تشخیص ها داده شد و قرار و مدار عمل جراحی گذاشته شد. امام باید به بیمارستان می رفتند. شبی که فردا صبحش قرار بود جراحی کنند به سمت من آمدند و... .

به گزارش خبرنگار جماران، اوایل سال 68 بود که امام خمینی (س) به لحاظ جهاز هاضمه دچار مشکل شدند. تیم پزشکی همیشه حواسشان به مشکل قلبی امام بود و این بار مساله جدیدی پیش آمده بود. مرحوم حاج احمد آقا خمینی به بیان آن روزها و تشخیص بیماری امام پرداخته است:

 

در مورد کسالت حضرت امام، از این نشیب و فرازها، همیشه وجود‌‎ ‎‌داشت. امام در نجف هم گاهی از ناحیه قلب ناراحتی داشتند، اما با مختصر‌‎ ‎‌مداوایی مرتفع می شد. به ایران که آمدیم کار زیاد و نامناسب بودن محیط کار‌‎ ‎‌و زندگی خصوصا در قم، موجب تشدید ناراحتی ایشان شد. ایشان در قم در‌‎ ‎‌یک اتاق کوچک، روزی چند ملاقات عمومی داشتند و هوای اتاق به خاطر‌‎ ‎‌دستگاه های فیلمبرداری خیلی گرم بود، آن هم در قم که هوا خودش به طور‌‎ ‎‌طبیعی گرم است. ‌

‌‌از همان سال 58 دکتر عارفی به قم آمد و گفت: ایشان ناراحتی قلبی دارند‌‎ ‎‌و باید استراحت کنند که ناچار به ایشان استراحت داده شد. شبی که حال امام‌‎ ‎‌بد شد، دوستان را از تهران خواستیم. مرحوم شهید بهشتی، مرحوم شهید‌‎ ‎‌باهنر، آقای هاشمی، رهبر عزیزمان آقای خامنه ای و اعضای دیگر شورای‌‎ ‎‌انقلاب بودند که به قم آمدند. مشورت کردیم و تصمیم بر این شد که امام به‌‎ ‎‌تهران بیایند که شبانه با ماشین به تهران منتقل شدند. یادم هست که آن شب هم‌‎ ‎‌هوا خیلی سرد بود. به هر حال؛ در بیمارستان قلب تهران حال ایشان نسبتا بهتر‌‎ ‎‌شد و سرانجام قضیه منجر به این شد که امام به جماران تشریف آوردند.‌‎ ‎‌خلاصه از این نگرانی ها قبلاً هم داشتیم، سالی یکدفعه، دوسالی یکدفعه، ایشان‌‎ ‎‌ناراحتی قلبی پیدا می کردند که البته شدید نبود و ما هم در نظر نداشتیم که‌‎ ‎‌دوستان امام را بیازاریم و خبر کسالت ایشان را به دوستانشان بدهیم. چون‌‎ ‎‌می دیدیم که دشمنان امام خوشحال می شوند و دوستان امام متاثّر می گردند و‌‎ ‎‌چنین چیزی صحیح نیست. عشق مردم به امام خیلی زیاد بود. از اول هم‌ خیلی ها می گفتند که: امام مریضند، یک یا دو ماه دیگر می روند و بعد از امام‌‎ ‎‌هم دیگر معلوم نیست چه بشود! از سال اول این را می گفتند، اما دیدیم که‌‎ ‎‌اینطور نشد و امام یازده سال بعد از انقلاب زنده ماندند. تا مرتبه آخر که امام‌‎ ‎‌در مزاج خودشان ناراحتی احساس کرده و به دکتر گفته بودند. دکترها جلسه‌‎ ‎‌کردند و گفتند که باید یکی از اطبای متخصص امراض داخلی ایشان را ببیند.‌‎ ‎‌ما برای قلب امام هر چه از دستمان برمی آمد، انجام دادیم. دستگاهی را در‌‎ ‎‌جیب امام می گذاشتیم و شبانه روز قلب امام را کنترل می کردیم، ما هم‌‎ ‎‌خیالمان راحت بود. حتی اگر بنا بود چند دقیقه بعد برای قلب امام مساله ای‌‎ ‎‌پیش بیاید، احساس می شد و روی صفحه تلویزیون مشاهده می کردند و سریعا‌‎ ‎‌اقدام می کردیم. مثلاً اگر داشتند راه می رفتند سریع می رفتیم می گفتیم، شما‌‎ ‎‌الآن بنشینید یا استراحت کنید. من هم از جماران خیلی کم بیرون می رفتم. این‌‎ ‎‌جریانی که پیش آمد، مربوط به قلب نبود و ما به قول نظامی ها، دور خوردیم.‌‎ ‎‌ما تمام نیرویمان را در قسمت قلب گذاشته بودیم و فکر می کردیم که امام از‌‎ ‎‌دیگر نواحی بدن مشکلی ندارند و سالم هستند. مساله اخیر مربوط به جهاز‌‎ ‎‌هاضمه ایشان می شد و چون اکثر دکترهای امام متخصص قلب بودند، بنا شد‌‎ ‎‌دکترهای متخصص گوارش، امام را معاینه کنند. آقای دکتر زالی امام را معاینه‌‎ ‎‌کرد و گفت که باید آندوسکوپی کنیم. بعد از اینکه کار آندوسکوپی تمام‌‌ شد،‌‎ ‎‌آقای دکتر طباطبایی که از نزدیکان ماست، آمد پیش من. من به او نگاه کردم،‌‎ ‎‌دیدم که همینطور دارد یک حرف هایی می زند احساس کردم، قصّه ای است که‌‎ ‎‌اینها نمی خواهند به صراحت به من بگویند. گفتم: خوب اول باید بفهمیم چه‌‎ ‎‌شده، تا بعد برای آن فکری بکنیم. بعد خودم قضیه را دنبال کردم و به دکترها‌‎ ‎‌گفتم که: خوب، من که نمی شود از قضیه خبر نداشته باشم، شما باید جریان را‌ ‎‌به من بگویید. ایشان گفتند که: «یک زخمی در معده هست که این ناراحتی‌‎ ‎‌امام مربوط به آن زخم است. ایشان خونریزی داشتند منتهی، چون قرص‌‎ ‎‌آسپرین مصرف کرده اند، ناراحتی معلوم نشده است و درد نداشته اند. الآن هم‌‎ ‎‌ماندیم که چه بکنیم. عقیده آقایان این است که عمل بکنیم، یکی دو نفر‌‎ ‎‌معتقدند که نباید عمل کنیم.» من گفتم، اصلاً چه هست؟ گفتند: احتمالاً‌‎ ‎‌سرطان است. گفتم: چند درصد احتمال دارد؟ گفتند: آقای دکتر زالی گفته:‌‎ ‎‌«برای من قطعی است، امّا حالا می گوییم یکی یا دو درصد احتمال دارد که‌‎ ‎‌شاید نباشد.» حالِ من را می توانید حدس بزنید. من خیلی سعی کردم خودم را‌‎ ‎‌عادی نگه دارم و تا آخر هم سعی کردم. چون حضرت امام به من گفته بودند‌‎ ‎‌که اگر قضیه ای پیش آمد، تو مواظب باش هیچ کاری که دلیل ضعف باشد،‌‎ ‎‌انجام ندهی. من هم اولاً سعی می کردم خودم را نگه دارم، ثانیا هم آن موقع‌‎ ‎‌ما هنوز خیلی امید داشتیم که مساله حل بشود. من هم از آقایان روسای سه‌‎ ‎‌قوّه آن موقع یعنی حضرت آیت الله خامنه ای و آقای هاشمی و آیت اللّه ‌‎ ‎‌موسوی اردبیلی و جناب نخست وزیر ـ آقای موسوی ـ دعوت کردم و‌‎ ‎‌جریان را به آنها گفتم. همان موقع دکترهای امام و دکترهای دیگری را که در‌‎ ‎‌این زمینه کار می کردند، جمع کردیم.‌

 

ساعت یازده شب، وقتی که ما خودمان با هم صحبت کردیم و دکترها هم‌‎ ‎‌با هم صحبت کردند، یک جلسه مشترک با آقایان دکترها گذاشتیم و قضیه را‌‎ ‎‌پرسیدیم. گفتند که: «از نظر ما قضیه محرز است و ما هم می گوییم باید عمل‌‎ ‎‌کنند.» البته یکی از آقایان با عمل مخالف بود. ما هم در مقابل جمع‌‎ ‎‌نمی توانستیم نظر یک نفر را ملاک قرار دهیم. بعد بحث کردیم که اگر عمل‌‎ ‎‌نکنیم، امام چند ماه دیگر زنده خواهند بود؟ اگر عمل کنیم چه مدّت دیگری‌ زنده خواهند بود؟ گفتند: اگر عمل خوب باشد و مرض به جاهای دیگر چنگ‌‎ ‎‌نینداخته باشد، ممکن است تا 5 سال دیگر هم زندگی خوبی داشته باشند. و اگر‌‎ ‎‌به جاهای دیگر چنگ انداخته باشد، الآن نمی توانیم جواب بدهیم. باید کبد و‌‎ ‎‌طحال و جاهای دیگر را ببینیم و بعد بگوییم. امّا اگر عمل نکنیم، بستگی دارد‌‎ ‎‌این زخم چه جوری باشد. اگر زخم، معده را پاره کند که دیگر آن موقع‌‎ ‎‌احتمال زنده ماندن خیلی کم است. ‌

 

با روسای سیاسی کشور و آقایان دکترها مجددا جلسه تشکیل دادیم. در‌‎ ‎‌آن جلسه مطرح کردیم که از ما هیچ کاری ساخته نیست و فکر خاصی هم‌‎ ‎‌نداریم، آنچه که شما فکر می کنید مفیدتر است، در مورد امام انجام دهید.‌‎ ‎‌حتّی من به آنها پیشنهاد کردم که برای برخورد بهتر و مفیدتر، بهتر است شما‌‎ ‎‌به اسم و عنوان امام کاری نداشته باشید و تنها به عنوان یک مریض با امام‌‎ ‎‌برخورد کنید که در این صورت بهتر می توانید به معالجه بپردازید. اینها گفتند، ما‌‎ ‎‌شک نداریم که باید وظیفه پزشکی خودمان را خوب عمل کنیم، گفتیم:‌‎ ‎‌یاعلی.‌

در اینجا لازم است من از همه دکترها به ویژه آقای دکتر عارفی تشکر‌‎ ‎‌کنم، زیرا آنها واقعا دین بزرگی به گردن من و همه ما دارند. آنها در طول این‌‎ ‎‌یازده سال، تلاش بسیار زیادی کردند، واقعا از اینها ممنون هستم. ان شاءاللّه‎ ‎‌خداوند به اینها اجر دهد و الاّ ما در مقابل خدمات و تلاش شبانه روزی همه‌‎ ‎‌دکترها، کاری از دستمان ساخته نیست. یعنی واقعا نمی توانیم تشکر کنیم.‌

‌‌دکترها گفتند که: ما به این نتیجه رسیدیم که یکی دو نفر دیگر از دکترها‌‎ ‎‌هم بیایند و بعد آزمایش ها را بدهیم نمونه برداری کنند. این کار چند روز طول‌‎ ‎‌کشید. دکترها طی جلساتی که بعضا 7 ساعت، 8 ساعت طول می کشید و من‌ ‎‌هم در آنها شرکت داشتم، به این نتیجه رسیدند که باید روی حضرت امام‌‎ ‎‌عمل جرّاحی صورت بگیرد. به امام هم نگفتیم که نوع بیماری چیست. مانده‌‎ ‎‌بودیم که چطور به حضرت امام بگوییم، می خواهیم شما را عمل کنیم. آقای‌‎ ‎‌دکتر عارفی و دکترهایی که در اینجا سابقه حضور داشتند، می دانستند که وقتی‌‎ ‎‌بروند به امام بگویند، امام زیاد پافشاری نمی کنند و فورا قبول می کنند. چون‌‎ ‎‌قبلاً هم امام را دیده بودند که چطوری است! مثلاً در هر زمینه ای که به امام‌‎ ‎‌می گفتند، امام فورا می گفتند: بسم اللّه . مثل اینکه می گفتند: باید خون بگیریم،‌‎ ‎‌یا اینکه آقا شما باید نشسته نماز بخوانید. کلاً مریض خوبی بودند. خلاصه‌‎ ‎‌دکترها همه جمع شدند، آمدند خدمت امام. آقای دکتر عارفی گفتند: آقا شما‌‎ ‎‌یک کسالتی در معده دارید که ما به این نتیجه رسیده ایم که باید شما را عمل‌‎ ‎‌کنیم. امام به سینه مبارکشان اشاره کرده و گفتند: یعنی اینجا را باز کنید؟ گفتند:‌‎ ‎‌بله. گفتند: بسیار خوب، هر طور صلاح می دانید. و بعد از جا برخاستند و‌‎ ‎‌خداحافظی کردند و رفتند. من به دکترها نگاه کردم، دیدم بعضی ها آنقدر‌‎ ‎‌متاثرند که نمی توانند از اتاق بیرون بروند. بعضی ها هم در حیاط یا راهرو گریه‌‎ ‎‌می کردند؛ آنها فکر نمی کردند امام بدون اینکه جمله ای بگوید یا حرفی بزند،‌‎ ‎‌به این سادگی به عمل رضایت دهد. خلاصه، قرار شد فرداشب عمل صورت‌‎ ‎‌بگیرد. من دیگر تحمل اینکه بروم پیش امام و بنشینم با ایشان حرف بزنم را‌‎ ‎‌نداشتم. می رفتم اگر کاری بود، انجام می دادم و می آمدم.‌

یادم هست حضرت امام، آن موقع کارهای سیاسی داشتند که انجام‌‎ ‎‌می دادند. آخرین حکمی که ایشان دادند؛ هفت، هشت ساعت قبل از عمل‌‎ ‎‌بود. حکم راجع به یک موضوع قضایی بود که به آقای موسوی اردبیلی‌‎ ‎‌دادند و آقای رئیسی و آقای نیری را مامور پی گیری موضوعی کردند. بعد‌ ‎‌امام گفته بودند خانم ها بیایند پیش من کارشان دارم، که خانمها [همسر و‌‎ ‎‌دختران و نوه های امام] رفته بودند، حضرت امام آنها را نصیحت کرده بودند‌‎ ‎‌و گفته بودند که: بالاخره همه ما می میریم و سفارش کرده بودند که اگر اتّفاقی‌‎ ‎‌افتاد، خودتان را حفظ کنید. سعی کنید ضجّه نکنید و آرام باشید. سفارش‌‎ ‎‌مادر را کرده بودند. گفته بودند: مرگ حقّ است، همه می میرند. من هم دیر یا‌‎ ‎‌زود می میرم. امیدوارم شماها من را حلال کنید و ممکن است من شما را‌‎ ‎‌رنجانده باشم. آنها خیلی ناراحت شده بودند و جوّ عاطفی شدیدی آنجا به‌‎ ‎‌وجود آمده بود. من در آن جلسه شرکت نکردم، چون اصلاً تحمّل نداشتم.‌‎ ‎‌من دم در بیمارستان ایستادم، دیدم امام آمدند.‌

 

در این مدت در جماران درمانگاه کوچکی درست کرده بودیم که اگر‌‎ ‎‌برای امام اتفاقی افتاد، به مداوای ایشان بپردازیم. علّت اقدام به این کار هم‌‎ ‎‌مختلف بود، از جمله مساله جنگ و مجروحین جنگی و ضرورت رسیدگی‌‎ ‎‌بیمارستان ها به آنها، مساله حفاظت از حضرت امام در بیمارستان که قطعا برای‌‎ ‎‌دیگران محدودیت هایی را ایجاد می کرد و نیز مسائل امنیتی و ... . ‌

‌‌شبی که امام به بیمارستان می رفتند تا فردا صبح عمل کنند، من دیدم امام‌‎ ‎‌به طرف من می آیند. خیال کردم ایشان با من کاری دارند و نزدیک رفتم. به‌‎ ‎‌محض اینکه به ایشان رسیدم، امام گونه من را بوسیدند و به من گفتند:‌‎ ‎‌خداحافظ و رفتند داخل بیمارستان. حتی آن شب هم نماز شبشان ترک نشد.‌‎ ‎‌صبح امام رفتند اتاق عمل و ما هم پای تلویزیون مدار بسته نشسته بودیم و‌‎ ‎‌عمل را تماشا می کردیم. جریان عمل به وسیله تلویزیون در اتاق های دیگر پخش‌‎ ‎‌می شد. خانم ها هم آمدند و پای تلویزیون نشستند. ولی هنوز نمی دانستند‌‎ ‎‌قضیه چیست. من نه به مادرم و نه به خواهرهایم نگفته بودم و قرار شده بود‌ ‎‌فقط من بدانم. حالا من می رفتم در خانه، پیش اعضای خانواده، خواهرم یک‌‎ ‎‌سوال می کند، مادرم سوال می کند، می آیند، می روند، خاله ها هستند. خلاصه‌‎ ‎‌همه و همه سوال می کنند. من هم نمی دانستم به اینها چه بگویم. بنا نبود که‌‎ ‎‌چیزی بگویم و نمی دانستم که چه باید بگویم! چون جوّ شایعه بلافاصله زیاد‌‎ ‎‌می شد. آن وقت اوضاع ناجوری پیش می آمد. لذا تنها من بودم که عمق فاجعه‌‎ ‎‌را تحمل می کردم. آنها فکر می کردند که یک زخم معمولی در معده آقا‌‎ ‎‌هست و با عمل جرّاحی خوب می شود.‌

 

بعد از عمل که آقا را آوردند بیرون، نیم ساعت نشده بود که دیدم لب آقا‌‎ ‎‌تکان می خورد. یکه خوردم. گفتم: چه می گویند؟ رفتم جلو، گوشم را گذاشتم‌‎ ‎‌جلوی دهن آقا به فاصله یک سانتیمتر، دیدم آقا دارند می گویند: الله اکبر، اللّه ‌‎ ‎‌اکبر...‌

 

بعدا امام به هوش آمدند. دو سه روز اوّل هم همانطور که در آن‌‎ ‎‌اطلاعیه ها اعلام می شد، حالشان نسبتا خوب بود. باز در اینکه به مردم بگوییم‌‎ ‎‌یا نه، اختلاف نظر وجود داشت. بعضی ها معتقد بودند که ما خبر را اعلام‌‎ ‎‌کنیم، چون این مرتبه با مرتبه های قبلی فرق می کند و بعضی ها می گفتند، نه، ما‌‎ ‎‌چه داعیه ای داریم که دوستان امام را برنجانیم و دشمنان امام را شاد کنیم.‌‎ ‎‌بالاخره تصمیم بر این شد که قضیه اعلام شود که ما هم اطلاعیه دادیم و گفتیم‌‎ ‎‌که قصّه اینجوری است.

 

برشی از کتاب فصل صبر؛ ص 13-17

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
3 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.