جی پلاس/ به مناسبت سالروز شهادت؛

پنداری هزار سال گذشته؛ درد دل شهید پیچک با همسرش

شهید غلامعلی پیچک، فرمانده سپاه غرب کشور در بیستم آذر ماه سال 60 به شهادت رسید. اکنون چهل سال از آن روزها گذشته اما همچنان شاهین برآفتاب است.

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش خبرنگار جی پلاس، بیستم آذر ماه سال 60 بود که غلامعلی پیچک، فرمانده دلاوری که جبهه های غرب و شمال غرب شاهد رشادت هایش بودند، به شهادت رسید. محمد صادق درویشی در کانال جنگ نوشته ها به سراغ بخش کوتاهی از کتاب زندگینامه مستند این شهید بزرگوار به نام «شاهین برآفتاب» رفته و آن را منتشر کرده که در ادامه با هم آن را پی می گیریم:

 

تکه‌ای از نامه‌ای که شهید به همسرش نوشته: 

[عصر روز نوزدهم آذر ۱۳۶۰، تنگ حاجیان؛ روستای دیره]

همسر محبوبم؛ سلام

نمی‌ دانی برای نوشتن این چند خط؛ چقدر با خودم کلنجار رفتم. از سرصبح که به ‌اتفاق شفیعی، وزوایی و خالقی به کرمانشاه رسیدیم، تا الآن که در این هوای سوزناک روستای متروکه‌ی دیره، کنار کلبه‌ خرابه‌ای نشسته‌ام به نوشتن این نامه، پنداری هزار سال بر من گذشته. در زندگی هر آدمی؛ یک دَم، یک آن، یک لحظه‌ای پیش می‌آید که در آن، باید با حقیقت درونی وجود خودت چشم‌درچشم بشوی و زشت و زیبای تمام پندارها، گفتارها و کردارهای یک‌عمرت را، مثل گذر دورِ تندِ فیلمی سینمایی بر روی پرده‌ی نمایش، به تماشا بنشینی. اهل حکمت؛ اسم این دَم را گذاشته‌اند: لحظه‌ی حقیقت! الحق که اسم بامسمایی دارد این لحظه.

 

باورت نمی‌شود؛ از ظهر به این‌طرف که بالأخره موفق شدم بر مخالفت‌های دوستان غلبه کنم تا بگذارند همراه بچّه‌های خط‌شکن عازم عملیات بشوم، تمام لحظه‌های زندگی‌ام از دوران کودکی تا امروز، در برابر چشمانم رژه رفته‌اند. سیمای رنج‌ کشیده‌ی پدر، چهره‌ی مهربان مادر، بازیگوشی با همکلاسی‌ها و بچّه‌های محل، اولین نمازی که دو سه سالی مانده تا رسیدن به سن تکلیف خواندم، انسی که با صحن و سرای مسجدالحسین(ع) و شهید شرافت یافتم، تب‌وتاب شب‌های مانده به شرکت در کنکور دانشگاه، قبولی در آزمون سراسری و ورود به دانشکده انرژی اتمی، تشکیل انجمن اسلامی و... به دو ماه نکشیده؛ پی بردن به بیهود‌ه‌گی عنوان دهان‌پرکن «دانشجوی انرژی اتمی»! لذّت خواندن اولین اعلامیه‌ی امام عزیز، شور و شوق پیوستن به میرزا {شهید محمد بروجردی} و یارانش در جمع گروه توحیدی صف، حس کِیفِ غریبی که اوّل بار با لمسِ قبضه‌ی سرد کلت ۴۵ از سر انگشت‌ها تا ستون فقراتم را قلقلک داده بود، شب‌های تکبیر بر بام‌ها و روزهای راهپیمایی در خیابان‌ها، التهاب آمدن امام به میهن، شنیدن غرّش شیر پیر خمین بر سر مزار شهدای هفدهم شهریور که گفت: من توی دهن این دولت می‌زنم! پیروزی پرشور بیست‌ودو بهمن، بهار آزادی، ترک سازمان انرژی اتمی و پیوستن به آموزش‌ و پرورش، ایستادن پای تخته‌سیاه کلاس درس مدارس سراپا فقر و حرمان جنوب شهر، بُر خوردن در جمع بچّه‌های سپاه خردمند و مجالست با احمد متوسّلیان و محمّد توسّلی، پرسه در رَبَذِه‌ی محرومیت و هم‌نشینی با کپرنشینان سیستان، تجربه‌ی کربلای پاوه در جوار دکتر چمران و اصغر وصالی، رهایی بانه، نجات خلق ترکمن از آشوب پیروان مشی مسلحانه، عزیمت دیگرباره به کردستان، مشاهده‌ی بدن‌های مثله شده، سرهای بریده و چشمان از حدقه بیرون کشیده‌ی برادرانم در زیر شکنجه‌های غیرانسانی تجزیه‌طلبان، شروع جنگ، نعره‌های سرمستانه تکرار قادسیه توسط صدّام، آمدن به غرب، سرپل‌ذهاب، به خون خفتن محسن چریک و اصغر وصالی، افشارآباد، آخرین پرواز شیرودی در آسمان بازی‌دراز، دیدار با شهیدان بهشتی و رجایی در پای دامنه‌ی قلّه‌های آزادشده، زیارت حضرت عشق در جماران، عملیات اخیر در بازی‌دراز، شهادت حاجی غفاری و علی طاهری، جنگ نابرابر، شهادت در غربت؛ لابه‌لای صخره‌های سنگی و... ناشکری است اگر از یک‌لحظه‌ی خاص؛ به شیرینی عسل کوه‌های سبلان یاد نکنم؛ اولین دیدار با تو در منزل مصطفی {فراهانی} و همسرش، بیست و پنجم بهمن پارسال در جماران و خطبه‌ی عقدی که امام عزیزتر از جانم، بین من و تو جاری کرد. لحظه‌های خوش قدم زدن باهم در مسیر دور و دراز منتهی به مدرسه‌ای که در آن تدریس می‌کنی در محلّه‌ی باصفای شمیران‌نو و دست‌آخر... آن آخرین نگاه‌هایی که قبل از راهی شدن از تهران، حین بدرقه‌ام بین چشم‌های من و تو رد‌ و بدل شدند و چه سرشار بودند از هزاران هزار رازهای ناگفته...

 

عجیب است؛ باز هم همان صدا، باز هم همان شبح را، در دل آسمان شنیدم و دیدم. از وزوایی پرسیدم: یعنی چیست؟ گفت: بومی‌های اینجا می‌گویند هر روز نزدیک غروب، شاهینی از قلّه‌ی کوه برآفتاب بلند می‌شود، سه بار در دل آسمان چرخ می‌زند و بعد، ناغافل غیب‌اش می‌زند. با رفتن او؛ شب از راه می‌رسد. به او گفتم: یعنی تو این را باور می‌کنی؟ گفت: «اگر باورش نکرده بودم؛ صبح تا حالا این‌قدر پا پیچ تو نمی‌شدم، که بگذاری به‌ جای تو، امشب من به خط برآفتاب بزنم». 

راستی کجا بودیم؟…

 

دیدگاه تان را بنویسید