جی پلاس منتشر می کند؛

خاطرات دست اول یک نویسنده از حاج قاسم سلیمانی/روایت پنجم: حاج قاسم و دغدغه همیشگی اش به نام "بچه های مردم"

بیست و هفت عملیات دوره دفاع مقدس، مقابله با اشرار، مقابله با داعش، همه را پشت سر گذاشت و مدام گفت بچه های مردم، بچه های مردم و همین حتی یک شب هم خواب راحت برایش نگذاشته بود.

لینک کوتاه کپی شد

احمد یوسف زاده از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که حدود هشت سالی در اسارت نیروهای بعثی بود. وی یکی از آن بیست و سه نفری است که خود به نوشتن کتابی درباره آنها پرداخته و بعدها فیلم سینمایی «آن بیست و سه نفر» نیز با اقتباس از همان کتاب ساخته شد.

 

او سال گذشته کتاب «پیش از اذان صبح» را با استفاده از خاطرات حاج قاسم به رشته تحریر درآورد که به وسیله انتشارات سوره مهر چاپ شد.

کتاب با نثر روان خود، خواننده را مشتاق ادامه مطالعه می کند.

 

همزمان با دومین سالروز شهادت سردار سپهبد سلیمانی، از یوسف زاده خواستیم تا چند خاطره از این کتاب را به انتخاب خود در اختیار جی پلاس قرار دهد که ایشان به گرمی از این پیشنهاد استقبال کرد.

یوسف زاده در مقدمه اختصاصی این خاطرات برای جی پلاس، به علت نگارش این کتاب پرداخت و نوشت:

 

درباره کتاب «شاید پیش از اذان صبح»، باید بگویم که قبل از شهادت سردار سلیمانی من گاهی وقت ها به خاطر علاقه زیادی که به ایشان داشتم در نشریات کرمان یا در فضای مجازی مطالبی درباره ایشان می نوشتم که بعضی از آنها چاپ و منتشر می شد و گاهی هم منتشر نمی شد و من می نوشتم و خیلی هم درصدد آن نبودم که به دست ایشان برسد و فقط می نوشتم و ابراز علاقه می کردم به ایشان.

 

این موضوع گذشت تا بعد از شهادتشان که برای همه دردناک بود -و برای من هم خیلی دردناک بود-من یک سری دلنوشته هایی درباره ایشان بر اساس خاطراتی که خودم داشتم و خاطراتی که جاهایی شنیده یا جایی خوانده بودم نوشتم که در واقع ادای دینی به سردار سلیمانی است؛ به خاطر نامه ای که به من نوشته بودند.

 

آن نامه الان در فضای مجازی قابل دسترس است. ماجرا این بود که سردار سلیمانی بعد از خواندن کتاب «آن بیست و سه نفر » یک نامه بسیار احساسی و صمیمانه ای برای من نوشته بودند که با تعبیر «احمد عزیزم» شروع می شد.  همواره یک احساسی داشتم که باید یک روزی پاسخی به این نامه و محبت بزرگ بدهم که بعد از شهادتشان شد همین کتاب «پیش از اذان صبح» و علت این نامگذاری هم اشاره دارد به آخرین لحظاتی که در کرمان سردار سلیمانی را دفن کردند و من در آنجا حضور داشتم؛ در حالی که اذان صبح گفته می شد و ایشان چند دقیقه ای پیش از اذان صبح از میان ما رفت.

 

اکنون در آستانه دومین سالروز شهادت حاج قاسم هر روز و با انتخاب نویسنده کتاب یکی از خاطرات برای مطالعه مخاطبان منتشر می شود:

 

بچه های مردم

فدای دل مهربانت حاجی، چقدر این به قول خودت «بچه های مردم» برای تو عزیز بودند. 27 عملیات را در جنگ 8 ساله فرماندهی کردی و همیشه دغدغه ات بچه های مردم بود. حاجی توی این عبارت خیلی چیزها هست. تو همیشه نسبت به نیروهایت احساس مسئولیت می کردی. بر خلاف طعنه هایی که بعد از جنگ شنیدی و هنوز هم می شنویم، بچه های مردم عزیز مادر بودند، گوشت دم توپ نبودند. جان یک یک آنها برای تو که فرمانده شان بودی مهم بود. هر جا می فرستادیشان، یا خودت جلوتر از آنها بودی یا با تمام وجود حواست به آنها بود که اسیر نشوند، در کمین نیفتند و از بین نروند.

 

کربلای پنج یک نمونه اش. می گویند تمام روزهای طولانی آن عملیات مثل ده دقیقه اول فیلم «نجات سرباز رایان» بوده. یک جهنم واقعی از آتش تیربار و توپ و تانک و خمپاره. در چنین موقعیتی دادخدا سالاری و دوستانش در نزدیکی تانک های دشمن گیر افتاده بودند. نه امکان پیشروی داشتند و نه راه بازگشت از مهلکه. شنیدی که بچه های لشکر گیر افتاده اند. عبور از میان آنهمه آتش و نجات دادن نیروها محال بود، اما نه برای تو که چشم بر انتهای لشکر دشمن داشتی، دندان های آسیا را به هم می فشردی و جمجمه را به خدا عاریت داده بودی. طولی نکشید نشسته بر ترک موتور رسیدی و بچه ها را به تدبیر از قتلگاه بیرون کشیدی.[1]

 

حاجی جان، حمید نهتانی را سیستانی ها و بلوچستانی های غیرتمند فراموش نکرده اند. شروری بود با دستان آلوده به خون جوانان وطن. جاده زابل به زاهدان را بست و هشتاد نفر از بچه های نیروی انتظامی را که داشتند به محل خدمتشان می رفتند یکجا توی اتوبوس ها دستگیر کرد و تا خبر به تو برسد، از کوره راه های خاکی ردشان کرده بود به روستایی در خاک افغانستان.

 

بچه های مردم را برده بودند! حالا چکار باید کرد، همه مانده بودند که با این اقدام قلدرانه چطور باید مواجه بشوند. کار را از طریق دیپلماتیک و نامه نگاری و احضار سفیر و این جور راه های مسالمت آمیز دنبال کنند یا ... یا نداشت، تو وارد شدی با نیروهایت و با تجربه 27 عملیات جنگ و ده ها عملیات بعد از جنگ. طولی نکشید که خاک افغانستان را در نوردیدید و محل را کامل محاصره کردید پیغام فرستادی به حمید نهتانی که اگر هر هشتاد نفرشان را آزاد نکنی تا ساعاتی دیگر تمام روستا را روی سرت خراب می کنیم! مثل همیشه نام تو رعب انداخت در دل اشرار. بچه های مردم را صحیح و سالم پس گرفتید و برگرداندید به خاک وطن.[2]

 

حاجی من که بچه جنوب کرمانم می دانم «آورتین» کجاست و عیدوک بامری چه کسی بود. در عملیات آورتین نیروهایت به مدت چهار روز عیدوک شرور و قاتل را قدم به قدم تعقیب کردند. گاه به چندصد متری او و تفنگدارانش می رسیدند و گاه در تاریکی شب، شکار از تیررس شان در می رفت. آورتین که نقطه کوهستانی تلاقی سه استان کرمان، هرمزگان و سیستان بلوچستان بود را از هر سو محاصره کرده بودید. یک کوهستان غریب بود و تفنگداران عیدوک که همه سوراخ ها و راه کوره های کوه را می شناختند و نیروهای تو که هر کدام اهل نقطه ای از این سرزمین پهناور ایران بودند. بچه هایت ناامید شده بودند که یک دفعه صدای هلی کوپتری سکوت کوهستان را شکست. پاسدار شهید محمد جندقیان بچه آران و بیدگل، وقتی گرد و خاک هلی کوپتر فرو نشست، باور نمی کرد این تویی که از هلی کوپتر پریدی پایین! به جای اینکه توی دفتر کارت در کرمان نشسته باشی و عملیات را از طریق بی سیم رصد کنی آمده بودی ببینی بچه های مردم گم  نشده باشند میان آن سنگستان غریب. [3]

 

این اتفاق که مثل عقاب یکدفعه از آسمان بر زمین بیایی در زندگی تو پهلوان کم نیفتاد حاجی. یک نمونه دیگرش وقتی که داعش و گروه های تکفیری شهر حلب را محاصره کرده بودند. راهی برای نفوذ به شهر  نبود. به فلاح زاده معاون عملیاتی ات گفتی با هواپیما در فرودگاه حلب فرود می آییم! فرود آمدی در حالی که انتهای باند دست داعش بود.

 

یا آن وقتی که سد الوعر افتاد دست داعش. آن روز همه حواست به بچه های مردم بود. این بار اما بچه های مردم بسیجی های مومن حشد الشعبی عراق بودند. همان روزها شهید حججی خودمان را در آن حوالی سر بریده بودند و این اتفاق داشت برای بچه های «حیدریون» هم می افتاد. دوباره به فلاح زاده گفتی باید بروم به بچه های سد الوعر سر بزنم. فلاح زاده گفت «حاجی جان جاده در تیررس داعشه، راه عبوری نیست» گفتی «با هلی کوپتر می رم». طفلی فلاح زاده که بیم جان عزیز تو را داشت خواست بگوید خطر سقوط بالگرد جدی است، اما تو قرص و محکم گفتی «اگه از دو طرف هم آتش بباره من باید برم به بچه های مردم سر بزنم» و رفتی![4]

 

[1] دادخدای 17 ساله آن روزها الان دادستان کل استان کرمان است. چند سال پیش  یک گروه تروریستی که نقشه ترور سردار را کشیده بودند، دستگیر شدند. قاضی حکم محاربه و اقدام علیه امنیت ملی کشور را ابلاغ کرد، خبر به گوش سردار که رسید زنگ زد به دادخدا سالاری و گفت، این اقدام علیه من بوده و من نمی خواهم کسی به خاطر من اعدام بشود. حکم تغییر کرد.

[2] غلامرضا کرمی

[3] عباس جندقیان

[4] محمد رضا فلاح زاده

 

برشی از کتاب پیش از اذان صبح؛ ص 93-96

دیدگاه تان را بنویسید