شیرزاد پیک حرفه-جماران، فرض کنید شما با 80 نفرِ دیگر قرار است در یک دشت بزرگ زندگی کنید. دشت در تابستان گرم است و در زمستان سرد. آفتاب داغ، بارانهای شدید، سیل، برف، یخبندان و هزاران درد بیدرمان دیگر. درنده، چرنده، خزنده و پرنده هم بهجای خود! جمع تصمیم میگیرد یکی را مسئول رتق و فتق امور کند. به شخص مورد نظر مقداری پول و اختیار بههمراه انبوهی از وظایف داده میشود. فرض کنید جمع شما را برمیگزیند. نخستین کاری که میکنید چیست؟ وقتی پول و منابع «محدود» و خواستهها و مطالبات «نامحدود»ند بهناگزیر باید اولویتبندی کنید. فهرستی تهیه میکنید و نیازهای اساسی جمع را اولویتبندی میکنید. نیازهای نخست نیازهای فیزیولوژیک یا جسمی یا زیستی مانند پناهگاه، خوراک، نوشاک و پوشاک هستند. پس، نخست به فکر اسکان این جمع میافتید. محل اسکان میتواند اتاقهایی داشته باشد: آشپزخانه، دستشویی، حمام، پذیرایی، نشیمن، خواب. به یاد دارید که پول و امکاناتی که در دست دارید «محدود»ند. پس در اتاقها هم نخست سراغ مهمترینشان میروید که لابد دستشویی است. حالا باید به فکر خوراک و نوشاکشان باشید. غذا تهیه کنید، چاه حفر کنید، لوله کشی کنید و ... . افزون بر این، خانهها در تابستان گرم و در زمستان سردند. پس برای این مشکل نیز باید چارهای بیندیشید. دوباره این نکته را به یاد بیاورید که «داشته»های شما «محدود» و «خواسته«های جمع «نامحدود» است.
اصلاً «زندگی» همین است. اینجا و آنجا ندارد. همیشه و همهجا «خواسته»های آدمیان «نامحدود» و «داشته»های «طبیعت» «محدود» است. این نکته در زندگی شخصی ما هم صادق است. مگر نه اینکه دلمان خیلی چیزها میخواهد اما «طبیعت» و «واقعیت» به ساز دلمان نمیرقصند و بهشدت «خسیس»اند؟! «سلامت روانی» ما در گرویِ درک شکاف میان «خواسته» و «داشته» است. همه ما در زندگی شخصی میکوشیم به یک «نقطه بهینه» میان این دو برسیم. قدری از «خواسته»ها میزنیم، قدری برای رسیدن به «داشته»ها میکوشیم و قدری هم به «قضا» «رضا» میدهیم. اما (امایی مهم!) وقتی قضیه از صرف زندگی شخصی ما بزرگتر میشود دچار «اشتباه محاسبه» میشویم. همانطور که آن جمع 80 نفری ممکن است دچار این اشتباه شوند.
شما در نیمه راهید و مشغول برطرف کردن نیازهایتان. چون دستتان در کار است لاف نمیزنید و درمییابید که اصلاً این دشت توان برطرف کردن برخی از نیازها را ندارد؛ وسطش بیابان و برهوت و کویر است و دشتهای دوروبرش درگیر مرگ و میر! چاره کار را در آن میبینید که با دشتهای دیگر بده و بستان کنید. برای این کار باید بخشی از آن پول را به زخم کارهایی بزنید که سودشان آنی به آن 80 نفر نمیرسد اما در درازمدت وضع و حالشان را بهتر میکند. مثلاً باید جادهسازی و ریلگذاری کنید و اگر دستتان برسد طیاره وارد کنید تا امکان رفت و آمد به دشتهای دیگر و داد و ستد فراهم شود. از این گذشته، با این پول «محدود» اموراتتان نمیگذرد و تا ابد هم که نمیشود از جیب خورد؛ بیمایه فطیر است و بیروزی روزش دیر! باید از این پول، پول بسازید وگرنه مجبورید با همین بخور و نمیر بسازید. پس، با ورانداز داشتههای دشتتان، به فکر «تولید» محصولاتی میافتید که «تولید»شان در این دشت بهصرفهتر است. در آیندهای نه چندان دور هم این محصولات را به دشتهای دیگر میفروشید، هم برای آن 80 نفر کار و باری جور میکنید و هم آن چندرغاز نقدینه اندکتان را چندبرابر.
عدهای از این 80 نفر این نکته را درک میکنند و شکیبایی میورزند. آنها درمییابند که حل مشکلات کلان اقتصادی بارها از حل مشکلات شخصی دشوارتر و از این رو مستلزم شکیبایی بیشتری است. گروهی دیگر اما این نکته را درنمییابند و برعکس فکر میکنند شما «غول چراغ جادو»یید که هرچه آنها خواستند باید در یک چشم به هم زدن برایشان فراهم کنید. ناگهان بانگ برمیآورند که اصلاً راهسازی و ریلگذاری نمیخواهیم؛ بهجای آن پولش را تقسیم کنید و به تک تک ما بدهید! شما برایشان توضیح میدهید که «شب شراب نیرزد به بامداد خمار» اما آنها گوش شنوایی ندارند. در این هنگامه، یکی از آن 80 نفر بانگ برمیآورد که اگر میخواهید به آن پول برسید بیایید بهجای او مرا برگزینید که اگر من برنده شوم شتر را پرنده میکنم و شیر را چرنده!
عقلای آن دشت احساس خطر میکنند و با نشان دادن سرنوشت دشتهای دیگری که چنین کردهاند میکوشند دیگران را آگاه کنند که «توسعه پایدار» این دشت مستلزم انجام امور زیربنایی است و برای زیستن در دشتی بهتر باید شکیبا بود. اما گروه دیگر گوششان بدهکار این حرفها نیست و هیچ توجهی به آمار و ارقام شما نمیکنند. آنها فکر میکنند «داشته»ها شما تمامشدنی نیستند و جیبتان ته ندارد. از این رو، گستره «خواسته»های آنی خود را میگسترانند. جالب اینجاست که هیچیک از آنها در زندگی فردی خود دچار این اشتباه نمیشوند. آنها در زندگی شخصی خود بهخوبی میدانند که درآمدشان «محدود» و «خواسته»های خانوادهشان «نامحدود» است. مثلاً اگر یکی از آنها پدر یک خانواده باشد و ماهی 1 میلیون تومان درآمد داشته باشد بهخوبی درمییابد که آن 1 میلیون تومان را باید به زخم نیازهای اساسی زد. چنین کسی بهخوبی میداند وقتی «داشته» «محدود» است و «خواسته» «نامحدود» باید بادقت و خست دستبهجیب شد؛ وگرنه خانواده از هم میپاشد. پرسش اینجاست که چطور همین فرد وقتی به شما میرسد از شما میخواهد بهگونهای رفتار کنید که خود در زندگی شخصیاش آن را نه «ممکن» میداند و نه «مطلوب»؟ این مطالبه او از شما درست مانند آن است که فرزندانش از او بخواهند از آن 1 میلیون تومانی که خرج اجاره مسکن و خوراک و نوشاک و پوشاکشان میکند بزند و بر پولتوجیبیشان بیفزاید. این پدر اگر با چنین «خواسته»ای از سوی فرزندانش روبهرو شود چهفکری درباره آنها میکند و چهصفتی را برایشان برمیگزیند؟ قدرنشناس؟ بیفکر؟ نادان؟ آخر پس چرا خودش نسبت به شما دقیقاً چنان میکند؟ کدام پدر دلسوزی درآمد «محدود» خود را، بهجای آنکه به زخم «نیازهای اساسی» فرزندانش بزند، برایشان چیپس و پفک و لواشک میخرد؟ کدام پدر زحمتکشی درک نمیکند که «داشته»هایش «محدود»ند و «خواسته»های خانواده عزیزش «نامحدود»؟ کدام پدر مهربانی بهجای آنکه بهفکر ادامه تحصیل و ازدواج و جهیزیه فرزندانش باشد آن پول را میانشان تقسیم و نابود میکند؟ این پدر شریف بهحق از فرزندانش انتظار دارد مراعات تنگدستیاش را بکنند و درک کنند که درآمد او «محدود» است و او چارهای جز سبک و سنگین کردن نیازها ندارد. پس چرا این پدر وقتی به دولت میرسد درست مثل بچههایش رفتار میکند؟
دولت درست مثل یک «مادرخرج» است! منابعش «محدود» و نیازهای جامعهاش «نامحدود» است. احساس ما درباره پدری که درآمدش «محدود» است آمیزهای از «اندوه» و «احترام» است اما وقتی به دولتی میرسیم که همچون آن پدر بزرگوار درآمدش «محدود» است احساسمان به آمیزهای از «خشم» و «حسادت» تبدیل میشود؟ ما باید بیش و پیش از «توزیع» به فکر «تولید» باشیم. وقتی دولت آه در بساط ندارد که با ناله سودا کند دعوا بر سر «توزیع»، دعوا بر سر لحاف ملانصرالدین است! باید به فکر «افزایش تولید» بود! «تولید» که افزوده شد با «دستی نامرئی» «توزیع» میشود و حال و روز همه ما بهتر. «تولید» مستلزم «انباشت سرمایه» است و «پخش و پلا» کردن آن تیشه به ریشه «تولید» میزند. بزرگترین مشکل جامعه ما در «اقتصاد»، «نرمافزاری»، «زبانی» و «ریطوریقایی» است؛ نه «سختافزاری»! ما به مفاهیم و واژههایی چون «سرمایه»، «سرمایهدار» و «ثروت» «آلرژی» داریم و با «حُسن تعبیر» «حسادت» مان را، که «رذیلت»ی «اخلاقی» است، «عدالت» مینامیم تا «فضیلت» جلوه دهیم. تا «رذیلت اخلاقی حسادت» را از خود دور نکنیم درب «اقتصاد» این «جامعه کلنگی» همچنان بر همین پاشنه خواهد چرخید.