در ادامه این مطلب آمده است: وقتی به دنیا آمدیم، جنگ بود. موشک‌ها همچون شهاب سنگ از روی سر شهرها عبور می‌کردند و ما آنها را با دست نشان می‌دادیم گویی یک بازی کودکانه است.
پدرهایمان به جنگ رفته بودند و مادرها با طعم نگرانی، زندگی را بدون مرد اداره می‌کردند. بسیاری از ما کودکی‌مان را در اتاق بالای خانه پدربزرگ سپری کردیم. در جمع شلوغ خانواده.
اسم بسیاری از ما شبیه هم بود. کلی محمد، کلی علی، کلی حسین و فاطمه، زهرا و زینب در آن سال‌ها به دنیا آمدند.
ما کهنه به پا داشتیم و کمتر شیر خشک می‌خوردیم. ما در پر قو بزرگ نشدیم، شرایط جامعه نمی‌‌گذاشت ما عادی زندگی کنیم و بزرگ شویم.
دوران نوجوانی ما هم در مدارس شلوغ و دو شیفته سپری شد. هفته‌ای صبح و هفته‌ای ظهر به مدرسه می‌رفتیم. تمام سرگرمی ما در کوچه‌های تنگ و یک توپ پلاستیکی خلاصه می‌شد. اگر بچه پولداری هم در کوچه‌مان بود و توپ تنیسی هم داشت، هفت سنگ هم بازی می‌کردیم. ما با گاز گرفتن دست برای خود ساعت می‌ساختیم و ذوق می‌کردیم.
بسیاری از ما تجربه نشستن بر نیمکت های سه نفره یا چهار نفره را داریم. نیمکت‌هایی که آنقدر تنگ بود که در زمان امتحان، دانش آموز وسط نیمکت باید به پایین می‌رفت و امتحان می‌داد تا کسی نتواند تقلب کند.
آن روزها شلوار پاره مد نبود. شلوارمان که پاره می‌شد بعد از خوردن کتک، مجبور به پوشیدن شلوار وصله دار می‌شدیم.
ما در نوجوانی در صف نفت بودیم. کپسول‌های گاز را به در کف خیابان می‌غلتاندیم تا به ماشین گازی برسیم.
آن روزها برای ثبت نام در کنکور هم مجبور به ایستادن در صف بودیم. هنوز پاکت قهوه‌ای کنکور جلوی چشم‌هایمان رژه می‌رود.
بعضی از ما به دانشگاه رفتیم و برخی دیگر راهی سربازی شدیم. این یعنی نسل کهنه پوش، کم کم در حال بزرگ شدن بود. همه آن حسین‌ها، فاطمه‌ها، علی‌ها و ... بزرگ شده بودند.
کار بود، کار نبود و زندگی برای ما ادامه داشت. بسیاری از ما فکر می‌کردیم دوران سخت کودکی؛ نوجوانی و جوانی حداقل در بزرگ‌سالی به پایان می‌رسد. حداقل فکر می‌کردیم می‌توانیم زندگی خوبی برای بچه‌هایمان بسازیم.
گویی اما داستان ما دهه شصتی‌ها قرار نیست روی خوش به خود ببیند. حالا که بسیاری از ما پدر و مادر شده‌ایم باید صبح را به شب برسانیم تا بتوانیم برای پسرمان و یا دخترمان پوشک بخریم. بسیاری از ما هنوز در استرس خرج ازدواج هستند. در استرس خرج زندگی.
آری، استرس. استرس بخشی مهم از زندگی ما دهه شصتی‌هاست. گویی قرار نیست استرس، پای زندگی خود را از زندگی ما بردارد. کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی با استرس سپری و در حال سپری شدن است. به نظر می‌رسد اگر به پیری رسیدیم هم باید طعم زندگی با استرس را بچشیم. تصور انداختن پا روی پا در دوران بازنشستگی برای ما بیشتر شبیه یک رویاست.
ما دهه شصتی‌ها عادت کرده‌ایم. ما به کهنه پوشیدن، به کتک خوردن، به صف ایستادن، به گرانی، به بیکاری عادت کرده‌ایم.
7212/6045
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.