بیش از سه دهه از آغاز جنگ تحمیلی رژیم بعثی علیه ایران اسلامی میگذرد. بیش از سه دهه از آغاز روایت پایمردی شروع شعور تجربهها، ثبت خاطرهها و خزانه پربار معرفت جوانان این سرزمین پر گهر میگذرد و همچنان حرفها و نقلها و قصهها و سینههای پر درد باقی است.
شاید فرصت آنان که باید چند دهه پیش، از این رویداد ماندگار تاریخ مینوشتند به نسل امروز رسیده باشد. نسلی که ریشه در آن همه ایثار دارد و به فکر ثبت آن تجربههای از یاد نرفته است.
بدون آنکه قصه اغراق، مبالغه و یا نقد غیرمنصفانهای در کار باشد، مجموعه داستانهای کوتاه "از یاد نرفتگان" حاصل تلاش نویسندگان جوان عرصه داستاننویسی دفاع مقدس است که با بن مایه خاطراتی از رشادتها و ایثارگریهای رزمندگان ارتش جمهوری اسلامی، چه آنها که به توفیق شهادت نایل گشتند و چه آنها که دلتنگیهای خود را در سینه جای دادهاند فراهم گشته است.
محمدعلی گودینی، اصغر استاد حسن معمار، حسن گلچین، سعید اسدی فر، نوشین زارع و ناهید نیک بین نویسندگان داستانهای این کتاب هستند.
پرتقال خونی، گذر از رنج دوران، اشک نخلها، یر به یر، پرواز، سرباز و سِودا و ساشا از داستانهای این کتاب است.
داستانها با هدف به تصویر کشیدن رشادتها و ایثارگریهای رزمندگان ارتش جمهوری اسلامی ایران به رشته تحریر درآمده است.
سازمان ایثارگران نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران در تدوین این آثار هماکاری داشته است.
از یاد نرفته گان پیشکش جوانان برومند ایران اسلامی.
پرتقال خونی
محمدعلی گودینی نویسنده داستان "پرتقال خونی" در داستانش از درگیریهای سربازان ایرانی در یک کانال و روایت جنگ میان دو آنها و جبهه دشمن مینویسد:
سربازها، از وقتی در موضع جدید مستقر شده بودند، داخل کانال نه چندان عمیق کشاورزی سنگر گرفته بودند، آنهایی که با تجربهتر بودند پناه کانال را ناکافی میدانستند و با بیل، کف کانال و سینهکش آن را حفر کرده بودند.
رگبارهای تیربارها و کالیبر پنجاهها و کالیبرهای بزرگتر، بله کانال را تلاش میزدند. قمقمهها، خالی از آب بود. جیره جنگی بیشتر سربازها تمام شده بود. انفجار خمپارههای صدوبیست، امان همه را بریده بود.
خمسه خمسهها، اینجا و آنجا در دو سوی کانال، سهتایی و پنجتایی با انفجارهای مهیب و همزمان زمین را میلرزاندند. تنورههای دود از هر طرف به هوا برمیخاست، سرخی آتش ترکشها، لابهلای سیاهی دود و خاک سوخته پیدا می شد.
سربازها در پس هر انفجاری دور از زوزه کشها، هرکس لطیفهای میگفت! خنده آنهایی که لظیفه را میشنیدند میان صدای انفجارهای بعدی گم میشد! سرباز کمک آرپیجیزن، موشکهای زیتونی رنگ آرپیجی را در شکافهای حفر شده در سینهکش کانال جای داده بود. نگاه کرد رو به موضوع مقابل، جایی که تانکهای فعال دشمن دیگر دیده نمیشدند. خیره مانده به تانکها و نفربرهای عراقی که از درگیری عصر روز قبل همانطور وسط معرکه به حال خود رها شده بودند.!
رویش را گرداند به طرف آرپیجیزن و گفت: "سرگروهبان اینطور جایشان امنتر نیست؟" با اشاره دست، موشکهای آرپیجی را نشان داد . گروهبان سوم وظیفه، قبضه آرپیجی را تکیه داد به سینه کانال و رو به سرباز کمکیاش پوزخند زد و گفت: "چرا توی آن شکافها که باشند محفوظ تر هستند!"
اشک نخل ها
سعید اسدی فر در داستان "اشک نخلها" ماجرای فرار دو سرباز از پادگان با مهمات را به تصویر میکشد که قصد انهدام مواضع بعثیها را دارند.
در یک نیمه شب خنک و ملایم و دلچسب پاییزی، یک دستگاه خودرو ارتشی خاکستری رنگ با دو سرنشین از درب خروجی پادگان بیرون آمد و به سرعت به طرف جنوب غربی پادگان پیش رفت.
در سه راهی خرمشهر متوقف شد. سرنشینان خودرو کمی باهم صحبت کردند، سپس از جاده اصلی خارج شدن از طریق بیراههها، گاهی با نور پایین و زمانی چراغ خاموش با احتیاط و آهسته به طرف سوسنگرد حرکت کردند.
به دلیل دستاندازهای زیاد و ناهمواری زمین حرکتشان بسیار کند و آهسته بود. بعضی وقتها هم به طور کامل متوقف میشدند و کمی عقب میرفتند تا مسیرشان را عوض کنند.
بعضی وقتها هم نزدیک بود تا خودروشان واژگون شود؛ با وجود این سرنشینان خودرو چنان قاطع و مصمم بودند که از این مشکلات هیچ هراسی به دل راه نمی دادند.
هر از چندگاهی صدای سلاحهای سبک و سنگین به گوش میرسید و منوّرهایی هم در آسمان منفجر میشدند و تا شعاع زیادی منطقه را روشن می کردند. معلوم نبود این منّورها از طرف نیروهای خودی بود و نیروهای دشمن.
ناجی محکم به صندلی جلو چسبیده بود، با لحنی شادمانه گفت: "راستی ناصر چطور تونست این کار رو بکنیم؟ باور کردنش مشکله به این سادگی تونسته باشیم این همه اسلحه و مهمات و مواد منفجره را از پادگان خارج کنیم؟!"
ناصر که رانندگی میکرد چهار چشمی جلو را میپایید گفت: "حاجی جون! آتشی که در دل و جان ما افتاده بود هرکسی هم جای ما بود همین کار را میکرد؛ این که چیزی نیست باید کارهای مهمتری انجام بدیم."
-میگم ناصر! فردا تو پادگان چه غوغایی به پا بشه!
-آره. هرکی به دیگری برسه، میگه دیشب دو تا از سربازای دیپلمه پست مهندسی رزمی با یه وانت استیشن پر از اسلحه و مهمات و مواد منفجره از پادگان فرار کردند.
-ما که یادداشت گذاشتیم و از همه حلالیت طلبیدیم و علت کارمون رو هم شرح دادیم.
-خیلی سادهای ناجی! اونا به یادداشت ما توجه نمیکنن و این خبر رو هم منتشر نمیکنن؛ البته حراست ور کن دوم به تکاپو میافتن و خیلیها رو هم به بازجویی میکشونن. یادداشت ما هم براشون اهمیت نداره.
-خوب ناصر جوون اونا حق دارن که چنین کارهایی بکنن چون کار ما خلاف مقررات بوده. خودت که کمک مربی آموزشی هستی و میدونی که فرار از پادگان در زمان جنگ، بدون چون و چرا مجازات اعدامه.
-ما مجبور بودیم این کار رو بکنیم. خودت میدونی که من به مرز جنون و دیوانگی رسیده بودم حتی میخواستم خودکشی کنم؛ مقدمات این کار را هم فراهم کرده بودم.
-منم دست کمی از تو نداشتم ناصر.
-از قدیم گفتن "شنیدن کی بود مانند دیدن" شما با شنیدن این فجایع منقلب و دگرگون شدی، اگر مثل من اون رو میدیدی چه حال و روزی پیدا میکردی!؟
-با همه این حرفا انگیزه کار هر چی باشه از جرم ما کم نمیکنه.
-این حرفا رو ول کن. میدونی که دیگه برگشتی در کار نیست اونوقت تو به فکر مجازات فرارمون هستی؟
-به نظرت تو این کار موفق میشیم؟
-مهم حرکت و نیت ما بود که انجام دادیم و بقیه کارها دست خداست.
-اگه منطقه را خوب بشناسیم شاید بتونیم مأموریتمون رو به خوبی انجام بدیم .
-من بچه سوسنگردم؛ منطقه را مثل کف دستم میشناسم. درسته عراقیها بستان و سوسنگرد و حمیدیه رو گرفتن ولی خیلیها هست که میتونیم از اونجا به عراقیها ضربه بزنیم.
-تا چه ضربهای باشه؟
-مهمترین ضربه ای که میتونیم به عراقیها بزنیم قبل از هرکاری انفجار پُل؛ بعد از انفجار پُل، وارد جنگهای چریکی میشیم.
-همچی میگی جنگهای چریکی انگار یک گروهان میخواد عملیات کنه! آخه مورچه چیه که کله پاچش چی باشه؟!
-ببین ناجی جون، خوبی کار ما اینه که ما دو نفریم و میتونیم تو خیلی جاها، حتی بیخ گوش عراقیها پنهان بشیم و به اونا ضربه بزنیم. از قبل همه چیز رو شناسایی کردم. ۴۸ ساعت وسط نیروهای دشمن بودم و همه جا را شناسایی کردم.
آنها به حومه سوسنگرد و منطقه خزعلیه و سبحانیه رسیده بودند.
یر به یر
حسن گلچین در داستان "یر به یر" از دوران اسارت یکی از رزمندگان میگوید و مینویسد:
دیگر بازجوییها تموم شده بود و من روزی چند بار فقط نگهبان زندان را میدیدم که برام آب و مقدار اندکی غذای مزخرف میآورد.
چندبار هم چشمانم را میبست و به توالت میبرد، اما هر روز احساس نیاز به نماز و عبادت بیشتر در من جان میگرفت. نمیدانم چه مدت اسیر بودم چون زمان را گم کرده بودم. با حساب و کتابی که پیش خودم کرده بودم باید از زمان اسارتم شش ماه میگذشت.
بی خبری از خانه و خانواده و آیندهای نامعلوم، من را به سمت نابودی روحی و روانی سوق میداد. گوشه سلول چمباتمه میزدم و زانوی غم بغل میکردم و اشک میریختم. دیگر آسمان آبی، خورشید، ماه، ستاره، ابر و باران برایم خاطره شده بود. زمان را هم با تابیدن نور از روزنه کوچک سلول میسنجیدم. وقتی نور میتابید، صبح شروع میشد و وقت غروب میکرد آغاز شب بود.
پرواز
داستان "پرواز" به نویسندگی ناهید نیک بین نیز روایتگر ماجرای شهادت یک خلبان ایرانی و لحظه اعلام شهادت او به همسر و دخترش است.
زن به طرف تخت دوید و دختر را که جیغ میکشید و پتو را مچاله کرده بود روی صورتش، بغل گرفت. صورت خیسش را بوسید. دختر سرش را گذاشت روی سینه زن و گفت: "مامانی، هاپوها آمده بودند".
زن بلند شد. دختر را توی بغل تکان داد و چندبار دور اتاق گشت و جلوی قاب عکس ایستاد. دختر به مرد توی عکس که لباس خلبانی پوشیده بود لبخند زد. انگشت شستش را به دهان برد و مکید. زن روی صندلی نشست و ماکت هلیکوپتر را از روی میز برداشت و توی هوا چرخاند. دختر دستش را به طرف هلیکوپتر دراز کرد و گفت: "بریم بابا تو آسمون." زن هلیکوپتر را به او داد و گفت: "باشه. بابایی که اومد، قول داده این دفعه ما رو هم با خودش ببره اون بالاها" دختر پرههای هلیکوپتر را چرخاند.
تلفن زنگ زد. زن، دختر را روی صندلی نشاند و گوشی را برداشت. چشمانش درشت شد و به دختر نگاه کرد.
-بله من همسرش هستم.
چینهای روی پیشانیش درهم پیچید و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید به سمت گونهاش. گوشی تلفن از روی میز آویزان شد. دختر نگاه کرد تکههای هلیکوپتر که از دستش افتاده بود و در هر تکهاش پرت شده بود گوشهای از اتاق.
مجموعه داستان "از یاد نرفتگان" که انتشارات اندیشهورزان در سال ۱۳۹۱ آن را به چاپ رسانده راجع به شهدای ارتش در ۱۲جلد به چاپ رسیده است.
۷۱۳۵/۶۰۲۶