در این مطلب آمده است:در کنار خیابان‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر، روی صندلی‌های نافرم و سخت ماشین‌های زهوار در‌رفته و اقساطی، شب‌ها را صبح می‌کنند تا لقمه نانی را از چندصد و چندهزار کیلومتر این طرف‌تر برای خانواده‌های خود بفرستند، بی‌آن که خبری از آغوش گرم خانواده باشد و طعم لذت زندگی را بچشند.
این شرحی از زندگی مسافرکش‌هایی است که از شهرستان‌ها به تهران آمده‌اند به امید کسب درآمد بیشتر.
چند وقتی است که به‌طور ثابت آنجا می‌بینم‌شان، ساعتش هم فرق نمی‌کند، شاید در برخی از ساعات بعضی‌شان نباشند اما درنهایت همان‌جا جمع می‌شوند.
ساعت از نیمه شب که گذشته باشد تعدادشان بیشتر و جمع‌شان جمع‌تر است. یک حلب روغن 16 کیلویی خالی را سوراخ سوراخ کرده و چند تکه چوب داخل آن می‌اندازند و شب‌های سرد را تا جایی که پلک‌هایشان بیش از حد سنگینی نکند کنار همین آتش می‌نشینند و با تمام حزن و فشاری که از دوری و فقر می‌کشند دقایقی می‌خندند و جشن می‌گیرند.این صحنه و آدم‌های تکراری برایم تبدیل به سوال شد، اینها مگر خانه و خانواده‌ای ندارند، تا چقدر و تا کی کار؟ چرا خانه نمی‌روند و همیشه همین‌جا هستند، اگر نباشند هم اینجا می‌آیند.
طبیعی هم همین است که آن ساعات دو و سه نیمه شب به بعد که من ماهی یکی دوبار به اجبار گذرم به آنجا می‌افتد، آدم‌ها خانه‌شان باشند و کنار زن و بچه‌هایشان نه اینکه کنار آتش بنشینند و بلند قهقهه بزنند یا در فکر فرو بروند و در حالی که پای‌شان را روی سپر ماشین‌شان گذاشته‌اند سیگار دود کنند.
مجرد هم اگر باشند به هر حال پدر و مادری دارند، خواهر و برادری دارند که نگران‌شان شوند و اینها باید در کنارشان باشند.
اینها همه تمام فکرهایی بود که در تمام این شب‌هایی که از آنجا رفت و آمد می‌کردم به ذهنم می‌رسید. اصلا انگار آنجا خانه‌شان بود، پتو و بالشت در صندوق ماشین‌هایشان داشتند، پیک‌نیک و قوری و کتری و همه چیز بود. انگار مهاجرت کرده بودند کنار همین خیابان برای زندگی کردن.
یک شب به جمع‌شان نزدیک شدم و یکی از آنها که از بقیه دورتر بود و سیگارش را می‌کشید، انتخاب کردم و هرچند که معلوم بود اعصاب درست و حسابی ندارد، با هم صحبت کردیم.
گفتم که خیلی از شب‌ها من اینجا می‌آیم و سوار تاکسی می‌شوم و می‌روم خانه اما البته هیچ‌وقت سوار ماشین‌های شما نشدم، شما هم که گمان نمی‌کنم مسیرتان به آن سمت‌ها باشد که من می‌روم. اما یک نکته‌ای برای من جالب است، شما اینجا زندگی می‌کنید، اینجا خانه شماست، یک جور پایگاه برای شما. می‌خواستم بدانم که این گعده‌های وقت و بی‌وقت، به‌خصوص جمع‌های شبانه‌تان برای چیست؟ از سر کنجکاوی می‌پرسم فکر نکنید فکر خاصی دارم. (اولش هم فکر خاصی نداشتم) دود آخر سیگارش را که بیرون داد به من گفت ما بی‌خانمان نیستیم. اینجا کار می‌کنیم. مسافرکشی می‌کنیم، طول روز تو سطح شهر مسافرکشی می‌کنیم و شب‌ها اینجا جمع می‌شیم و استراحت می‌کنیم تا فردا بیاید و دوباره کار رو شروع کنیم. پرسیدم مگه خونه ندارید؟ چرا خونه‌های خودتون نمی‌رید؟ متوجه نمی‌شم، چقدر مگه کار می‌کنید؟
خنده تلخی کرد و گفت خونه داریم، اما چند هزار کیلومتری اون طرف تر، من از سیستان و بلوچستان اومدم و اون‌هایی که اونجا نشستن هرکدوم از یک جایی اومدن، یکی گرگان، یکی مشهد، یکی تبریز، یکی اصفهان، کرمان و... همه‌جوره داریم و هرکسی زن و بچه‌اش رو ول کرده و اومده این جا تا کار کنه. این که می‌گم ول کرده یعنی اینکه نمی‌تونسته با خودش بیاره، داره کار می‌کنه برای اون‌ها.
موضوع برام تلخ اما جالب بود، گفتم یعنی اون‌ها رو چند وقت به چند وقت می‌بینید؟ گفت معلوم نیست، خود من که حدود سه ماه زن و بچه‌ام رو ندیده بودم، عید رفتم و باز برگشتم، بقیه هم همین‌طور هستن، ما اینجا کار می‌کنیم و هر چقدر که کاسبی کنیم، منهای خرج خورد و خوراک و بنزین و روغن ماشین، الباقی رو می‌فرستیم شهرمون برای زن و بچه‌هامون.
صحبت‌هامون گرم شده بود، حالا دیگه من می‌دونستم چرا این سوال‌ها رو می‌پرسم اما اون فقط دلش می‌خواست بگه که چرا اومده اینجا و چه‌کار می‌کنه و به‌قول خودش چقدر بدبخته، دلش می‌خواست درد دل کنه. از سختی‌های کارشون که پرسیدم و مشکلاتی که جلوی پاهاشون هست انگار که بغض کرده باشه، یک آه بلند کشید و گفت: «این کار، اینکه اصلا ما اینجا هستیم خودش مشکله، خودش بدبختیه، چندماه بچه‌ام رو نمی‌بینم و اون هم نمی‌دونه پدرش کجاست. ما تو شهرمون کار داشتیم، تا همین سه سال پیش اما کارگاهی که کار می‌کردیم تعطیل شد، درس درست و حسابی هم که نخونده بودیم، بیکار شدیم و خونه نشین، با کلی قرض و وام یک پراید مدل 78 خریدم و مسافرکشی کردم، پول زیادی در نمی‌آوردم اما خب بخور و نمیر چیزی دستم رو می‌گرفت تا اینکه پسر عموم که راننده آژانس تو تهرانه گفت بیا اینجا برای مسافرکشی و من هم اومدم، درآمدم کمی بهتر شد اما روز بی‌دردسر ندارم. خانواده خودم رو که نمی‌بینم یک طرف ماجراست و باقی مشکلات طرف دیگه.»
از اون خواستم چندتا از مشکلات رو که باهاش دست و پنجه نرم می‌کنن مصداقی برام بگه، ادامه داد: «یکی از موضوعاتی که دامن گیر خود من شد بحث طرح ترافیک بود که من نمی‌دونستم و تو ماه‌های ابتدایی که اینجا اومدم به‌خاطر تردد‌های پیاپی سه میلیون و 800هزار تومان مجموع جریمه‌هام شد. من اصلا اوایل نمی‌دونستم خیابون ولیعصر کجاست، انقلاب کجاست، همین‌طوری بهم می‌گفتن و من هم می‌رفتم. اینها رو کنار گیر دادن‌های مکرر راهنمایی و رانندگی که بگذاریم خیلی بد می‌شه. اما بذار از مشکلاتی بگم که کمر خیلی از ماها رو این جا شکسته و راهی براش نداریم. همون پسر جوانی که آن طرف نزدیک آتیش نشسته رو می‌بینی؟ گفتم بله، گفت چندماهی هست که به ما اضافه شده، پسر خاله یکی از بچه‌هاست، دوسالی بود که ازدواج کرده بود و یکدفعه کارش رو از دست داد. یعنی شرکتی که تو اون کار می‌کرد تعدیل نیرو کرد و این بدبخت از اونجا اخراج شد. مدرک هم داره، درس خونده است. بعد سه ماه که به شهرش برمی‌گرده می‌فهمه که همسرش به اون خیانت کرده و با یک نفر دیگه‌ای ارتباط داشته و حالا هم مشکلات زیادی داره. به چهره شکسته‌اش نگاه نکن، 26 سال بیشتر سن نداره.» نتونستم صحبت‌ها رو بیشتر بشنوم، اصلا فکرش رو نمی‌کردم یک گعده و جمع کوچک از رانندگان سرنخ رسیدن به چنین ماجراهایی باشه.
بحث رو به این سمت که چطور اینجا زندگی می‌کنند بردم؟ می‌گفت خودش دو سه هفته‌ای است که حمام نرفته است، هرچند از بوی بدنش مشخص بود که همین هم هست، شب‌ها هم که صندلی عقب ماشین تخت‌خوابشون بود، یکی از اونها یک ماشین قدیمی جا‌دار داشت و می‌گفت این vip ماست و بعضی شبا رانندش اجازه میده بریم یک خواب راحتی اونجا داشته باشیم.
پرسیدم پلیس به شما گیر نمیده؟ هم برای کارتون هم برای اینکه تا صبح اینجا هستید؟ گفت چرا مگه میشه گیر نده، راهنمایی رانندگی تو سطح شهر موقع سوار و پیاده کردن مسافرها گیر داده بهمون، اینجا خوابیدن و زندگی کردن هم که اصل ماجراست، شبا میان و ما وقتی چراغ گردون هاشون رو می‌بینیم یا می‌ریم یه جایی و دوباره برمی‌گردیم یا وانمود می‌کنیم که کاری داریم که ایستادیم. هرچند که دیگه باور نمی‌کنن. حقم دارن خب مسئولیت شون همینه دیگه، اونا که خیلی هاشون نمی‌دونن ما چه بدبختایی هستیم. صحبت‌هامون خیلی طولانی شده بود، وسط بحث یکی از اون‌طرف صداش کرد، موسی بیا اینجا یه دربستی داری، برو برسونش. انگار که معجزه شده باشد، عذرخواهی کرد و رفت. دوستش کمی به من نزدیک‌تر شد. با او هم کمی صحبت کردم. ماجرا را که برایش توضیح دادم اوهم سر درد دل‌هایش باز شد. گفت من دوتا بچه دارم. از گرگان اومدم اینجا. بعضی شب‌ها اینجا می‌خوابم و بعضی شب‌ها اطراف آزادی، جاهای دیگه هم میرم، بستگی داره مسافر کجا ببرم و وقتی به مقصد می‌رسم چقدر خسته باشم و ساعت چند باشه. تو کوچه‌پس‌کوچه‌ها می‌خوابم و غذای درست و حسابی هم ندارم. این فقط برای من نیستا همه اینایی که اینجا هستن همین مشکل رو دارن. علی‌آقا که اونجا نشسته خودش قبلا آژانس داشته تو مشهد. ولی کارش تعطیل شد و اونم اومده تهران داره خودش مسافرکشی می‌کنه، دو سه هفته دیگه هم عروسی دخترشه. ما خیلی دوست داریم کمکش کنیم چون می‌دونیم که چقدر اوضاعش سخته، سخت‌تر هم اینه که یک روزی کلی راننده زیر دستش بوده و الان خودش به این روز افتاده. مسافر بیاد سعی می‌کنیم بیشتریاش رو بدیم علی‌آقا که پول بیشتری دربیاره تو عروسی دخترش به‌دردش بخوره. بچه‌ها دیگه خیلی باهم رفیق شدن و هوای همدیگه رو دارن.
از زن و بچه‌اش پرسیدم. انگار سطل آب یخی را روی سرش ریخته باشی. از زنش جدا شده بود و بخش زیادی از درآمد کمش را برای اقساط مهریه‌اش می‌پرداخت و الباقی را هم خرج مدرسه پسرش در گرگان می‌کرد. کیف کوچکی دور کمرش بسته بود. زیپش را باز کرد و یک سرنگ از آن درآورد، اولش ترسیدم که شاید مشکل اعتیاد داشته باشد اما خودش گفت: «دیابت دارم، باید روزی چندبار انسولین بزنم، الان یک دفعه حالم بد شد و نیاز بود انسولین بزنم، ببخشید.»
صحبت‌ها همین‌جا باقی نماند. کمی بحث سیاسی شد و من هم به طنز گفتم مثل اینکه صابون راننده تاکسی‌ها به تن شما‌ها هم خورده. خندید و گفت ما هم جوانیم و کلی آرزو داریم. دلخوشیم به حرف‌ها و شعارهایی که دادند و می‌دهند، بلند شد و رفت شناسنامه‌ام را آورد. نمی‌دانستم چه فکری در سر دارد. آمد و صفحه شناسنامه‌اش را بازکرد و گفت ببین پسر، من 28 سالمه همه مهرهای انتخابات و... هم تو شناسنامه‌ام هست. نه اینکه مجبور بوده باشم نه با اعتقاد خودم رفتم و رای دادم. هم به شهدا اعتقاد دارم هم به اسلام و هم به این نظام، به آویزونی جلو آینه ماشینمم نگاه کنی عکس شهید چسبوندم. اما ما هم انتظار داریم. شیشه پشت ماشینم همین چندماه پیش عکس آقای روحانی چسبونده شده بود. خودم زده بودم، بهش رای هم دادم اما اون موقع این ماشین برای مسافرکشی نبود و منم مسافرکش نبودم. زن و بچه خودم سوار این ماشین بودن و باهاش می‌رفتیم مسافرت نه اینکه الان زنمو طلاق دادم و نمی‌دونم حال بچم چطوره و با این ماشینم زن و بچه مردم رو می‌برم مسافرت.
خیلی دردناک بود، دردناک مثل تمام نارسایی‌های اجتماعی و معضلاتی که هر روز در شهر می‌بینیم. مثل کودکانی که پابرهنه در زمستان‌ها شیشه‌های ماشین‌ها را تمیز می‌کنند. مثل فال‌فروش‌ها، لنگ‌فروش‌ها و دستمال‌فروش‌ها، مثل کارتن خواب‌ها و گورخواب‌ها و مثل خیلی از بی‌خانمان‌هایی که هر کدام در گوشه‌ای از شهر مشغول فعالیتی سخت، برای به‌دست آوردن حداقل درآمد برای زندگی‌شان هستند.
روزهای قبل از دهان راننده‌های تاکسی شنیده بودم که این مسافرکش‌های شهرستانی کار آنها را خراب کرده‌اند و چه بد و بیراه‌هایی که نثارشان می‌کردند. اما مشکل نه اینها هستند و نه آنها، مشکل آنجایی است که کارگاه‌ها و کارخانه‌های بسیاری به‌دلایل مختلف تعطیل می‌شوند و سیاست‌های غلط و شعاری در زمینه کار و اشتغال ره به جایی نمی‌برد و یک مرد با تمام غرور و شخصیتش شب‌ها را در ماشین خود، کنار خیابان‌ها و در کوچه‌پس‌کوچه‌ها صبح می‌کند تا دستش جلوی کسی دراز نباشد.
روزنامه فرهیختگان
تهرام/1735
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.