ای دریغا که کاسه بُغض بلوای فراقت دارد سر می رود و چه زود آتش دلتنگی ات به خرمن جان بیتابم افتاده است.
همین چند روز پیش، قبل از ایام عید، از برنامه سفرت به خارج برای دیدار فرزند دلبندت خبر داده بودی و اینکه بزودی بعد از بازگشتت، دوباره توفیق دیدار رفیق خواهد افتاد و قرار بود طبق عادت مالوف و مثل عیدهای گذشته، به دیدارت بشتابم تا بازهم گل بگویی و گل بشنوم.
بعد از حلول سال نو نیز در پاسخ به پیام تبریکم، گفته بودی که ظرف ماه آینده به ایران بازخواهی گشت و امکان دیدار دوباره فراهم خواهد شد.
مشتاقانه چشم براهت بودم تا بازهم با نو شدن سال، به دیدارت بیایم تا مثل همیشه از گوهر درخت گنج وجودت، میوه ها بچینم تا آنکه آن شب نحس سر رسید و حسرت دیدار دوباره ات و رسم خجسته آغاز سالی خوب با تلمذ از معارف استادی خوب را به دلم گذاشت.
آن شب شوم، جیغ دیرگاه تلفن، بند دلم را برید، همکاری، با پیامی مُردد، خبر هولناکی داشت و می خواست صحتش را از من وابکاود: 'استاد ثقفیان در خارج از کشور درگذشت'.
راوی، این خبر را در گروه های تلگرامی دیده بود و می خواست صحت و سُقمش را از من بجوید.
از حضورت در خارج با خبر بودم و همین، دلم را مثل سیر و سرکه می جوشاند. دلم هزار راه رفت، نمی دانستم چه خاکی باید بر سر بریزم: به خانه ات زنگ بزنم یا به تلفن همراهت؟
با دستی لرزان و قلبی غلیان، شماره خانه ات را گرفتم. چند بار زنگ خورد. ناگهان صدایت را شندیم که می گفتی:'وقت شما بخیر، در صورت تمایل پیام بگذارید، با شما تماس می گیریم'.
با شنیدن طنین صدای گرم ضبط شده ات روی منشی تلفن خانه ات، یکباره چشمه اشکم جوشید، باور نمی کردم این صدای سرشار از گرمی، اُنس و لطف برای همیشه خاموش شده باشد، صدایی دلنشین، گرم و رسا که روزی روزگاری، از پشت رادیو اهواز، برای مخاطبان جنوبی اش، خبر می خواند.
نمی توانستم باور کنم که دیگر از آن نگاه مهربان با چشمان نافذ، آن عطر گلخندهای منقوش روی لبانی که همیشه از کندویش، حلاوت کلمات خوشبو نثار مخاطبان می شد، آن همه شکوفه های وارستگی و فروتنی و آن همه صفا و صمیمیت و آن همه گنجینه دانش و تجارب گرانبها، محروم شده ام.
تصور چهره آرام و همیشه متبسمت از پشت تور اشکهایم، ذغال دل گُر گرفته ام را بیشتر جِز می زد.
سرآسیمه روی شماره همراهت، پیام احوالپرسی گذاشتم، جوابی نیامد تا اینکه لحظاتی بعد دوباره صدای زنگی شوم از صحت خبر عروجت با خبرم کرد.
یکی از همکاران توانسته بود با فرزندت تماس بگیرد و از گفته های آمیخته با زاریش، صحت این خبر جانگداز را کسب کند.
آه از نهادم برآمد، آخر با دریغ لطف شانه دوست، در تاریکنای آن شبانگاه نحس، وزن بغض مُعطلم را چه می کردم؟
یکباره فیلم خاطرات خوبم با تو در ذهن پریشانم زنده شد، از همان روزی که مرا با روی گشاده و با عطیه کلمات مهرورزت در خبرگزاری پذیرفتی و درهمه سال های بی ادعای ریاستت، بی هیچ حُبی و بُغضی مثل رفیقی شفیق، راهنما و معلم صادقم بودی و در اثنای مواجهه ام با ناملایمات کاری، سنگ صبور دلارامم می شدی و همیشه با روح سخی و بزرگمنشت، مُشوق خط خطی های پشیزانه ام بودی و در همه احوال کار حرفه ای نیز بی هیچ تکلف و دریغی نکته های بسیار از گنجینه دانسته های بی شمارت را یادم می دادی تا اینکه بالاخره روزی- بمیرم- با چشمانی اشکبار، دوره بازنشستگی ات را آغاز کردی ورفتی اما همیشه برایم ماندی تا این آخری که داغ جانگزای فراقت را به تابه دلم گذاشتی و اینچنین به حال زارم نشاندی.
وای چه کنم که از روز واقعه تاکنون، در گورزار کلمات مگوی دلتنگی ام پلاسم، کاش برای خلاصی ام، دستکم چشمه مُذاب اشکم بریزد یا بُغض کلمات مگویم سر باز کند تا بتوانم جانمایه حرف دلم را، آنگونه که تو شایسته ای و آنگونه که حق استادیت بر شاگردی من است، بازگویم و دفتر سوگنامه ات را با مهمترین خبر زندگیت، خوب بنویسم.
باور کن که دوری وجود نازنینت، مرز طاقت را درمی نوردد، آه استاد همیشه نجیب و شریفم، کجاست لطف ستبر شانه ات تا در بزنگاه خلوت این شبانگاهان دلازار و حزین بی تو، دوباره مامن بغض غریبانه شادگرد ابدیت باشد.
ای نفرین به این کلمات عجزآلودم -که چقدر هم که تقلا می کنم- بخوبی نمی توانند رخت سیاه عزایم را بر تن احساس زارم بپوشانند، آخر چه کنم که در سوگ معلم خوبم، دیگر زور قلمم به زاری بغضم بی پایانم نمی رسد.
اما کجایی ای باران ماتمپوش که اشک شفق غروب یار از افق عمر سر زد، تندتر ببار تا شاید کمی آرامم کنی.
الهی نباشم که با این همه خاطره خواه سینه چاک آشنا، چه غریبانه در دیاری غریب، چشم مهربانت را بر روی دار دنیا بسته ای و مظلومانه رفته ای.
استاد خوبم، شنیده ام بی هیچ وداعی، در اثنای خوابی ناز پر کشیده ای و به سرای ابدی پرواز کرده ای و دل عزیزان دور و نزدیکت را اینچنین خون کرده ای.
پس به من حق بده تا با نوحه و نوای دلناله هایم، سوگوار رحیلی عزیز در دیاری غریب باشم.
اما هیچ کجا هم خانه نمی شود، ای رفیق رحیل، زود برگرد، چشم براهیم.
***************
محمدرضا ثقفیان، پیشکسوت خبر و روزنامه‌ نگاری، مدیر اسبق خبرگزاری جمهوری اسلامی در اصفهان و از موسسان خانه مطبوعات در این استان بود که دو روز پیش بر اثر سکته مغزی در خارج از کشور درگذشت.
مرحوم ثقفیان در سال ١٣٢٢ در آبادان به دنیا آمد.
وی در سال ١٣٤٣ گوینده رادیو اهواز و پس از آن کارشناس خبر خبرگزاری ایران(پارس) شد و در سال ١٣٤٧ریاست خبرگزاری پارس در استان خوزستان را برعهده گرفت.
خبرگزاری پارس پس از پیروزی انقلاب اسلامی با تصویب مجلس شورای اسلامی به خبرگزاری جمهوری اسلامی(ایرنا) تغییر نام داد.
وی در سمت ریاست خبرگزاری جمهوری اسلامی در اوایل جنگ تحمیلی در پوشش اخبار دوران دفاع مقدس نقشی قابل توجهی داشت.
وی در سال١٣٦٠ معاون خبرگزاری جمهوری اسلامی در استان اصفهان شد و سپس ریاست خبرگزاری جمهوری اسلامی این استان را برعهده گرفت.
شادروان ثقفیان از اساتید مُبرز حرفه خبر بود که تعداد قابل توجهی از نیروهای سازمان خبرگزاری جمهوری اسلامی را آموزش داد.
او در سال 1374 در خبرگزاری جمهوری اسلامی بازنشسته شد اما تا پایان عمر، حرفه خبرنگاری و تلاش در عرصه اطلاع رسانی را رها نکرد و پس از بازنشستگی نیز به همکاری با روزنامه همشهری پرداخت.
مرحوم ثقفیان از فعالان تشکل‌های صنفی رسانه ای اصفهان و از موسسان خانه مطبوعات استان اصفهان بود و در سال های١٣٨١ تا ١٣٨٣ نیز دبیری انجمن صنفی روزنامه نگاران استان را برعهده داشت.
پیکر مرحوم ثقفیان، قرار است بزودی از کشور مجارستان که هنگام فوت در آنجا بسر می برد، به شهر اصفهان منتقل شود.
6027
از: محمدرضا شکراللهی
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.