در آستانه اربعین جانباختگان زلزله؛ هنوز اضطرار به پایان نرسیده است
چند نفر چند نفر میآیند، دورت را میگیرند، همهمهای میپیچید در گوش، یکی مکرر به شانهات و دیگری با ضرب انگشتانش به کاغذهایت میزند؛ "اسمم را بنویس، شماره من را هم بنویس، 0918..."، جسته و گریخته از میان کلام پُر لهجهشان میشنوی " کانکس نداریم، حمام و دستشویی نداریم"...
به گزارش جی پلاس، اینجا یکی از مناطق محوری هشت سال جنگ تحمیلی است، اینجا دلاوران و پهلوانانش با درد آشنایند و حافظ خط چینِ نقشه وطن؛ اینجا کرمانشاه است و چلهنشین بحرانی 7.3 ریشتری.
آسمان آبی و آفتاب تابان، هنوز خبری از لرزش زمین نیست، مسیر "سرپل ذهاب و اسلام آباد غرب" را با راهنمایی تابلوها پیش میگیری. جادههای منتهی به فاجعه را پیچ پشت پیچ رد میکنی، پلاکاردهای "هموطن تشکر" و " غیرت هموطنان ایرانی، زلزله را شرمسار کرد"، دلت را گرم میکند، کمی جلوتر آثار ریزش کوه در جاده همچنان برجاست. کم کم نشانههایی از زندگی هویدا میشود و آن سوتر هم چادرهایی برافراشته در کنار خرابهها.
میانه شهر که میرسی چادرها قطار - قطار ردیف شدهاند کنار یکدیگر. تانکرهای آب و لباسهای شسته شده آویزان بر طناب رَخت، لب جاده چشم را میآزارد و غمی مینشاند بر دل.
اولین دستور پس از بحران، "نجات زیرآوار ماندگان" بود و پس از آن هم "اسکان اضطراری و بعد هم موقت"؛ اما در آستانه 40 روزه شدن فاجعه در کرمانشاه، گویا هنوز اضطرار به پایان نرسیده است.
مقصد اول "مشکنار"، دوم هم "قره بلاغ"؛ روستاهایی که به گفته ساکنانش صد در صد تخریب شدهاند.
اتوبوسها را میبینند، آدمها غریبهاند برایشان، جمع شدهاند و با نگاه دنبالشان میکنند، میگویند وزیر آمده است. - وزیر چه؟، - نمیدانم. حلقه زده و یکدیگر را پس میزنند تا به او برسند و حرفشان را بزنند.
اینجا عمق فاجعه از زیر آوار بیرون زده و سرما بر رگهای زلزلهزدگان به تازیانهای میماند. حرف که میزنند، راه که میروند، پلک که میزنند بغض میشکند توی گلویت؛ میبینی خستگیشان را، تنهایی شُره میکند از سیمای برخیهاشان. چه زخمهایی که جا ماند روی دلشان؛ کسی چه میداند شبهای تنهایی چه میگذرد بر خیالشان.
اینجا ساعت معنا ندارد، خواب معنا ندارد، 24 ساعتشان یکی شده و سرمای هوا مردم را بیتاب کرده. دردشان مشترک است "سقفهایی که آوار شد و جانهایی که بودند و دیگر نیستند"، حرفشان هم یکی است "کانکس نداریم، حمام و دستشویی بیاورید، هیچی نداریم...."
اوضاعشان درهم است، خاک نشسته بر چهرههاشان و همچنان لا به لای آوارهایشان، جستجو میکنند زندگی را.
ولولهای میپیچید در روستا از آمدن آقای وزیر؛ آوارها را رها میکنند و خود را میرسانند. حدودا 28 – 29 ساله است و هیکلی، قدمهای بلند برمیدارد و جلو میآید، دستکشهایش را درمیآورد و در آن همهمه، با لهجه میگوید "فیلم نگیرید، هی چیک چیک، اینقدر شعار ندهید، عمل کنید." صدایش بلند است و حرکتش توجه اطرافیان را جلب میکند، به کناری هدایتش میکنند تا آرام شود. جلو میروم تا حرفش را بشنوم، باز هم بلند میگوید " کسی نمیآید بگوید سردته، گرمته، چه میکنید؟"...
روستاییان یک به یک از راه میرسند، نوشتههایم را در دستم میبینند؛ به زحمت متوجه حرفشان و اسمهایشان میشوم، کم سن و سالترها که مدرسه رفتهاند و زبان کتاب میدانند، برایم ترجمه میکنند. میگوید «بنویس شهریار معافی، شمارهام هم 0918...بنویس بخدا هیچی نداریم، بنویس آسیه پیری بیسرپرست است، شمارهام 0919... و باز در گوشم تکرار میشود که کانکس نداریم، دستشویی و حمام و ....»
پیرمردی با سبیلهای پرپشت و لباس کُردی پیش میآید، سیگارش را کناری میاندازد و دستهای پینه بستهاش را نشان میدهد و میگوید عکس بگیر و شروع میکند به کُردی گفتن...
دیگری میگوید بنویس مهران فتحی سرش شکسته، به زحمت متوجه میشوم که در بیمارستان طالقانی کرمانشاه مشکلی در راه درمان سر پسرش ایجاد شده است. دیگری که اسمش را متوجه نشدم میگوید:« میگویند خدمات درمانی رایگان است اما تا دفترچه نباشد، رایگان نیست. دفترچههای ما زیر آوار مانده و ...» حرفهایشان را میشنوم و هدایتشان میکنم به سمت همراهان آقای وزیر.
دیگری زیر گوشم میگوید بنویس علیبخش عزیزی، 2 خانوار زیر آوار ماندند، پدرم پیر است، ضعیف است، محض رضای خدا به او کانکس بدهند. تیمور هم از زنی میگوید که شوهرش را از دست داده و 6 بچه دارد و سرپناه ندارد...
علیمراد عزیزی میگوید خانههایمان خراب شده، وسایلمان هنوز زیر آوار است، کانکس نداریم. رنگینه فتحی هم اصرار به نوشتن اسمش دارد و میگوید تحت پوشش کمیته امداد و سازمان بهزیستی هستند و 2 معلول دارد.
مادری هم فرزند معلولش را آورده، پشت سرم مکرر به کُردی مشکلاتش را میگوید و شمارهاش را میدهد و میگوید عکسمان را بگیر...
مردی دیگر جلو میآید، ویرانههایشان را با دست نشان میدهد و کلافه میگوید " زنم پا به ماه است، زایمانش نزدیک است، شما بگو بچهام را کجا ببرم؟، به دادمان برسید، کانکس میخواهیم..."
کمی آن طرفتر مدرسهای بوده گویا؛ تخریب شده و اکنون کلاسها در کانکسها برگزار میشود. شاگردان در محوطه به اصطلاح حیاط مدرسه ولولهای راه انداختهاند و بازی میکنند؛ اینجا هیاهوی کودکانه، رنگ دیگری به زندگی داده؛ تعدادی در حیاط دنبال همدیگر میدوند و تعدادی هم در کانکسها سر کلاس هستند. سری به یکی از کلاسها میزنم؛ معلم ایستاده و دانش آموزان با هدایت وی شعر میخوانند "باز ای خدای مهربان بشنو دعاهای مرا، دعا برای مادرم، دعا به شادی بابا، به خانهها صفا بده و ...."
خانم کرمی، مدیر دبستان «راه کربلا» روستای قرهبلاغ اعظم، ساختمان تخریب شده مدرسه را نشانم میدهد و میگوید:« تقریبا یک هفته بعد از زلزله شروع به کار کردیم و با اینکه مشکلات زیاد است، ولی سعی کردیم از همان ساعات شروع کلاس و مدرسه، بچهها از درس و مدرسهشان جا نمانند.»
او به زلزله 7.3 ریشتری 21 آبان ماه اشاره میکند و میگوید: «مدرسه ما حدود 100 دانشآموز دارد و اواخر آبان برگزاری کلاسها از سر گرفته شد.»
میگویم برای بازسازی یا ساخت مدرسه جدید قولی به شما ندادهاند، میگوید:« از اداره کل تجهیز و نوسازی مدارس برای بازدید میآیند و میبینند ولی هنوز قولی به ما ندادهاند.»
قرار است بهداشت و درمانشان سر و سامان یابد؛ بیمارستان تازهسازشان فروریخته و خانههای بهداشت هم تخریب شدند؛ آقای وزیر هم برای همین آمده؛ سلامت یاوران خیر، هنرمند و ورزشکار را آورده تا پای کار بیایند؛ قرار است دو بیمارستان یکی در سرپل ذهاب و دیگری در اسلام آباد غرب، 60 خانه بهداشت و 22 مرکز جامع سلامت برایشان ساخته شود.هرچند بیمارستانهای کرمانشاه از جمله بیمارستان طالقانی فعالند، اما مسیر مناطق زلزلهزده با آنجا حدود دو ساعتی فاصله زمانی دارد و همین دسترسی را سخت میکند. جایگزینی برای بیمارستانهای تخریب شده در نظر گرفته شد و اکنون اعمال جراحی و بستری در این بیمارستان جایگزین برقرار است. قول بهرهبرداری از خانههای بهداشتشان تا زمستان سال آینده را دادند و خیران هم تاکید کردند تا هر چه سریعتر بیمارستانها را تحویل دهند.
کاغذهایم پر میشود از اسمها و شماره تلفنها؛ زنی از میان جمعیت دستم را میکشد و به سمت چادرها راه میافتد، باز هم از میان سیل کلماتش میفهمم میخواهد داخل چادرها را ببینم؛ لبه چادر را بالا میزند، با حصیر خانههاشان را ساخته و روی آن را با چادر پوشاندهاند، ورودی چادر مثلا آشپزخانه است و از فضای داخلی جدا، به داخل هدایت میشوم، عکس عزیز از دست رفتهشان را بر فضای بالایی چادر زدهاند، چراغ والور میان چادر است و ظرف غذا رویش، سرپناهشان گرم است و عطر غذا پیچیده در فضا؛ چند چادر کناری هم وضع همین گونه بود؛ ترکهای وجودم بند میخورد از این گرم بودن دنیای کوچکشان.
پسر بچهای اصرار دارد اسم مادرش را بنویسم و بلند بلند شماره مادر را میخواند، چند نفری هم اسم و شمارههاشان را روی کاغذ نوشته و آوردهاند، کاغذها را میگیرم و میگویم وقت رفتن است، دیر شده، جا میمانم، باز هم اصرار میکنند برای دیدن چادرها؛ میگویم قول میدهم مشکلاتتان را به گوش مسوولان برسانم؛ عجلهام را که میبینند خندهای شیرین میکنند، صداها را پشت سرم میشنوم که میگویند کانکس یادت نرود، دستشویی و حمام را هم بگو...
نمیشود ساده گذشت از خیالشان؛ روشنای جهانشان رو به سایه نهاده و آفتاب را از خدا میخواهم برایشان؛ با خود زمزمه میکنم نوای کودکان زلزلهزده را "باز ای خدای مهربان بشنو دعاهای مرا..."
دیدگاه تان را بنویسید