به گزارش ایرنا، حیات آب مرگ آتش را در انبان دارد و به همین خاطر آتش به رفاقت آب دل خوش نمی کند، زیرا جنس این دو متفاوت است و کارکردشان نیز چنین، آب می رویاند و آتش می سوزاند، آب متولد می کند و آتش می میراند، اشک آب سبزی هدیه می کند و خشم آتش سیاهی ببار می آورد، آب خالق بهار است و آتش خزان در شکم دارد، آب گل در دل است و آتش قاتل گل است ، آب عشق می آفریند و آتش عزا، آتش نفرین است و آب دعا، از آب عشق و امید و مانایی می بارد و از آتش نیستی و حرمان.
از اجتماع این دو عنصر حادثه رخ می کند و عاطفه رخ می پوشاند ، تاریخ خواندنی می شود و طبیعت متعجب و انسان قربانی، در جدال آب و آتش همواره مغلوب آتش است و غالب آب چونکه پشتوانه آب دعای مردم است و گرفتاری آتش نفرین خلق و به همین خاطر است که طراوت آب شقاوت آتش را به پایان می برد و گل برویاند ، اما از تبانی و همراهی آب و آتش مصیبت ظاهر می شود و سرسبزی طعمه سیاهی و ملتی در فقدان فرزندانش برگ عزا بر تن می کند.
در حادثه کشتی سانچی چنین شد و 32 گل نرگس در خزان غربت گرفتار و ایستاده جان دادند و آسمان دل همه ایرانیان را ابری و چشمانشان نیز میهمان اشک، در این تبانی 32 انسان باشرافت و الگو و تذکر مجسم غیرت و خدمت در سنگر پاسداری از استقلال ایران زنده زنده در آتش سوختند و خود را در حافظه ایران جاودانه کردند.
اینک ما مانده ایم و سفیرانی سوخته ، سربازانی جاوید الاثر و کشتی هایی در آب خفته که بیادشان شاعر شده ایم و نفیر دل را به قدرت قلم می سپاریم و چنین نجوا می کنیم:
دسیسه آب و آتش و سوگ سرنوشت ، طبیعت تاریخ را در تنگنا قرار داد و سرنشینان سبزاندیش سانچی را میهمان خشم کرد و در دامن دریا بخواب ابدی وا داشت.
فرزند فرهیخته ایران: با ساعت دلم وقت آمدنت را تنظیم و بساط تکریم را بر فرش جانم مهیا کرده ام، گرچه صبح ساکت آمد و تصویر تو در فراسوی خیال خطر جامانده است، ای علمدار عزت ایران: غم فقدان غریبانه ات دنیا را مدیون کرده است، دل داغت و جسم جامانده و چشم لیلائیت سیمای سوخته آتش نشانان پلاسکو را تداعی می کند، گرچه مصیبتت مهر بر لبان زده است اما در دلم فریاد مظلومیت توست.
ای دریادلان دریانشین: نور اخلاصتان در کف اقیانوس عظیم تاریکی های تاریخ را روشنایی بخشیده و طوبای تاشده تذکره ات را به رخ عالم می کشد.
خوشا صبحی که شمس آن تو باشی، صبح صادق دلخوش به این بود که روزش را با صدای قلب مهربان شما دشت کند و زندگی دوباره را تجربه نماید،
بر تو سلام می کنم و در کنار خیالت می مانم تا برگردی و با عطر آغوشت زنده شوم و بر سکوت دلم خیمه عزایت برپا و بر خانه خرابه ام خنده خواری هدیه نمایم تا منتظران و یتیمان و مادران محنت بار، دل از غصه خالی کنند و اشک از بصر جاری.
ای دریا دلان خفته دریا من سودایتان در سر، رخت سیاه در بر، تیشه فرهاد بدست و چون شیرین شیدای جهان می شوم و دامن لیلی را متبرک و مجنون وار عالم را به عزا می خوانم و گریه را توشه خود می کنم و با خواب وداع کرده و نان را بر خویش ناروا ، زمین را به گوش و زمان را به فریاد تبدیل می کنم و هوهو کنان لانه گنجشگان را زیارتگاه قرار داده و کبوتران حرم را به کمک فرا می خوانم تا خورشید تان را در ملک جانم به مغازله بنشینم.
باز خورشید زمین کرد طلوع / اما خبر از صورت زیبای تو نیست
ای فرزند فرزانه ایران: جبین را به خاک اهورائیت متبرک کرده و تار مویت را در مسیر باد می کارم تا خیابان خیال ایران برای تو در کمند ترافیک تاریک تنهایی گرفتار شود و نقش نگاهت همه دریاها را نقاشی نماید و رخ رحمانی تو در عرشه کشتی های عالم بشریت را به نگاه دعوت کند.
ای سانچی نشین میهمان آب:
پر کن از باده چشمت قدح صبح مرا / خود بگو من ز تو سرمست شوم یا خورشید؟
با کدامین شانه بهتر میکنی دیوانه ام/ موی تو شانه کنم یا سر نهی بر شانه ام؟
نه کسی منتظر است نه کسی چشم به راه/ نه میان گذر از کوچه ما دارد ماه
بین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست/ وقتی از عشق نصیبی نبری در دریا؟
آری: دریای سخی و با برکت و مواج به چه علت رخت خساست بر تن کرد ، عینک عداوت بر چشم و شمشیر شقاوت نیر در دست پرچم پکری را بر بام بلند ایران به اهتزاز در آورد و بیرق خوش رنگ کشورم را به پائین کشانید؟
من از دست غمهایت از پای درآمده ام و رهسپار ناکجا آباد اندوه شده ام، ای کاش طبیب بودمی و بالینت را برای خود تجویز می کرد.
شاید از باد بلا در امانت زنده بمانم، همگرایی آب و آتش و آهن و بدرقه آه و عذاب و اندوه و بارش گریه و گوهر و گهر معرکه آفرین و مرگ ببار آورد و مملکت را به دهلیز در هدایت کرد.
ای عرش نگاران فرش نشین: تعریف من از شما همانند اذان موذن در کلیسای راهبان است که جز نگاه ناامیدی هیچ ثمری ندارد و لذا ترجیح می دهم تا غم چشمتان با اشک، آزار گوشتان با دروغ و جراحت قلبتان را با زخم تازه نکنیم و بساطتان را در دامن دریا بهم نریزیم، اما بدان که گاهی تو ، گاهی غمت، گاهی یاد المت و گاهی نیز یادی از یم روح ساکنان ایران اسلامی را می آزارد.
ای برادر غربت نشینم: گرچه از امواج دریا سکوت سهم تو شد اما من تا آخر تاریخ با گوش جانم همه امواج را رصد و بعد از حادثه داغ تو از آتش دوری گزیده و ساکن سیبری می شوم تا زخم تنت و جرح دلت التیام یابد.
قبر خانه تلخ و تاریکی است که سرنوشت از تو دریغش کرد.
جامه جسم سوخته ات را به کدامین وجدان نشان دهم و به کدامین محکمه ببرم زیرا قلب و قلم و قدرتم از این حادثه عاجز و ناتوان است ، خدایت می داند که به قدری معتاد نامت هستم که ثانیه به ثانیه مست و مدهوشم، تو نیستی یا من ناهوشیار؟ در مرگت بگریم یا بر غربتت، دوریت را ناله کنم یا مظلومیتت ، غبارت را به ایام بسپارم یا فریادهای خفته ات، بی کسیت را آه کشم یا درد بی درمانت، به سرمای زمستانم بخندم یا به آتش دریا سوزت؟ این چه آتشی بود که دریای چین شرقی را مغلوب کرد و قلب سردش را به سوزناکترین دنیا تبدیل کرد؟
تو را به شیر پاک مادرت می سپارم و پیچک یادت تا ختم روزگار بر پای دلم می پیچانم، ای یادگار یادها، بوی دریا بخود می گیرم بس که در تو غرق خیالم، بنگر بمن می خواهم صدایت کنم لبخند بزن نزار عشق بمیرد.
ای سرباز وطنم: نگاه تو تلخ است و اشکهای من شور و یادت شیرین و زندگی من تلخ تلخ، تصویرت را در آب دیدم تو رفتی و من آواره رودخانه سرنوشت در صحرای بی دوای روزگار حیرانم و در انتظار گرگ تنهایی.
خدایت به همراه و دعای همه مادران مونس لحظات تنهائی تان باد
بدرود ای دریانوردان دریا نشین.
نگارش: سید حرمت الله موسوی مقدم ** انتشار دهنده:حسن کهزادیان
7174/6119
از اجتماع این دو عنصر حادثه رخ می کند و عاطفه رخ می پوشاند ، تاریخ خواندنی می شود و طبیعت متعجب و انسان قربانی، در جدال آب و آتش همواره مغلوب آتش است و غالب آب چونکه پشتوانه آب دعای مردم است و گرفتاری آتش نفرین خلق و به همین خاطر است که طراوت آب شقاوت آتش را به پایان می برد و گل برویاند ، اما از تبانی و همراهی آب و آتش مصیبت ظاهر می شود و سرسبزی طعمه سیاهی و ملتی در فقدان فرزندانش برگ عزا بر تن می کند.
در حادثه کشتی سانچی چنین شد و 32 گل نرگس در خزان غربت گرفتار و ایستاده جان دادند و آسمان دل همه ایرانیان را ابری و چشمانشان نیز میهمان اشک، در این تبانی 32 انسان باشرافت و الگو و تذکر مجسم غیرت و خدمت در سنگر پاسداری از استقلال ایران زنده زنده در آتش سوختند و خود را در حافظه ایران جاودانه کردند.
اینک ما مانده ایم و سفیرانی سوخته ، سربازانی جاوید الاثر و کشتی هایی در آب خفته که بیادشان شاعر شده ایم و نفیر دل را به قدرت قلم می سپاریم و چنین نجوا می کنیم:
دسیسه آب و آتش و سوگ سرنوشت ، طبیعت تاریخ را در تنگنا قرار داد و سرنشینان سبزاندیش سانچی را میهمان خشم کرد و در دامن دریا بخواب ابدی وا داشت.
فرزند فرهیخته ایران: با ساعت دلم وقت آمدنت را تنظیم و بساط تکریم را بر فرش جانم مهیا کرده ام، گرچه صبح ساکت آمد و تصویر تو در فراسوی خیال خطر جامانده است، ای علمدار عزت ایران: غم فقدان غریبانه ات دنیا را مدیون کرده است، دل داغت و جسم جامانده و چشم لیلائیت سیمای سوخته آتش نشانان پلاسکو را تداعی می کند، گرچه مصیبتت مهر بر لبان زده است اما در دلم فریاد مظلومیت توست.
ای دریادلان دریانشین: نور اخلاصتان در کف اقیانوس عظیم تاریکی های تاریخ را روشنایی بخشیده و طوبای تاشده تذکره ات را به رخ عالم می کشد.
خوشا صبحی که شمس آن تو باشی، صبح صادق دلخوش به این بود که روزش را با صدای قلب مهربان شما دشت کند و زندگی دوباره را تجربه نماید،
بر تو سلام می کنم و در کنار خیالت می مانم تا برگردی و با عطر آغوشت زنده شوم و بر سکوت دلم خیمه عزایت برپا و بر خانه خرابه ام خنده خواری هدیه نمایم تا منتظران و یتیمان و مادران محنت بار، دل از غصه خالی کنند و اشک از بصر جاری.
ای دریا دلان خفته دریا من سودایتان در سر، رخت سیاه در بر، تیشه فرهاد بدست و چون شیرین شیدای جهان می شوم و دامن لیلی را متبرک و مجنون وار عالم را به عزا می خوانم و گریه را توشه خود می کنم و با خواب وداع کرده و نان را بر خویش ناروا ، زمین را به گوش و زمان را به فریاد تبدیل می کنم و هوهو کنان لانه گنجشگان را زیارتگاه قرار داده و کبوتران حرم را به کمک فرا می خوانم تا خورشید تان را در ملک جانم به مغازله بنشینم.
باز خورشید زمین کرد طلوع / اما خبر از صورت زیبای تو نیست
ای فرزند فرزانه ایران: جبین را به خاک اهورائیت متبرک کرده و تار مویت را در مسیر باد می کارم تا خیابان خیال ایران برای تو در کمند ترافیک تاریک تنهایی گرفتار شود و نقش نگاهت همه دریاها را نقاشی نماید و رخ رحمانی تو در عرشه کشتی های عالم بشریت را به نگاه دعوت کند.
ای سانچی نشین میهمان آب:
پر کن از باده چشمت قدح صبح مرا / خود بگو من ز تو سرمست شوم یا خورشید؟
با کدامین شانه بهتر میکنی دیوانه ام/ موی تو شانه کنم یا سر نهی بر شانه ام؟
نه کسی منتظر است نه کسی چشم به راه/ نه میان گذر از کوچه ما دارد ماه
بین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست/ وقتی از عشق نصیبی نبری در دریا؟
آری: دریای سخی و با برکت و مواج به چه علت رخت خساست بر تن کرد ، عینک عداوت بر چشم و شمشیر شقاوت نیر در دست پرچم پکری را بر بام بلند ایران به اهتزاز در آورد و بیرق خوش رنگ کشورم را به پائین کشانید؟
من از دست غمهایت از پای درآمده ام و رهسپار ناکجا آباد اندوه شده ام، ای کاش طبیب بودمی و بالینت را برای خود تجویز می کرد.
شاید از باد بلا در امانت زنده بمانم، همگرایی آب و آتش و آهن و بدرقه آه و عذاب و اندوه و بارش گریه و گوهر و گهر معرکه آفرین و مرگ ببار آورد و مملکت را به دهلیز در هدایت کرد.
ای عرش نگاران فرش نشین: تعریف من از شما همانند اذان موذن در کلیسای راهبان است که جز نگاه ناامیدی هیچ ثمری ندارد و لذا ترجیح می دهم تا غم چشمتان با اشک، آزار گوشتان با دروغ و جراحت قلبتان را با زخم تازه نکنیم و بساطتان را در دامن دریا بهم نریزیم، اما بدان که گاهی تو ، گاهی غمت، گاهی یاد المت و گاهی نیز یادی از یم روح ساکنان ایران اسلامی را می آزارد.
ای برادر غربت نشینم: گرچه از امواج دریا سکوت سهم تو شد اما من تا آخر تاریخ با گوش جانم همه امواج را رصد و بعد از حادثه داغ تو از آتش دوری گزیده و ساکن سیبری می شوم تا زخم تنت و جرح دلت التیام یابد.
قبر خانه تلخ و تاریکی است که سرنوشت از تو دریغش کرد.
جامه جسم سوخته ات را به کدامین وجدان نشان دهم و به کدامین محکمه ببرم زیرا قلب و قلم و قدرتم از این حادثه عاجز و ناتوان است ، خدایت می داند که به قدری معتاد نامت هستم که ثانیه به ثانیه مست و مدهوشم، تو نیستی یا من ناهوشیار؟ در مرگت بگریم یا بر غربتت، دوریت را ناله کنم یا مظلومیتت ، غبارت را به ایام بسپارم یا فریادهای خفته ات، بی کسیت را آه کشم یا درد بی درمانت، به سرمای زمستانم بخندم یا به آتش دریا سوزت؟ این چه آتشی بود که دریای چین شرقی را مغلوب کرد و قلب سردش را به سوزناکترین دنیا تبدیل کرد؟
تو را به شیر پاک مادرت می سپارم و پیچک یادت تا ختم روزگار بر پای دلم می پیچانم، ای یادگار یادها، بوی دریا بخود می گیرم بس که در تو غرق خیالم، بنگر بمن می خواهم صدایت کنم لبخند بزن نزار عشق بمیرد.
ای سرباز وطنم: نگاه تو تلخ است و اشکهای من شور و یادت شیرین و زندگی من تلخ تلخ، تصویرت را در آب دیدم تو رفتی و من آواره رودخانه سرنوشت در صحرای بی دوای روزگار حیرانم و در انتظار گرگ تنهایی.
خدایت به همراه و دعای همه مادران مونس لحظات تنهائی تان باد
بدرود ای دریانوردان دریا نشین.
نگارش: سید حرمت الله موسوی مقدم ** انتشار دهنده:حسن کهزادیان
7174/6119
کپی شد