آقای محتشمی پیش از دوره وزارت کشور، در سمت سفارت در سوریه از جایگاه ویژهای برخوردار بود و کسانی که به آنجا آمدوشد داشتند، میدانستند که او مقامی بیش از سفیر دارد و بیشک از پایهگذاران جنبش مقاومت بود.
به گزارش جماران؛ احمد مسجدجامعی در یادداشتی در روزنامه شرق نوشت: در روزهای اخیر مرحوم سیدعلیاکبر محتشمیپور روی در نقاب خاک کشید. او سالهای قبل هم در مقام سفیر ایران در سوریه بر اثر ترور با مرگ روبهرو شده بود و آثار تلخ آن بر پیکر وی تا پایان عمر بر جای ماند.
بیشک او از کسانی بود که از سالهای پیش هدف سازمانهای امنیتی قرار داشت. من نیز از سویی با وی آشنا بودم؛ نخست همکاریام در اداره امور اجتماعی وزارت کشور با ایشان و بیش از آن به دلیل آنکه از بنیانگذاران جمعیت دفاع از ملت فلسطین و قدس بودم. آقای محتشمی پیش از دوره وزارت کشور، در سمت سفارت در سوریه از جایگاه ویژهای برخوردار بود و کسانی که به آنجا آمدوشد داشتند، میدانستند که او مقامی بیش از سفیر دارد و بیشک از پایهگذاران جنبش مقاومت بود.
من در سالهای پس از دولت اصلاحات که هیچ سمت و مسئولیتی نداشت با وی در سفری به لبنان همراه بودم. او در اجلاس گروههای مقاومت در تالار امویین شرکت داشت. شروع مراسم با سخنرانی بشار اسد بود و از همه گروههای مقاومت چهرههای برجسته همچون احمد جبرئیل، نایف حواتمه، شیخ نعیم قاسم و... عضویت داشتند و برخی سخن گفتند.
از جمله ایشان آقای محتشمیپور بود که هنگام سخنانشان مجلس پرهیجان آنها آرامش یافت. چون با ایشان به سوریه رفتیم، جز گروههای مقاومت، مقامات امنیتی قدیم و جدید با او دیدار داشتند و بسیار حرمت مینهادند و او هم تحلیلهای خودش را ارائه میداد. گفتار او نشان میداد اطلاعات دقیقی از شرایط روز دارد. در سفر به سوریه با آنکه سفارت وقت چندان اعتنایی نمیکرد و شاید حضور او را مانعی در کار میدید اما دیگران از هیچ احترامی فروگذار نکردند و به خوبی میشد فهمید که آقای محتشمیپور فارغ از این امور است.
سالها گذشت و من چندان ایشان را نمیدیدم، تا اینکه سفری به نجف داشتم. ایشان در آنجا ساکن شده بود. در حرم علوی نخستین دیدار دست داد. حس میکردم زائران ایرانی علاقهای به دیدار ایشان نشان نمیدهند. ایشان هم، این شرایط را پذیرفته بود. یکی، دو روز بعد عیدی در پیش بود و من با توجه به آن وضع، تصمیم گرفتم در منزل به دیدارش بروم. به سنت معمول شیرینی خریدم و با راهنمایی شخص مطلعی به سوی منزل او در کوچه پسکوچههای قدیمی و تنگ نجف رفتم.
وقتی در زدیم، ایشان خود در را گشود. خم شدیم و از آن درِ تنگ و کوتاه گذشتیم و به راهروی باریکی رسیدیم که به حیاط کوچکی ختم میشد، ما وارد حیاط نشدیم. کولر آبی مستعملی به روی چهارپایهای رو به راهرو قرار گرفته بود که هوا را خنک میکرد. ما وارد همان اتاق دمِ در شدیم. شاید جز این اتاق، خانه دو اتاق دیگر داشت و او با همسرش در آنجا زندگی میکرد. اطراف اتاق پشتی بود؛ پشتی ـ رختخواب و احتمالا همان را باز میکردند و میخوابیدند و من در شگفت مانده بودم که با این دستهای به شدت مجروح این کار چقدر دشوار است، اما عجیبتر این بود که در سخن او هیچ نشانهای از تلخی و شکایت نبود و خدای را شاکر بود که توانسته است در جوار حرم علی امیرالمؤمنین سکنی گزیند و توفیق درس و بحث و زیارت پیوسته را درک کند. صحنهای که چشمان من را خیره کرد. میدانستم هدایایی را که به او تقدیم کردهاند، در راه اهداف خود و از همه بیشتر آرمان فلسطین بذل میکند. در سفری بشار اسد به او کلتی طلایی به نشان مقاومت داد که آن را در صندوق هدایا گذاشت که هنوز هم همانجاست. اگرچه من با برخی نظرات او موافق نبودم اما پاکی، استواری و صداقت او گوهر گمشده امروز ماست.»