شیرینی و تلخی در زندگی با خلبان شهید جهان شاهلو
از اولین روز رسمی جنگ تا سال 81، انتظاری که هر روزش تلخ و گزنده بر جان سعیده بانو نشست اما دم برنیاورد و صبوری کرد تا…
از اولین روز رسمی جنگ تا سال 81، انتظاری که هر روزش تلخ و گزنده بر جان سعیده بانو نشست اما دم برنیاورد و صبوری کرد تا…
علی اکبر در عملیات بود و دوستانش با جملات رمزگونه «سبک سنگین شده یا سنگین سبک شده» خبر به دنیا آمدن فرزندش را به او داد…
علی در فراق دوستان شهیدش می گفت: اکثر همپروازان عزیزم شهید شدند و من از قافله جا مانده ام.
تاسیسات نفتی، پل العماره، پالایشگاه کرکوک، یگان های دریایی و ... را بارها مورد اصابت قرار داده بود اما این بار با…
آنقدر دلنشین قرآن را تلاوت می کرد که با وجود همه خطرات، بی سیم ها روشن می شد و همه گوش به صدایش می دادند.
احمد می گفت: شاید امروز پاسخ کار مثبتی را که کرده ایم نگیریم ولی یک روز هست که باید جواب پس بدهیم، آن روز روز سختی است.
با پول تو جیبی هایش هر تعداد که می توانست مجلات مبتذل را می خرید و دور می ریخت تا چشم جوانان محله کمتر به آنها بیفتد.
بعد از گذراندن دوره دو ساله خلبانی در امریکا به او پیشنهاد ماندن دادند اما نپذیرفت و برگشت.
آنقدر شجاعت از او دیده بودند که تصمیم گرفتند خیابانی را در شیراز به «عباس دوران» تغییر نام دهند و او نیز پذیرفت.
دو ماه از آشنایی اش با حسن[1] می گذشت که نامش در لیست نمازگزاران پادگان ارتش شاهنشاهی ثبت شد.
«اینقدر از من تعریف می کنید، می ترسم خودم را گم کنم.»، این جمله ای است از علی اکبر شیرودی.