به دلش افتاد که بیاید

مهدی در را باز کرد و داخل شد و وقتی گفتم چرا بیخبر؟ گفت: به دلم افتاد که بیایم.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: دو ـ سه روزی بود که بدجوری سرما خورده بودم و تب می کردم. حاج آقا خانه نبود و بچه ها هم جبهه بودند و از آنها خبری نداشتم. در حالت خواب و بیداری بودم که صدای باز شدن در را شنیدم. مهدی[۱] بود که با سر و وضع خاکی برگشته بود. سلام کرد و داخل شد و تا دید من دراز کشیدم، یک راست رفت آشپزخانه. توان نداشتم بروم ببینم چه می کند ولی از سر و صداهایی که از آشپزخانه می آمد، می توانستم بفهمم چه خبر است. مدتی گذشت و دیدم با ظرف سوپ وارد شد و کنارم نشست. کمک کرد تا بلند شوم. نگاهم که به نگاهش گره خورد، گفتم: مهدی جان! مادر! چرا بیخبر آمدی؟! گفت: به دلم افتاد که باید بیایم.

  1. شهید مهدی زین الدین، فرمانده لشکر حضرت علی بن ابیطالب (ع).

دیدگاه تان را بنویسید