت کند. حتی شرط کرده بود که اگر فرزندش پسر باشد، اسمش را حسین بگذارد. به هر حال نداشتن فرزند و زندگی سوت و کور منجر به جدایی مادرم از ازدواج اولش می شود و این ذهنیت به وجود می آید که نازاست. بنابراین وقتی پدرم از دوستانش در کرمان درخواست همسری با این مشخصات می کند، طبیعتا آنها مادر مرا انتخاب می کنند، چراکه او از لحاظ معنوی و اخلاقی و سنی مناسب و در عین حال نازا بود.
دوستان پدرم، مادرم را به اتفاق دایی ام به یزد می برند و مادرم در همان جا به عقد و ازدواج پدرم در می آید. در ابتدا زندگی خوبی هم داشتند منتهی مادرم از خداوند فرزند می خواست و پدرم به فرزندان همسر اولش اکتفا می کرد. پس از به دنیا آمدن من مادرم می خواست نام مرا حسین بگذارد، اما پدرم نام محمود را انتخاب کرد. به همین دلیل من نام فرزند اولم را حسین گذاردم تابه نذر مادرم با حضرت اباعبدالله (ع) عمل کرده باشم. در حقیقت من فرزند از خدا خواسته مادر و ناخواسته پدر هستم.
پس از تولد من تا یکی ـ دو سال مادرم با سختی در کنار پدرم ماند و بعد از آن ناگزیر از پدرم جدا شد و به کرمان آمد.
من تا چهار سالگی نزد پدرم بودم بعد از آن، مادرم با اصرار و تعهد عدم هر نوع مطالبه مخارج، من را از پدرم گرفت و در کرمان به تنهایی بزرگ کرد.
مادرم ابتدا با فروش جهیزیه و دو دانگ منزل پدر و اندک اندوخته اش مرا با بزرگواری و مشقت بزرگ کرد. چون سال های قحطی بعد از جنگ دوم جهانی بود و زندگی خیلی سخت می گذشت، مادرم در خانه هایی که صاحبان متدینشان اتاق هایی در اختیار نیازمندان قرار می دادند، زندگی می کرد. سرانجام موفق شد در کارخانه ریسندگی کرمان که مدیر عامل آن یک نفر یزدی محترم بود و پدر مرا می شناخت به کارگری مشغول شود.
از آن به بعد مادرم روزی 8 ساعت در سه شیفت؛ هفته اول از 6 صبح تا 2 بعدازظهر، هفته دوم از 2 بعدازظهر تا 10 شب و هفته سوم از 10 شب تا 6 صبح، کار می کرد. مدت 18 سال با روزی 18 قران کار کرد تا این که بازنشسته شد. حقوق پایانی او حدودا ماهی 60 تومان بود، یعنی روزی دو تومان. بعد از بازنشستگی حقوق او به ماهی 48 تومان تقلیل یافت و تا پایان عمر همین مبلغ را دریافت می کرد.
در مکتب خانه و مدرسه
همان طور که گفتم مادرم با سختی مرا بزرگ کرد و به مکتب فرستاد. ما آن موقع در محله خواجه خضر کرمان در یک منزل که اتاقی از آن به رایگان در اختیار ما گذارده شده بود، زندگی می کردیم. در آن منطقه مکتب داری به نام ملا طاهره که انسان بسیار متدین و شریفی بود، زندگی می کرد. او محفلی داشت که تمام فرزندان کوچک محل را به دور آن جمع می کرد و آموزش قرآن می داد. هر کدام از ما یک قوطی بزرگ حلبی به صورت میز در جلویمان بود و قرآن را روی آن می گذاشتیم و یاد می گرفتیم. ظهرها نماز یادمان می داد. نماز را به صورت جماعت می خواندیم و سپس به منزل می آمدیم.
بعد از مکتب به مدرسه ابتدایی رفتم. مدرسه ابتدایی 15 بهمن که در همان محله واقع بود. من تا کلاس ششم را در همان مدرسه خواندم. سال اول راهنمایی تا سیکل را هم در همانجا گذراندم و از سال اول دبیرستان به دبیرستان نمونه کرمان و سپس به دبیرستان فروغی و دبیرستان ابوحامد رفتم. در همان زمان به دلیل پایبندی های عمیق مادرم و تربیت ریشه ای مذهبی، به معارف مذهبی علاقمند شدم و تصمیم گرفتم به سلک روحانیت در بیایم. یعنی ابتدا در حوزه علمیه کرمان و سپس قم به تحصیل بپردازم و دبیرستان را رها کنم.
برشی از کتاب گوشه ای از خاطرات حجت الاسلام و المسلمین سید محمود دعایی؛ ص 37-40
دیدگاه تان را بنویسید