چند روزی همقدم با شهید اثری نژاد-۳

محمد چگونه بانو را غافلگیر کرد؟

علاقه فاطمه به محمد او را تا منطقه جنگی کشانده بود اما باز هم محمد فرصت نمی کرد زودتر از هفته ای یک بار آن هم برای دقایقی به بانو سر بزند و همین مساله فاطمه را شاکی می کرد...

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: چند ماهی بود که زندگی مشترک فاطمه بانو[1] و محمد[2] در غربت آغاز شده بود که درگیری های انقلاب به اوج خود رسید و با پیروزی آن، محمد دیگر به کارخانه بازنگشت و اصرار شوهر خواهر بانو هم هیچ فایده ای نکرد و محمد از بانو خواست به تهران برگردند.

 بعد از بازگشت باز هم در همان اتاقی که پدر برایشان تدارک دیده بود، جایگزین شدند و در کمیته مشغول به کار شد و با اولین حمله صدام خود را به سرپل ذهاب رساند و به فاطمه هم سفارش کرد که در خانه تنها نماند و حتما سرش را با فعالیتی گرم کند. فاطمه هم برای دیدن دوره امدادگری ثبت نام کرد و به بیمارستان شهید اندرزگو رفت و پس از آن، دوره اسلحه را نزد شهید اسحاق عزیزی گذراند و به عنوان امدادگر راهی اهواز شد و بعد از مدتی نیز برای یک ماهی به رامهرمز رفت و در بیمارستان صحرایی آنجا مشغول به کار شد. شرایط بسیار سخت بود اما او و چند تن دیگر از بانوان جوان که برای کمک آمده بودند سعی می کردند همه سختی ها را به جان بخرند.

بعد از گذشت یک ماه محمد به سراغ بانوی جوانش رفت و با هم راهی تهران شدند و فاطمه از محمد خواست تا او را هم با خود ببرد و همین هم شد آنها با هم به سرپل ذهاب رفتند. شهر خالی از سکنه بود و او و همسر شهید شیردم در خانه ای مستقر شدند. روزها را به هر ترتیب می گذراندند و نمی ترسیدند اما شب که می شد ترس به سراغشان می آمد، نگران می شدند که نکند سر و کله بعثی ها پیدا شود. یکی از شب ها در خانه به صدا در آمد و خانم شیردم تصمیم گرفت تا با صدای مردانه صحبت کند که شهید شیردم گفت باز کن من هستم.

در همه این ایام محمد هفته ای یک بار برای سر زدن به خانه می آمد و وقتی دیدند که ماندن دو زن در آن شهر به صلاح نیست آنها را با خود به پادگان الله اکبر باختران بردند.

خانه های آنجا مانند سیلو بود و مشخص نبود که خانواده در آنجا ساکن است و همسران دیگر سرداران مانند همت و باکری هم ساکن آن سیلوها بودند.

در همین اثنا محمد به سفر حج رفت و برگشت و به هنگام بازگشتش دوستانش را برای شام دعوت کرد، فاطمه بانو به محمد گفت حالا ظرف نداریم چه باید کرد که با لبخندی گفت دیگر خودت باید این قضیه را مدیریت کنی.

او از هر کدام از همسایه هایش مقداری ظرف و ظروف امانت گرفت و چون تا به حال برای این تعداد از افراد غذا تهیه نکرده بود از خانم عبادیان و همسر شهید کارور تقاضای کمک کرد و آنها هم دست به کار شدند و چون خانم عبادیان از بقیه بزرگتر و حرفه ای تر بود، کاری برای فاطمه باقی نگذاشته بود، دقایقی گذشت و فاطمه که دید هیچ کار نمی تواند در آشپزی کمک کند، گفت پس حالا که کاری برای من نیست بروم نمازم را بخوانم و آنها خندیدند و گفتند خوب است تو صاحب این مهمانی هستی.

بعد از گذشت 9 ماه از ماندن در آنجا، به سمت اندیمشک رفتند و فاطمه نیز در بیمارستان شهید کلانتری مشغول امدادگری شد و در حدود 2- 3 ماهی که آنجا بودند گاهی وقت ها محمد برای سر زدن می آمد و می رفت آن هم نه مخصوص فاطمه وقتی برای کاری به شهر می آمد به جای ماندن در کنار بچه ها و خوردن غذا با آنها غذایش را برمی داشت و می آمد تا دقایقی را در کنار فاطمه باشد و همین فاطمه را شاکی کرده بود و می گفت: لااقل جمعه ها را به خانه بیا و محمد نیز با خنده جواب می داد مگر صدام جمعه و شنبه می شناسد.

اهواز که بودند در هتلی که هواپیماهای بعثی بسیار آن منطقه را بمباران می کردند، مستقر شدند و محمد آنقدر کم به او سر می زد که دیگر نگران شد و به یکی از همسایه ها گفت تا از همسرش درباره سلامت محمد سوال کند و وقتی پیغام به او رسید خودش تماس گرفت و گفت که مشخص نیست کی بیاید. چند روز بعد دوباره تماس گرفت و باز هم گفت که مشخص نیست کی برگردد و دقیقه ای بعد در اتاق به صدا در آمد، محمد پشت در بود وقتی وارد شد گفت من از پایین تماس گرفتم و می خواستم سر به سرت بگذارم.[3]

 
  1. بانو فاطمه غلامی.
  2. شهید محمد اثری نژاد که در دوازدهم اسفند ماه سال 64 در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید. وی فرمانده لجستیک قرارگاه نجف بود.
  3. برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.

 

دیدگاه تان را بنویسید