ساعت نزدیک سه بعدازظهر است که جلو دفتر طلوع ایستادهایم. خود محمود در را باز میکند. قد بلند با پیراهن زرد و لباسهای مرتب. پوستش سفید است و چشمان روشنی دارد. میگوید: «اکبر منتظرتونه. خوش اومدید».
در حیاط دفتر طلوع جلو دوربین عکاس میایستند. بیخیال و رها. میگوید هرچند اولین کارتنخواب تهران نبوده، اما وقتی که کارتنخوابها کددار شدهاند، به او کد یک داده شد و برای همین او را به نام اولین کارتنخواب رسمی تهران میشناسند، اما حداقلش میتوانم بگویم خوشتیپترین کارتنخواب شهر بودم. این را میگوید و میخندد.
از در بیرون میرویم تا برایمان توی راه از ماجراهایش تعریف کند. سوار ماشین اکبرآقا شدهایم، سوئیچ دست محمود است، از بین ماشینها بهسختی ماشین را بیرون میآورد. میگوید: «اکبر وقتی میگه ماشینرو باید دربیاری، باید دربیاری. مجبوری یعنی». از او میپرسم چندساله است.
سؤال را که میپرسم، یکراست داستانش را تعریف میکند: «متولد ٤٠ هستم؛ یعنی ٥٥ سالهام. قشنگ یادمه که چی شد کارتنخواب شدم. مصرف زیاد مواد داشتم. اول تریاک بود، بعد هروئین و آخریها هم شیشه، اما من زمانی از خونه بیرون زدم که دیگه پولی نداشتم. به جایی رسیده بودم که میخواستم فرش و عتیقهها را بفروشم؛ یعنی برای اینکه آنها را نفروشم از خانه بیرون زدم...».
خانهات کجا بود؟ این را من میپرسم و محمود میگوید: «قزوین. کارخانهام قزوین بود و برای همین خانهام هم آنجا بود. کارخانه آجرپزی داشتم. میدونی تازه وقتی که ترک میکنیم میفهمیم مریضی ما مواد نبود که به کارتنخوابی افتادیم. آدم میشناسم که کارخانههای زیادی داره و تریاک هم میکشه و توپ هم داغونش نمیکنه. ما زیادهخواهی داریم.
من اگر بگم بهخاطر زن و بچهام از خونه زدم بیرون شاید دروغ بگم، من میترسیدم، ترسم از ادامه زندگی بود، میترسیدم که با انگشت نشونم بدن. ترس از آینده بیچارم کرد... ٣٥ سال بود معتاد بودم... من ١٦ سالم بود که به انگلستان رفتم، از روز سوم معتاد شدم تا همین چند سال پیش...».
محمود میگوید بعد از تمامکردن سوم راهنمایی، برای ادامه تحصیل به انگلیس میرود و تا دیپلم نصفهونیمه میخواند و برمیگردد و سوغات با خودش اعتیاد میآورد. محمود میگوید آنجا قرصی میخورده که مورفین داشته...؛ «قرصه حالم رو جا میآورد. خیلی قوی بود. یک دکتر به ما قرص میداد و ما خیلی خوشمان آمد. روزی سه، چهاربار از این قرص میخوردیم و میرفتیم سر کلاس ریاضی. معلم ریاضی، دو ماه درس را در یک جلسه یادمون میداد. میگفت این ایرانیها عجب مغزی دارند، فکر کنم اثر مورفین بود که مغزم مثل کامپیوتر بود. شش سال انگلیس بودم و برگشتم، اما مدارک تحصیلیم رو گم کردم. همه پروندهام نابود شد». دوباره به سمت فرارش از خانه برمیگردد و میگوید: «مستقیم اومدم تهران. هروئین میکشیدم و تریاک. آنجا یکی از قدیمیها را دیدم. از رفقای قدیمی که پیشش کار میکردم. شبها زود خوابم میبرد. یکبار گفتند محمود چقدر زود میخوابی. بذار یه چیزی بدیم بهت که سر حالت بیاره. همین شد که من اولینبار شیشه کشیدم. شیشهکشیدن همانا و سه شبانهروز بیدارماندن همان. حالا ٢٠ سال بود معتاد بودم. اولینباری که با آنها شیشه کشیدم، چهار ماه نشد که کارتنخواب شدم. ماجرا این بود که وقتی مواد مخدر هروئین و تریاک بود، حداقل ٢٠ سال طول میکشید تا طرف کارتنخواب بشه، اما این شیشهکشیدن تو یک هفته خیابونخوابت میکنه. شیشه بکشی، سر ماه کارتنخوابی. اینرو باور نمیکردم یک روز».
محمود میگوید یک روز در دروازهغار، همکارهای قدیمیاش را میبیند که هاجوواج نگاهش میکردند، همانجا بود که میخواسته زندگیاش را عوض کند، اما به شیوه خودش: «اونجا خودم رو شناختم. دمپایی لنگهبهلنگه پام بود، عصبی بودم و خمار. اونجا فهمیدم کی هستم. دو، سه روز بعد لباس تهیه کردم و افتادم به کلاهبرداری. فهمیده بودم هیچ پولی هم ندارم و باید پول درست کنم. شروع کردم به کلاهبرداری.
میدونستم که زندگی زن و بچهام تأمینه. خانهام پر بود از فرشهای ابریشمی و عتیقهجات و من به اونا دست نزدم. خلاصه... رسیدم به جایی که شبها تو هتل میخوابیدم، اما قدرتم از بین رفت. کارم به جایی رسید که برای تهیه سیگارم جلو مترو شوش، تهسیگار تهیه میکردم. نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود. شبها در پارک میخوابیدم.
یک روز رفتم در پارک بهمن و همانجا ترک کردم. همان زمان بود، بهگمانم دوره احمدینژاد بود، سال ٨٥ که اون سرمای استخوانسوز اومد. چند چادر برای ساماندهی معتادان زده بودند که آتش گرفت، همان زمان بود که گرمخانه فتح را درست کردند. چادر که زدند، من تازه ترک کرده بودم، بعد از ٩ روز تونستم از جام بلند شم، شام دوتا فلافل و نان میدادند، رفتم غذا بگیرم، به من ندادند. گفتند جلو نیا، بوی گند میدی. تا اینکه رفیقم، داوود، من رو به حمام برد و اصلاح کردم و در چادر جا گرفتم. یک ماه درد داشتم، سر ٣٠ روز از درد بیرون اومدم، سر ٤٠ روز مسئول چادر شدم».
محمود تعریف میکند که بعد از دو ماه مسئول گرمخانه فتح شده: «همان سالها کد گرفتم. ٤٠ روز بود که پاک بودم و قرار شد به کارتنخوابها کد بدهند. من شدم کد یک، تخت یک». هیچکس باورش نمیشد محمود کارتنخواب باشم. «کیف سامسونت داشتم، مسواک میزدم. دوست نداشتم به من بگویند کارتنخواب. هرچقدر داشتم ٥٠ تومانش را نگه میداشتم، یک روزنامه اطلاعات میخریدم و زیرم پهن میکردم. من نمیخواستم شبیه بقیه باشم».
محمود دوباره ازدواج کرده، با زنی که پیش از این سابقه مصرف داشته: «شهردار منطقه ٩ میگفت زنی را داریم که نمیتونیم دست کسی بسپاریم. دادند دست من که ترک کند، منم ترکش دادم و بعد ازدواج کردیم. دوستش دارم، اونم من رو دوست داره». اکبر رجبی باخنده میگوید: «آبهویج میگیره، میریزه تو قمقمه برای توی ماشین آقا محمود».
محمود حالا یک اتاق در خیابان خیام اجاره کرده تا روبهراه شود... . میگوید: «ما عیبی که داریم، تنهایی به جایی نمیرسیم. به بنبست میرسیم. دنبال این نیستم که کارخانه رو پس بگیرم. خواهر و برادرام که هلند زندگی میکنند هم کم کلاه سرم نگذاشتند. میخوام خودم زندگیم رو بسازم. خیلی دنبالم گشتند، اما خوش ندارم ارتباط بگیرم. این کارتنخوابها خیلیها از نداری کارتنخواب نشدند خیلیها سردرگم شدن. مثل من».
محمود سرجمع ١٠ سال کارتنخواب بوده. باخنده میگوید: «اما کد یک منم، بین بیستوخردهایهزار نفر که سرشماری کردند». از محمود میپرسیم که کسی را میشناسد که ٣٠ سال کارتنخواب باشد و او جواب میدهد: «میدونی. کارتنخوابی دورهایه. کارتن فعل زندگی نیست، تناقض توی زندگیه. یک عده عادت میکنن به کارتنخوابی، مثل افسردگی که عدهای باهاش حال میکنن، اما بههرحال مدام بین این وقفه میافتد. بالاخره جلو کارتنخوابی یک جایی گرفته میشه. میدونی من یک جایی گم شدم».
محمود میگوید یکی، دوباری فرزند و همسر سابقش را دیده. پسرش دانشجو است و همسرش یکی از افراد سرشناس قزوین، اما نتوانسته دوستشان داشته باشد...؛ «میدونی آدما یه جایی گم میشن. من وقتی از خونه زدم بیرون، پسرم تو سن رشد بود، دیگه بعدش نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. بزرگ شده بود، من فرق کرده بودم، خیلی زیاد».
محمود بعد از یک دوره طولانی پاکی، لغزش داشته و حالا دوباره پاک است. نمیگوید چند روز یا چند سال، اما حالا پاک است. با پیراهن زرد قناری و پراید نوکمدادی، شبیه کارتنخوابها نیست، اما محمود کدش را هنوز دارد؛ محمود شاکری، کد ٠١، تخت یک.
تهرام 7247// 1625
منبع : ایرنا
در حیاط دفتر طلوع جلو دوربین عکاس میایستند. بیخیال و رها. میگوید هرچند اولین کارتنخواب تهران نبوده، اما وقتی که کارتنخوابها کددار شدهاند، به او کد یک داده شد و برای همین او را به نام اولین کارتنخواب رسمی تهران میشناسند، اما حداقلش میتوانم بگویم خوشتیپترین کارتنخواب شهر بودم. این را میگوید و میخندد.
از در بیرون میرویم تا برایمان توی راه از ماجراهایش تعریف کند. سوار ماشین اکبرآقا شدهایم، سوئیچ دست محمود است، از بین ماشینها بهسختی ماشین را بیرون میآورد. میگوید: «اکبر وقتی میگه ماشینرو باید دربیاری، باید دربیاری. مجبوری یعنی». از او میپرسم چندساله است.
سؤال را که میپرسم، یکراست داستانش را تعریف میکند: «متولد ٤٠ هستم؛ یعنی ٥٥ سالهام. قشنگ یادمه که چی شد کارتنخواب شدم. مصرف زیاد مواد داشتم. اول تریاک بود، بعد هروئین و آخریها هم شیشه، اما من زمانی از خونه بیرون زدم که دیگه پولی نداشتم. به جایی رسیده بودم که میخواستم فرش و عتیقهها را بفروشم؛ یعنی برای اینکه آنها را نفروشم از خانه بیرون زدم...».
خانهات کجا بود؟ این را من میپرسم و محمود میگوید: «قزوین. کارخانهام قزوین بود و برای همین خانهام هم آنجا بود. کارخانه آجرپزی داشتم. میدونی تازه وقتی که ترک میکنیم میفهمیم مریضی ما مواد نبود که به کارتنخوابی افتادیم. آدم میشناسم که کارخانههای زیادی داره و تریاک هم میکشه و توپ هم داغونش نمیکنه. ما زیادهخواهی داریم.
من اگر بگم بهخاطر زن و بچهام از خونه زدم بیرون شاید دروغ بگم، من میترسیدم، ترسم از ادامه زندگی بود، میترسیدم که با انگشت نشونم بدن. ترس از آینده بیچارم کرد... ٣٥ سال بود معتاد بودم... من ١٦ سالم بود که به انگلستان رفتم، از روز سوم معتاد شدم تا همین چند سال پیش...».
محمود میگوید بعد از تمامکردن سوم راهنمایی، برای ادامه تحصیل به انگلیس میرود و تا دیپلم نصفهونیمه میخواند و برمیگردد و سوغات با خودش اعتیاد میآورد. محمود میگوید آنجا قرصی میخورده که مورفین داشته...؛ «قرصه حالم رو جا میآورد. خیلی قوی بود. یک دکتر به ما قرص میداد و ما خیلی خوشمان آمد. روزی سه، چهاربار از این قرص میخوردیم و میرفتیم سر کلاس ریاضی. معلم ریاضی، دو ماه درس را در یک جلسه یادمون میداد. میگفت این ایرانیها عجب مغزی دارند، فکر کنم اثر مورفین بود که مغزم مثل کامپیوتر بود. شش سال انگلیس بودم و برگشتم، اما مدارک تحصیلیم رو گم کردم. همه پروندهام نابود شد». دوباره به سمت فرارش از خانه برمیگردد و میگوید: «مستقیم اومدم تهران. هروئین میکشیدم و تریاک. آنجا یکی از قدیمیها را دیدم. از رفقای قدیمی که پیشش کار میکردم. شبها زود خوابم میبرد. یکبار گفتند محمود چقدر زود میخوابی. بذار یه چیزی بدیم بهت که سر حالت بیاره. همین شد که من اولینبار شیشه کشیدم. شیشهکشیدن همانا و سه شبانهروز بیدارماندن همان. حالا ٢٠ سال بود معتاد بودم. اولینباری که با آنها شیشه کشیدم، چهار ماه نشد که کارتنخواب شدم. ماجرا این بود که وقتی مواد مخدر هروئین و تریاک بود، حداقل ٢٠ سال طول میکشید تا طرف کارتنخواب بشه، اما این شیشهکشیدن تو یک هفته خیابونخوابت میکنه. شیشه بکشی، سر ماه کارتنخوابی. اینرو باور نمیکردم یک روز».
محمود میگوید یک روز در دروازهغار، همکارهای قدیمیاش را میبیند که هاجوواج نگاهش میکردند، همانجا بود که میخواسته زندگیاش را عوض کند، اما به شیوه خودش: «اونجا خودم رو شناختم. دمپایی لنگهبهلنگه پام بود، عصبی بودم و خمار. اونجا فهمیدم کی هستم. دو، سه روز بعد لباس تهیه کردم و افتادم به کلاهبرداری. فهمیده بودم هیچ پولی هم ندارم و باید پول درست کنم. شروع کردم به کلاهبرداری.
میدونستم که زندگی زن و بچهام تأمینه. خانهام پر بود از فرشهای ابریشمی و عتیقهجات و من به اونا دست نزدم. خلاصه... رسیدم به جایی که شبها تو هتل میخوابیدم، اما قدرتم از بین رفت. کارم به جایی رسید که برای تهیه سیگارم جلو مترو شوش، تهسیگار تهیه میکردم. نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود. شبها در پارک میخوابیدم.
یک روز رفتم در پارک بهمن و همانجا ترک کردم. همان زمان بود، بهگمانم دوره احمدینژاد بود، سال ٨٥ که اون سرمای استخوانسوز اومد. چند چادر برای ساماندهی معتادان زده بودند که آتش گرفت، همان زمان بود که گرمخانه فتح را درست کردند. چادر که زدند، من تازه ترک کرده بودم، بعد از ٩ روز تونستم از جام بلند شم، شام دوتا فلافل و نان میدادند، رفتم غذا بگیرم، به من ندادند. گفتند جلو نیا، بوی گند میدی. تا اینکه رفیقم، داوود، من رو به حمام برد و اصلاح کردم و در چادر جا گرفتم. یک ماه درد داشتم، سر ٣٠ روز از درد بیرون اومدم، سر ٤٠ روز مسئول چادر شدم».
محمود تعریف میکند که بعد از دو ماه مسئول گرمخانه فتح شده: «همان سالها کد گرفتم. ٤٠ روز بود که پاک بودم و قرار شد به کارتنخوابها کد بدهند. من شدم کد یک، تخت یک». هیچکس باورش نمیشد محمود کارتنخواب باشم. «کیف سامسونت داشتم، مسواک میزدم. دوست نداشتم به من بگویند کارتنخواب. هرچقدر داشتم ٥٠ تومانش را نگه میداشتم، یک روزنامه اطلاعات میخریدم و زیرم پهن میکردم. من نمیخواستم شبیه بقیه باشم».
محمود دوباره ازدواج کرده، با زنی که پیش از این سابقه مصرف داشته: «شهردار منطقه ٩ میگفت زنی را داریم که نمیتونیم دست کسی بسپاریم. دادند دست من که ترک کند، منم ترکش دادم و بعد ازدواج کردیم. دوستش دارم، اونم من رو دوست داره». اکبر رجبی باخنده میگوید: «آبهویج میگیره، میریزه تو قمقمه برای توی ماشین آقا محمود».
محمود حالا یک اتاق در خیابان خیام اجاره کرده تا روبهراه شود... . میگوید: «ما عیبی که داریم، تنهایی به جایی نمیرسیم. به بنبست میرسیم. دنبال این نیستم که کارخانه رو پس بگیرم. خواهر و برادرام که هلند زندگی میکنند هم کم کلاه سرم نگذاشتند. میخوام خودم زندگیم رو بسازم. خیلی دنبالم گشتند، اما خوش ندارم ارتباط بگیرم. این کارتنخوابها خیلیها از نداری کارتنخواب نشدند خیلیها سردرگم شدن. مثل من».
محمود سرجمع ١٠ سال کارتنخواب بوده. باخنده میگوید: «اما کد یک منم، بین بیستوخردهایهزار نفر که سرشماری کردند». از محمود میپرسیم که کسی را میشناسد که ٣٠ سال کارتنخواب باشد و او جواب میدهد: «میدونی. کارتنخوابی دورهایه. کارتن فعل زندگی نیست، تناقض توی زندگیه. یک عده عادت میکنن به کارتنخوابی، مثل افسردگی که عدهای باهاش حال میکنن، اما بههرحال مدام بین این وقفه میافتد. بالاخره جلو کارتنخوابی یک جایی گرفته میشه. میدونی من یک جایی گم شدم».
محمود میگوید یکی، دوباری فرزند و همسر سابقش را دیده. پسرش دانشجو است و همسرش یکی از افراد سرشناس قزوین، اما نتوانسته دوستشان داشته باشد...؛ «میدونی آدما یه جایی گم میشن. من وقتی از خونه زدم بیرون، پسرم تو سن رشد بود، دیگه بعدش نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. بزرگ شده بود، من فرق کرده بودم، خیلی زیاد».
محمود بعد از یک دوره طولانی پاکی، لغزش داشته و حالا دوباره پاک است. نمیگوید چند روز یا چند سال، اما حالا پاک است. با پیراهن زرد قناری و پراید نوکمدادی، شبیه کارتنخوابها نیست، اما محمود کدش را هنوز دارد؛ محمود شاکری، کد ٠١، تخت یک.
تهرام 7247// 1625
منبع : ایرنا
کپی شد