هر روز یک عکس و یک خاطره از حبیب احمدزاده-۲
یگان اعزامی از "ساندویچی حاج عبدالله" که قصد شکار رادار بعثی ها را داشت!
حبیب احمدزاده، نویسنده دفاع مقدس و پژوهشگر به مناسبت هفته دفاع مقدس در صفحه اینستاگرامش با انتشار عکسی نوشت: آن قسمت از خط به وسیله ژاندارمری حفاظت می شد، سرگرد ما ۱۰-۱۲رابین هود را که دید، گفت: عزیزان شما موشک هدایت شونده برای زدن رادار آورده اید؟
جی پلاس: حبیب احمدزاده، نویسنده دفاع مقدس، محقق، مستندساز و فیلمنامه نویسی که با شروع جنگ تحمیلی علیه ایران اولین روزهای شانزده سالگی اش را تجربه می کرد، خود در سلک رزمندگانی در آمد که یا چند سالی از او کوچکتر بودند یا بزرگتر یا هم سن و سالانی که قرار بود نوجوانی شان را در راه دفاع از خاک و دین و ناموسشان فدا کنند تا چشم نامحرمان و ناپاکان از دیارشان محو شود.
او از دیروز سی ام شهریور سال ۹۹ یعنی در حالی که چهل سال از روزگار دفاع مقدس می گذرد، با مخاطبانش قرار گذاشته تا هر روز یک عکس و یک خاطره از آن روزها را با آنها در صفحه اینستاگرامش به اشتراک بگذارد.
احمدزاده امروز با اشتراک این عکس از عکسهای روی دیوار اتاقش نوشت:
آنکه خم شده و دوربین به چشم، مات و مبهوت در حال نظاره چیزی در آن سوی رودخانه اروند شده، بنده هستم در سن حدود هجده سالگی ، آن شیء چیست؟! الان عرض می کنم صبح همین روز پاییزی در خیابان یا لین یک احمدآباد شهر آبادان با برادرم حمید و یکی دیگر از دوستان در حال ساندویچ خوردن بودیم و جیپ تفنگ یا توپ صد و شش هم پارک بود که حاج عبدالله ساندویچی گفت بچه ها فهمیدید عراق یک رادار آورده سر دهانه اروند و کشتی های باری بین بوشهر و بندر امام را با آن شناسایی کرده و با موشک می زنند. لقمه در دهانمان ماند.... پریدیم سوار جیپ شدیم و یکسره پنجاه کیلومتر را راندیم تا پشت نخلستان منطقه ای که حاج عبدالله گفته بود و بعد از دو - سه کیلومتر پیاده روی... و این عکس همان لحظه ای است که اولین بار در عمرمان یک رادار دریایی در حال چرخش را دیدم که سرش از بالای نخلستان آن سوی اروند دیده می شد. سریع برگشته و فردا با دو جیپ حامل تفنگ و یک قبضه خمپاره به منطقه برگشتیم. این تکه از خط به دست یک پاسگاه مرزی ژاندارمری حفاظت می شد، سرگرد ژاندارمری که قیافه های ما را دید، گفت: عزیزان تانک چیفتن اینجا آمده شلیک کرده نتوانسته رادار را بزند، حالا شما موشک هدایت شونده ای، چیزی دارید؟
شهید پژگاله که توپچی اصلی یکی از دو جیپ بود، گفت: نه همین را داریم با همین میزنیمش.
سرگرد بنده خدا، لبخند عاقل اندر سفیهی زد و گفت: شش ماهه که این رادار تمام تردد دریایی دهنه خلیج برای ایران را نیست و نابود کرده حالا شما نمی دانم از کجا آمدید و می گویید با همین توپ برد کم میزنیمش، حالا از کجا آمدید؟
ما هم که یک روده راست در شکممان نبود به جای اعلام یگان اعزامی از ساندویچی حاج عبدالله، الکی گفتیم قرارگاه خاتم، او هم دیگر پیگیر نشد.
خلاصه شب شد و ما ده - دوازده نفر رابین هود خواستیم در پشت بام یک خانه گلی تا صبح زود بخوابیم که عزیزان پشه کوره محلی توسط دیده بانانشان خبردار شدند و با اعلام بوی خوش خون شهری چنان دخل ما را آوردند که زیر هر پشه بند دو نفره، پنج نفر در تلاش کشیدن پشه بند از روی همدیگر شدیم و پشه کوره ها هم حتما به هم می گفتند( هذا لحما لذیذ ) و لوله اضافه به نیش شان گذاشته قاعدتا اگر با این پشه کوره ها ما ضعیف النفسان در دشت کربلا بودیم یقینا فداکاری را رها و از کمک به امام حسین (ع) دست برداشته و می گریختیم.... تا دم صبح فقط صدای آخ و اوخ بود و کشیدن ناخن به سر و صورت های نیش خورده ... .
این خاطره ادامه دارد
دیدگاه تان را بنویسید