درگیری ها آغاز شده بود و جاده آبادان به ماهشهر با مردمی که بعضی بر دوچرخه سوار بودند، بعضی بر موتور و بعضی نیز پای پیاده بودند پر شده بود. هر کس سعی داشت به نوعی خود را از مهلکه نجات دهد.
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: بانو[1] که از دادن جواب مثبت به حبیب[2] پشیمان شده بود، با خواهر راهی مخابرات شدند ولی تلفن پاسخگو نبود و زهرا مجبور شد تا برای حبیب نامه بنویسد و بگوید که من هیچ علاقه ای به تو ندارم و ازدواج کردن برایم زود است و می خواهم درس بخوانم.
نامه که به دست حبیب می رسد، صدای ناله و گریه اش در اتاق می پیچد و صاحبخانه از این موضوع مطلع می شود بی آنکه علت گریه حبیب را بداند ولی می دانست که حبیب به دختری علاقه دارد که اول اسمش «ز» است چون همه جا این حرف را می نوشت. صاحبخانه می گفت تا صبح صدای ناله وگریه حبیب می آمد.
حبیب با دریافت این نامه، سریع خود را به زهرا رساند و وقتی با پاسخ منفی مجدد او مواجه شد، دنیا روی سرش خراب شد و ناامید به انزلی بازگشت.
اولین روزهای درگیری و شروع غیررسمی جنگ بود و مادر زهرا که با نی، قلیان درست می کرد و برای مغازه داران خرمشهری می برد با زهرا به بازار رفتند تا قلیان ها را بفروشند به شط که رسیدند فضا عادی نبود، درگیری تا نزدیکی های شهر کشیده شده بود، به سمت آبادان رفتند آنجا شنیدند که یک هلی کوپتر را در ذوالفقاری زده اند و هر دو سرنشین آن کشته شده اند. از فردای آن روز حملات به آبادان شروع شد و اولین مکانی که مورد اصابت قرار گرفت، شرکت نفت بود. برادرهای زهرا برای کمک می رفتند. شهید یارقلی که از اقوام مادری زهرا و فردی غیرتی و لوتی بود در کوچه ها فریاد می زد که بیایید ناموستان را از شهر بیرون ببرید. پیش مادر زهرا آمد و گفت: بچه هایت را بردار و از اینجا برو. دیگر نباید زنی در شهر باقی بماند. تیمور (یکی از برادران زهرا) وانتی گرفت و خواهرش و خانواده اش را به فراش بند برد و بعد سراغ مادر و دیگر افراد خانواده آمد و وسایل را بار زدند. مادر با دیدن این صحنه ناراحت شد و به او گله کرد که مردم وسیله رفتن ندارند و شما دارید با خود وسایل را جابه جا می کنید، به جای آن مردم را سوار کنید.
جاده آبادان به ماهشهر با مردمی که بعضی بر دوچرخه سوار بودند، بعضی بر موتور و بعضی نیز پای پیاده بودند پر شده بود. هر کس سعی داشت به نوعی خود را از مهلکه نجات دهد و با این اوضاع بالاخره آنها خود را به فراشبند خانه عمویشان رساندند.
بعد از گذشت چند روز قرار شد تا تیمور خانه ای برایشان تهیه کند تا خیالش راحت باشد و بعد از آن هم از طرف جهاد، چند تکه وسیله دادند و سپس راهی جنگ شد و هر چه مادر اشک ریخت تا از رفتنش جلوگیری کند، فایده ای نداشت که نداشت و می گفت اگر من نروم پس چه کسی باید برود و به این ترتیب نه علی ماند و نه تیمور؛ مادر که ابتدا گمان نمی کرد علی هم راهی شود هیچ نگفت اما بعد از دقایقی جلوی علی را گرفت و گفت مرد نداریم تو بمان و کار کن و کمک خرجمان باش اما اصرار مادر نتیجه بخش نبود. تیمور و علی شوخی می کردند و می گفتند اگر برنگشتیم صدایمان را از رادیو عراق بشنوید و همین هم شد و تیمور هیچ گاه برنگشت.
قصه شهادتش اینگونه بود که در جاده آبادان به ماهشهر او را می گیرند و داخل گودال بزرگی که بعثیها کنده بودند می اندازند حتی در میان شهدا زن و بچه هم بود و شنیده شد که بعثی ها به زبان عربی به هم می گفتند که اینها را نمی توانیم با خود ببریم و باید همینجا زنده به گورشان کنیم و این موضوع را عبدالرضا و چند نفر از دوستانش که عربی بلد بودند تعریف می کنند آنها برای نجات جان خودشان می گویند که ما ایرانی نیستیم و بعد از اینکه خود نجات پیدا می کنند دیگر نمی دانند چه بلایی سر افراد داخل گودال آمده است.[3]
1. بانو زهرا تعجب، همسر شهید.
2. شهید مسعود (حبیب) خلعتی که در تاریخ سی و یکم شهریور سال 66 و در سمت استوار دوم نیروی دریایی به شهادت رسید.
3. برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.