گرد ناامیدی بر چهره تیم پزشکی پاشیده شده بود. تلاششان را می کردند اما امیدشان را از دست داده بود. اصلا انگار شده بود رشته باریکی که نازک و نازکتر می شد تا حوالی ساعت ده شب که...

به گزارش خبرنگار جماران، اردیبهشت ماه سال 68 بود که تیم پزشکی، بیماری امام خمینی (س) را تشخیص دادند و جراحی ایشان را در دستور کار قرار دادند. جراحی انجام شد. روزهای اول وضعیت عمومی شان بد نبود اما رفته رفته شرایط بدتر شد هر چند که در همه روزها امام درد زیادی داشتند و با دارو سعی می شد از دردشان کاسته شود. امام اما می دانستند که از بیمارستان دیگر به خانه بر نمی گردند. مرحوم حاج احمد آقا که نزدیکترین فرد به امام بودند در خاطرات خود از آن روزها اینگونه نقل کرده اند:

 

فردای آن روز، امام را آوردیم در حیاط، امام گفتند: احمد، این ساختمان‌‎ ‎‌روبروی من کجاست؟ من گفتم: این ساختمان حسینیه است. شما همیشه از آن‌‎ ‎‌طرف می دیدید و این طرف را نمی دیدید، حالا از این طرف دارید می بینید. از‌‎ ‎‌طرف شرق. گفتم که ان شاءالله خوب می شوید، با هم می رویم توی حسینیه و‌‎ ‎‌دوباره مشغول همان کارهایتان می شوید. ایشان به من گفتند که: احمد تو‌‎ ‎‌مطمئن باش که من از این کسالت خوب نمی شوم و می میرم. من باز خیلی متاثر‌‎ ‎‌شدم. گفتم: نه آقا، این حرف ها چیست که می فرمایید؟ گفتند: همین است که‌‎ ‎‌می گویم. بعد دیگر تخت آقا را بردیم داخل اتاق. از پیش از ظهر روز بعد،‌‎ ‎‌حال آقا دگرگون شد. ‌

 

روز آخر که روز سیزدهم خرداد ماه بود دکترها هم دیگر مایوس شده‌‎ ‎‌بودند. برای اینکه هر چه دارو به کار می بردند، فشار خون بالا نمی آمد. آقایان‌‎ ‎‌دکترها و چند تا از دوستان این طرف و آن طرف با حالت ناراحتی نشسته‌‎ ‎‌بودند و نمی توانستند چیزی بگویند. آقای دکتر فاضل و آقای دکتر عارفی‌‎ ‎‌یک جا نشسته بودند، من رفتم پیششان گفتم چه خبر است؟ چرا اینطوری‌‎ ‎‌نشسته اید و زانوی غم بغل کردید؟ دکتر فاضل به من گفت: فلانی، آقا تا یکی‌‎ ‎‌دو ساعت دیگر، بیشتر نمی توانند حرف بزنند. شما برو هر چه می خواهی از‌‎ ‎‌آقا بپرس. گفتم: خیلی خوب و رفتم در اتاق، دیدم صورت آقا نورانی شده و‌‎ ‎‌چهره ایشان گل انداخته است و دارند نماز می خوانند. آقا از شب پیش نماز‌‎ ‎‌می خواندند. یعنی از ساعت ده شب قبل از روز فوتشان نماز می خواندند و آن‌‎ ‎‌شب دیگر آقای انصاری ایشان را برای وضو مهیا نکرد. برای اینکه خودشان‌‎ ‎‌دیگر نگفتند که من وضو می خواهم، چون از شب تا صبح بیدار بودند و نماز‌ می خواندند. آقا هیچ کار دیگری انجام نمی دادند، فقط نماز می خواندند. من‌‎ ‎‌رفتم داخل اتاق، دیدم دارند نماز می خوانند. همان طور که خوابیده بودند، با‌‎ ‎‌آن فشار سرشان را بالا می آوردند به عنوان رکوع و بعد دوباره برای سجود.‌‎ ‎‌من هر چه کردم با آقا حرف بزنم، دلم نیامد آن فضای معنوی را به هم بزنم.‌‎ ‎‌بعد فقط یک کمی به ایشان نگاه کردم و از اتاق آمدم بیرون. ساعت سه‌‎ ‎‌بعدازظهر حالشان بد شد که دستگاه ها شروع کرد به کار و ساعت ده شب هم‌‎ ‎‌ایشان فوت کردند.

 

 ‌‌‎برشی از کتاب فصل صبر؛ ص 19-20

 

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
2 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.