روایت انقلابی که ۴۰ ساله شد-۷۸

فرماندار نظامی و درخواست کمک او از آیت‌الله مروارید/تصرف شهربانی به وسیله مردم

صبح روز 22 بهمن بود و ما در مدرسه علمیه آبادان بودیم، تلفن زنگ خورد و تیمساری که چند وقت قبل مرا دستگیر کرده بود، کمک خواست و گفت که مردم دارند اسلحه ها را می برند.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس: آیت الله مروارید در رابطه با شعارهایی که مردم ایلام در دوران انقلاب می دادند خاطره ای به مضمون زیر نقل می کنند. یک شب که جوانان انقلابی محله سراب و خیابان شهدا به خیابان فردوسی ریخته بودند و شعار می دادند، برای اینجانب خیلی جالب بود، فریاد می زدند: ایران شده فلسطین، مردم چرا نشستین.

برای اول بار که شنیدم مردم شعار می دادند: استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی، اینجانب با خداوند مناجات می کردم که خدایا جمهوری اسلامی برقرار شود، من هیچ سمتی نمی خواهم حتی حاضرم برای نظام رفتگری کنم و خدا را شکر که این آرزو محقق شد و خداوند توفیق دهد که بتوانیم از این نعمت خوب بهره برداری کنیم و اما روزهایی که نزدیک تر به پیروزی انقلاب بود، اینجانب از طرف گروه ضربتی که در شهربانی ایلام علیه انقلابیون تشکیل شده بود، مورد سوء قصد بودم که دوستان مصلحت دیدند که موقتا در ایلام نباشم. من هم به طرف آبادان حرکت کردم و در آنجا به فعالیت هایی علیه رژیم مشغول شدم. از جمله در مسجد بازار خرمشهر منبر می رفتم. یک روز قرار بر این شد که صریحا علیه شاه شعار بدهیم. من این شعار به نظرم رسید که از مردم خواستم با من در این شعار هم صدا شوند: ما دین نبی خواهیم، ما شاه نمی خواهیم. که یک مرتبه جمعیت هم صدا شده، چند بار این شعار را تکرار کردند و در آنجا تحت تعقیب قرار گرفتم و به آبادان رفته، شب ها در مسجد نو منبر می رفتم، یک شب بعد از منبر از طرف فرماندار نظامی دستگیر شدم و مرا سوار یکی از تانک هایی که نظامیان در شهر مستقر کرده بودند، نموده و به فرمانداری نظامی برده و به وسیله نظامیان یک دست کتک مفصل زیر چکمه ها و سیلی ها خوردم و سپس مرا به اهواز برده و در آنجا رها کردند. مجددا به آبادان برگشتم، برنامه ادامه داشت تا روز 22 بهمن، صبح آن روز در مدرسه علمیه آبادان بودم. در اتاق سرپرست مدرسه، تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم. یک مرتبه دیدم همان فرماندار نظامی که تیمساری بود، اسمش را به خاطر ندارم و موقعی که خود را معرفی کردم، گفت آقای مروارید برسید که مردم اسلحه ها را غارت کردند. وقتی که رفتیم آنجا دیدیم مردم فرمانداری را اشغال نموده و دارند تفنگ ها و فشنگ ها را می برند و هیچ نیرویی قادر به کنترل مردم نبود. از طرف دیگر خبر دادند که زندانیان درب زندان را شکسته و همگی بیرون آمدند. در جای دیگر رفتیم که کارخانه مشروب سازی بود و قوطی ها و شیشه های مشروب را به خیابان ها ریخته و بعضی هم به غارت می بردند و شهربانی آبادان هم به تصرف مردم در آمد. پاسبان ها و سربازان با پوشیدن لباس های شخصی فرار می کردند یا به مردم می پیوستند. چند روز اول انقلاب را در آنجا به سر بردیم و شاهد شکوه انقلاب بودیم تا بعضی از دوستان آمدند و به اتفاق به ایلام برگشتیم و در ایلام با سایر برادران انقلابی به کارهای لازم پرداختم.

 

 

برشی از کتاب مهاجر ماندگار؛ ص 31-33؛ چاپ اول (1396)؛ ناشر: چاپ و نشر عروج.

دیدگاه تان را بنویسید