محمدرضا بیگدلی
می وزد باد صبا بر سرکوه و صحرا گویی آغشته بود مشک به ذرات هوا
عطر گل موج زند در نفس باد بهار همه جا سوسن و سنبل،گل سرخ دینا
هم شقایق به دو صد ناز چمن را آراست هم از این ناز بشد بلبل شیوا شیدا
چشم نرگس شده سرمست زدیدار سمن بر سر شاخه اشجار،شکوفه پیدا
بید لرزید دمی از وزش باد سحر غنچه از تن بدرد پیرمن و شد رسوا
قمری از شور شعف نغمه داودی زد چهچه بلبل سرمست به او هم آوا
زاغ می خواست که او نیز صدایی بکند تا بفهمند که از شوق بود بی پروا
بر در لانه راهو به ترنم میگفت این سخن با شعف و شور یکی سبزه قبا
فارغ از سوز دی و بهمن و ماه سرما جامعه عید پوشند چه سلطان و گدا
در شب عید همه با کرم و لطف و نشاط جمله روشندل و خوشحال چه کور و بینا
راستی این چه زمانی است که در ایامش همگی محسن و خوش خلق چه پیر و برنا
وقت تحویل همه دست بر آرند زجان جملگی در طلب حاجت ونعمت به دعا
حاصل بندگی و طاعت و عمری تقوا به نگاه ضمی شوخ بشد بر یغما
یک شب عید بدیدم مه خود در دریا عکس او بود که از عرش برین شد پیدا
از ابر قله البرز به قدرت بگشود پنجه و بال به پرواز نرمی از عنقا
گر بدانی همه گستردگی ایران را همه از خط بین است به صور و صیدا
بوم مردان یل و مرز شجاعان باشد که بدارند در این میهن زیبا سکنا
کوچکان عید به دیدار بزرگان بروند من دعا می کنم از دیر مغان رو به خدا
به سعیدی و قدیمی چنین نوروزی حافظ سید ما باد اهورا مزدا
ای رضا وصف بهاران تو نمودی هرچند لیک هرگز نسرودی تو سرودی زیبا