مرحله دوم عملیات بیت المقدس در حال انجام بود که حاج احمد متوسلیان از ناحیه پا مجروح شد طوری که برای خارج کردن ترکش باید جراحی می شد... .
به گزارش خبرنگار جی پلاس، امیر رزاق زاده از همرزمان حاج احمد متوسلیان از روزی می گوید که او مجروح شد و به عمل جراحی نیاز پیدا کرد اما حاضر نشد او را بیهوش کنند و ادامه روایت:
در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس که بنا بود رزمندهها از جاده اهواز- خرمشهر عبور و به سمت دژ مرزی که کارزار سختی در جریان بود، بروند. بعد از اینکه آنان موفق شدند، دشمن درصدد مقابله و فرماندهان خودی نیز در پی چارهجویی برآمدند. لذا فرماندهان قرارگاه هدایت مشترک عملیات ارتش و سپاه نصر و لشکر 21 حمزه ارتش و فرماندهان تیپهای 27 و 31 عاشورا سپاه برای بازدید از منطقه آزادشده و شناخت و تقویت خط پدافندی در نزدیکی دژ مرزی برای رفع مشکلات حضور پیدا کردند. در آن نقطه حساس از میدان جنگ و کارزار مذاکرات سرپایی بین فرماندهان یگانها با مسئولین قرارگاه نصر برپاشده بود، حین بازدید از منطقه همه نقشه و راهکارها توسط فرماندهان بهمنظور هماهنگ کردن امور باقیمانده و رفع نیازهای اساسی مرحله دوم نبرد مورد بررسی قرار گرفت؛ همه گرم صحبت بودند و در پی راههای مقابله با پاتکها و حملات همزمان زرهپوشهای مجهز عراقی که در پناه هلیکوپترها و فرماندهانی که در آن مستقر بودند و دائم برای پس زدن رزمندگان اسلام به صفوف آنان در دژ مرزی فشار میآوردند، چون احساس میکردند نوک فلش حملات ما به سمت شمال بصره است بنابراین حملات سهمگین و غیرقابل تصور خود را متوجه این باریکه مرزی کرده بودند.
در این هنگامه و گیر و دار به ناگاه گلوله توپی از سمت اردوگاه دشمن به سمت خاک ایران و منطقه تجمع ما شلیک شد و لحظاتی بعد درست مقابل جمع به زمین اصابت کرد و منفجر شد؛ حاج احمد و من از همه به کانون انفجار گلوله توپ مورد نظر نزدیکتر بودیم و با چشمان خود دیدیم که ترکشهای گلوله منفجرشده مثل قطرات باران از جلوی چشم و بدنمان عبور میکند و در پی رسیدن به هدف خود با گرمای زیاد که از لهیب حرارت گرما کاملا سرخشده بود میرود و در فضا فواره وار پخش میشود و سپس با شدت برقآسا به زمین برخورد میکند؛ در همین لحظات ترس و دلهرهآور یکی از ترکشهای بزرگ به سفید ران حاج احمد اصابت کرد و او را با قد رعنا و کشیدهاش نقش زمین کرد.
در نگاه اول گویی ما یکی از استوانههای لشکر و دفاع مقدس را از دست دادهایم اما سرنوشت حکایت دیگری رقم میزد در میان گرد و خاکی که از زمین به هوا برخاسته بود چند لحظهای طول کشید تا ما خود را دوباره پیدا کنیم و بفهمیم که چه اتفاقی افتاده من وقتی دیدم که اصابت ترکش بهپای حاج احمد باعث جراحت سخت ایشان شده است بلافاصله به فکر چاره افتادم و با چفیهای که دور گردنم بود پای ایشان را محکم بستم تا از خونریزی بیشتر جلوگیری کنم از سوی دیگر جمع حاضر بسیار متاثر و خیلی زود پراکنده شدند.
وقتی خوب از وضعیتی که بر اثر انفجار گلوله توپ مطلع شدم فهمیدم برای کس دیگری اتفاقی رخ نداده است؛ من نیز با کمک تقی رستگار و یکی دو نفر دیگر ضربالاجل ایشان را با جیپ به اورژانس احداثشده کنار جاده اهواز خرمشهر منتقل کردیم؛ کادر پزشکی بعد از مشاهده وضعیت نامناسب حاج احمد متوسلیان گفتند که ایشان را باید به مراکز درمانی مجهزتری در عقبه ببرید و پیشنهاد کردند به دلیل وضعیت بحرانی حاج احمد او را به بیمارستانهای شهر اهواز یا شهرهایی که از امکانات بیشتری برخودارند، منتقل کنید. اما حاج احمد وقتی از این تصمیم مطلع شد که باید اورژانس را ترک کنیم و راهی بیمارستان مجهزتری بشویم خیلی صریح با چنین پیشنهادی مخالفت کرد. با این وجود کادر پزشکی هر چه تلاش کردند تا موافقت ایشان را برای اعزام به مرکز دیگری جلب کنند موفق نشدند زیرا حاج احمد میگفت: «شما همینجا مرا عمل کنید چون که من تا هنگام آزادی خرمشهر به هیچ وجه از منطقه عملیاتی خارج نمیشوم و تا هنگام اتمام نبرد برای انجام مأموریتم کنار رزمندهها میمانم.»
بیهوشم نکنید؛ میترسم اطلاعات ذیقیمتی لو رود!
به هر روی کادر پزشکی اورژانس سرانجام با درخواست ایشان موافقت کرد و تیم پزشکی بیمارستان بلافاصله مهیای عمل شدند؛ در گام اول آنان میخواستند طبق روال معمول و مرسوم در چنین مواردی، مجروح را بیهوش کنند تا پس از آن قادر باشند که کار خود را با خیال راحت و اطمینان خاطر آغاز کنند اما او با این تصمیم آنان نیز مخالفت کرد و گفت: «چون من اطلاعات و اسرار پراهمیتی از عملیاتهای آینده بهویژه سلسله نبردهای کربلا 1 تا 12 را در سینه دارم ممکن است در حالتی که به هوش نیستم و قاعدتاً در حال بیهوشی به سر میبرم که عنان اختیار عقل و زبانم در دستم نیست اطلاعات ذیقیمتی را سهوی لو دهم لذا من را بیحس کنید و ترکش را درآورید.»
کادر پزشکی به سرپرستی یکی از پزشکان حاضر در اورژانس تلاش جدیدی را برای متقاعدسازی ایشان آغاز کرد، اما بازهم در این راه موفقیتی کسب نکرد. سرپرست اورژانس رو به ما کرد و گفت عجب مجروحی را برای ما آوردهاید! بهسادگی زیر بار هیچچیزی نمیرود و همه حرفهایش هم درست و منطقی است و ما را متقاعد میکند. با پذیرش شرط دوم تیم پزشکی کار خود را آغاز کرد. حاج احمد هم حین عمل از درد به خود میپیچید و با قرار دادن یک گاز استریل در دهانش بهشدت دندانهایش را به هم میفشرد. این حاصل مشاهدات من در فاصله چند متری حاجی بود. در همین اثناء که تلاش ارزنده تیم پزشکی ادامه داشت و بهناچار عمق محل برش سفید ران ایشان را تا نقطهای بهموازات استخوان ران گسترش دادند و خیلی بیشتر از حدس و گمان ها کردند و دقیقا برخلاف سناریوی اولیه درمانی ایشان که قرار بر عمل محدود بود اما عملاً منجر به افزایش میزان عمق نفوذ برای دسترسی آسان به ترکش پای ایشان شدند که در این اقدام به ناچار رگ و پی و اعصاب محیطی فراوانی را درگیر کردند و در نتیجه به طور فزاینده از میزان اثربخشی داروی بیحسی کاسته و بر میزان درد ایشان افزوده شد تا جایی که من یهعینه دیدم و احساس کردم که فشار وی بر گاز استریلی که بین دندانهایش قرار داشت بطور قابل ملاحظهای افزایش یافت و نزد خودم فکر کردم که شاید بر اثر آن نیروی زیاد واردشده بهطور طبیعی اصلا چند دندان ایشان حین عمل خرد شود. بهعلاوه عرق از سر و روی ایشان مثل کسی که در زیر رگبار باران بدون سر پناهی مانده روی بدنش سرازیر شده بود من با خود میگفتم الان است که حاجی زیر عمل امانش ببرد و با فریاد بلند بگوید: «آقای دکتر، من اشتباه کردم لطفا برای ادامه کار مرا بیهوش کنید.» اما در این مورد هم دقیقا من اشتباه میکردم زیرا او مثل عقاب استواری که تیر صیاد بیرحمی پر و بالش را شکافته و به عمق جانش رسیده بود درد جانفرسا را تحمل و با نگاه نافذش دائم ما را رصد میکرد و هیچ تغییری در رای و نظرش نداد و منتظر پایان و نتیجه کار بود.
گویا شما باید برای کارهای مهمتری در آینده بمانید!
سرانجام تیم پزشکی با همان تجهیزات اندک و مشقات فراوان با گذشت ساعتی کار را با موفقیت به پایان رساندند و پس از خارج کردن ترکش بزرگی از ران ایشان محل زخم را بخیه زدند و پانسمان کردند و من نیز ضمن خشککردن عرق پیشانی حاج احمد که دور و اطراف را خیس کرده بود با خودم گفتم از این به بعد حاجی باید در قرارگاه تاکتیکی و پشت بیسیم بنشیند و عملیات را از راه دور مثل افسران ارتشهای کلاسیک هدایت کند و از رفتن به خط مقدم طبق توصیههای پزشکی خودداری کند و من هم باید از امروز تا انتهای نبرد با حاج همت کار را ادامه بدهم. من در این افکار خود سخت غوطهور بودم که دیدم مسئول اورژانس بر بالین ایشان حاضر شد همان افکار چند لحظه پیش مرا به حاجی دیکته کرد و رو به ایشان گفت: «اگر ترکش مقداری بالاتر و به رگ اصلی خورده بود الان دیگر کار شما تمام بود اما خدا شما را خیلی دوست دارد که این وضع رخ نداد گویا شما باید برای کارهای مهمتری در آینده بمانید.» او هم سری تکان داد و لبخندی زد و ترکشی که دکتر دربین انگشتانش گرفته بود و به او نشان می داد را گرفت و لای یک دستمال کاغذی گذاشت و با زور در جیب سمت راست پیراهن خاکستری چینی خود قرار داد و گفت آقای دکتر این هم یادگاری نقلونبات ما از این عملیات است دیگر و ادامه داد که من با این پا تازه کارم شروع شده است.
بعد از دو سه ساعتی استراحت رو به من و تقی رستگار کرد و گفت بروید بهجای جیپ اوواز یک ماشین لنکروز استیشن از قرارگاه پشتیبانی بیاورید روی صندلی عقب آن هم یک پتو بیندازید حاج همت را هم خبر کنید تا در قرارگاه تاکتیکی، جلسهای تشکیل دهیم تا خطوط دفاعی مرزی را تأمین و تثبیت کنیم. ما و پزشکان با تصمیم ایشان بهشدت مخالفت کردیم اما حاجی با اعتمادبهنفس مثالزدنی گفت: «الان روی خط مرزی هم جان بچههای مردم و هم موفقیت عملیات در خطر جدی است و من باید برای هر دو فکر و تدبیر کنم. آن وقت شما میگویید برو استراحت کن تا دوران نقاهت تمام شود. من تکلیف دارم و باید به خدا، مردم، امام و فرماندهان پاسخگو باشم. فردا تاریخ در مورد من و امثال من چه خواهند گفت و نوشت؟ من نمیتوانم بیخیال خون جوانانی باشم که پدر و مادرهایشان با هزار و یک امید و آرزوها آنها را بزرگ کردهاند و حالا هم دست ما سپردهاند.
«من حاضرم درد بر مغز استخوانم بنشیند اما نروم در شهر تهران زیر کولر روی تشک لم بدهم، فقط در فکر استراحت و سلامت خودم باشم. من باید خیلی بیغیرت باشم که این طور رفتار کنم.» همه ما هاج و واج مانده بودیم که به ایشان چه پاسخی بدهیم چراکه حرفش درست بود اما شرایطش عادی نبود. دیگر چارهای نبود ما یکبار دیگر در مقابل استدلالهای عمیق ایشان سر فرود آوردیم و حرفهایش را پذیرفتیم و آنچه را که خواسته بود مهیا و آماده کردیم. هنگامی که او را با کمک دو عصای مچی و گرفتن دو سه نفری با زحمات از پلههای اورژانس به صندلی عقب لندکروز منتقل و بهطرف قرارگاه تاکتیکی حرکت کردیم، مسیر ناهموار بود و برای مجروحانی مثل حاج احمد بسیار مضر. هر بار که خودرو داخل چاله و چولهها میافتاد آه از نهاد حاج احمد بلند میشد و رو به تقی میکرد و میگفت برادر کمی آرامتر رانندگی کن. این وضع تا آخرین روزهای نبرد و حتی پس از آن ادامه داشت و او حتی یک لحظه از منطقه خارج نشد و پا پس نکشید و تا هنگام آزادسازی خرمشهر بر سر پیمانش ماند.
جالب است برخی از هم قطاران ایشان که هم رده و هم تراز ایشان در سازمانهای دیگری بودند برای مدتها از منطقه خارج شدند و دوران نقاهت را سپری کردند، اما حاج احمد در منطقه ماند و هدایت و رهبریاش را ادامه داد تا هنگامی که خرمشهر آزاد شد.