جی پلاس منتشر می کند؛
خاطرات دست اول یک نویسنده از حاج قاسم سلیمانی/ روایت چهارم: حاج قاسم و پی کردن شتر نهروانیان
صفی از اسرای نارنجی پوش در کناره ساحلی زیبا، منظم و در یک ردیف، زانو زده بر خاک و پشت هر کدام غولی سیاهپوش با خنجری آبدار، اینها صحنه هایی بود که داعش برای فیلم هایش ترتیب می داد و گمان می کرد که با جماعت هموطنت نیز چنین خواهد کرد.
احمد یوسف زاده از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که حدود هشت سالی در اسارت نیروهای بعثی بود. وی یکی از آن بیست و سه نفری است که خود به نوشتن کتابی درباره آنها پرداخته و بعدها فیلم سینمایی «آن بیست و سه نفر» نیز با اقتباس از همان کتاب ساخته شد.
او سال گذشته کتاب «پیش از اذان صبح» را با استفاده از خاطرات حاج قاسم به رشته تحریر درآورد که به وسیله انتشارات سوره مهر چاپ شد.
کتاب با نثر روان خود، خواننده را مشتاق ادامه مطالعه می کند.
همزمان با دومین سالروز شهادت سردار سپهبد سلیمانی، از یوسف زاده خواستیم تا چند خاطره از این کتاب را به انتخاب خود در اختیار جی پلاس قرار دهد که ایشان به گرمی از این پیشنهاد استقبال کرد.
یوسف زاده در مقدمه اختصاصی این خاطرات برای جی پلاس، به علت نگارش این کتاب پرداخت و نوشت:
درباره کتاب «شاید پیش از اذان صبح»، باید بگویم که قبل از شهادت سردار سلیمانی من گاهی وقت ها به خاطر علاقه زیادی که به ایشان داشتم در نشریات کرمان یا در فضای مجازی مطالبی درباره ایشان می نوشتم که بعضی از آنها چاپ و منتشر می شد و گاهی هم منتشر نمی شد و من می نوشتم و خیلی هم درصدد آن نبودم که به دست ایشان برسد و فقط می نوشتم و ابراز علاقه می کردم به ایشان.
این موضوع گذشت تا بعد از شهادتشان که برای همه دردناک بود -و برای من هم خیلی دردناک بود-من یک سری دلنوشته هایی درباره ایشان بر اساس خاطراتی که خودم داشتم و خاطراتی که جاهایی شنیده یا جایی خوانده بودم نوشتم که در واقع ادای دینی به سردار سلیمانی است؛ به خاطر نامه ای که به من نوشته بودند.
آن نامه الان در فضای مجازی قابل دسترس است. ماجرا این بود که سردار سلیمانی بعد از خواندن کتاب «آن بیست و سه نفر » یک نامه بسیار احساسی و صمیمانه ای برای من نوشته بودند که با تعبیر «احمد عزیزم» شروع می شد. همواره یک احساسی داشتم که باید یک روزی پاسخی به این نامه و محبت بزرگ بدهم که بعد از شهادتشان شد همین کتاب «پیش از اذان صبح» و علت این نامگذاری هم اشاره دارد به آخرین لحظاتی که در کرمان سردار سلیمانی را دفن کردند و من در آنجا حضور داشتم؛ در حالی که اذان صبح گفته می شد و ایشان چند دقیقه ای پیش از اذان صبح از میان ما رفت.
اکنون در آستانه دومین سالروز شهادت حاج قاسم هر روز و با انتخاب نویسنده کتاب یکی از خاطرات برای مطالعه مخاطبان منتشر می شود:
فکر می کنید ما می رویم؟
همیشه از داعشی ها با عنوان وحشی های سنگدل اسم می بردی. ما فقط فیلم های سر بریدنشان را دیده بودیم، چه منظره هایی که مو به تن آدم سیخ می کرد. ذبح کودک بی گناه! پناه بر خدا!
برای نمایش سنگدلی شان فیلمسازان حرفه ای داشتند. لوکیشن انتخاب می کردند، مثلا صفی از اسرای نارنجی پوش در کناره ساحلی زیبا، منظم و در یک ردیف، زانو زده بر خاک و پشت هر کدام غولی سیاهپوش با خنجری آبدار. دوربین به حرکت در می آمد. نماهای باز، نماهای بسته. یک دوربین از برق خنجرها تصویر می گرفت، یکی از لب های لرزان اسیران نگونبخت، یکی از زنجیری که بر پا هایشان بسته و روی زمین کشیده می شد و سرانجام دوربین آخر از فواره خونی که بر شن های ساحل می ریخت و تن های بی سر و سرهای بی تن! این تصاویر را هر روز در فضای مجازی پخش می کردند که اگر به شهری یورش بردند کسی جرات ایستادگی در مقابلشان نداشته باشد.
پرچم سیاهشان بخش وسیعی از دنیای اسلام را گرفته بود. سوریه، اردن، لیبی، عراق و چقدر دلشان می خواست نیمه شبی از مرزهای غربی ما بگذرند و دختران و زنانمان را مثل دختران «سنجار» به اسیری ببرند و سر مردانمان را آنچنان که در «رقه» کردند، در میادین شهرهایمان بر نرده های شهر کنند، نام تو اما نمی گذاشت. ایران که جای خود داشت، رئیس اقلیم کردستان بعد از سقوط موصل صدای مسلسل داعش را شنیده بود و فکر کرده بود فقط حاج قاسم سلیمانیست که می تواند سلیمانیه را نجات دهد. زنگ زده بود و تو رفته بودی و نفوذی های داعش خبر رسیدنت به سلیمانیه را به ابوبکر البغدادی داده بودند. شنیدن نام بزرگت همان و عقب نشینی لشکر سیاهدلان همان.
حاجی جان تابستان نود و شش را ایرانی ها هیچ وقت از یاد نمی برند. چند داعشی به هر طریقی تا مرکز تهران آمدند و مثل مارهای سمی از درهای مجلس شورای اسلامی خزیدند داخل. قاسم عزیز! من به خاطر هشت سال اسارتی که در عراق بودم، کمی زبان عربی یاد گرفته ام. جمله آن مزدور داعشی وقتی خشابش را بر سر و روی کارمند بی گناه مجلس خالی می کرد یادم نمی رود. نعره می کشید و می گفت« اتظنون اننا سنرحل؟» فکر می کنید ما می رویم؟ داشت می گفت فکر می کنید ما از پشت مرزهایتان می رویم؟ فکر می کنید دست از سرتان بر می داریم؟
حاجی حاجی، داعش نقشه ها کشیده بود برای ما، اما وقتی دید تو و سربازانت برای دفاع از ایران، خطوط جنگ را تا دمشق و لاذقیه و حمص و خان طومان و ادلب جلو برده اید، امیدش برای به حرکت در آوردن ستونی از تویوتاهای شاسی بلند با پرچم های سیاه و مردان ریشوی بی ریشه در خیابان های کرمانشاه و همدان ناامید شد.
آنقدر ماندی در غربت که کار داعش را یکسره کردید و آمدی توی تلویزیون و اعلام کردی که « دو ماه دیگر داعش نیست!». باورمان نمی شد، اما سر دو ماه خبر شکست کامل داعش را اعلام کردی.
قاسم جان، آن روزها نبودی که دستان شریفت را بوسه باران کنم، اما مثل همیشه برای غیرت و مردانگی ات، برای ایمان و شجاعتت متنی نوشتم و منتشر کردم:
«ای دستت درد نکند مرد، که پای دشمن را هزار کیلومتر آن طرفتر از مرز میهن قلم کردی. عمرت دراز باد که شیشه عمر دولت سیاهدلان شکستی و راه حرامیان بر وطن بستی.
سردار ! امروز شتر نهروان را تو پی کردی و پرچم سیاه فتنه را تو به زیر کشیدی. خدا قوت دلاور، خسته نباشی پهلوان.
قاسم عزیزم، حالا نه فقط ما کرمانی ها، که همه ایرانی ها و احرار جهان دستانت را به مهر می فشارند. بزرگا مردا که تو باشی ای مهربانترین ژنرال دنیا . هیمنه تعصب و تکفیر را زیر پوتین هایت له کردی تا امروز جهان نام بزرگت را در پایدارترین صفحه ادبیات مقاومت ثبت و ضبط کند.
غرش ات ماندگار ای شیرمرد کرمانی که لشکر شغالان باج خواه را از حوالی وطن تاراندی و لکه سیاه داعش را از دامن سفید اسلام محو کردی.
سردار ایرانی، امروز روز توست و روز همه مردان شیعه و سنی و عرب و عجم که جمجمه خویش به خداوند عاریت دادند و در رکابت جنگیدند و شهد شهادت نوشیدند.
مبارک باد این فتح مبین بر ما و بر تو و فرمانده ات که عاشقانه دوستش داری.
برشی از کتاب پیش از اذان صبح؛ ص 87-89
دیدگاه تان را بنویسید