در آخرین دیدار شهید بابایی و همسرش چه گذشت؟
موقع رفتن به سفر حج، سوار اتوبوس که شدم نگاهش کردم دستش روی سینه بود و لبخندی بر لب داشت این آخرین دیدار من با او بود. دیدار من با عباس بابایی.
به گزارش خبرنگار جماران، مرحوم بانو ملیحه حکمت(۱)، همسر شهید بابایی(۲) از علاقه زائد الوصف او نسبت به خودش و آخرین دیدارشان اینگونه نقل خاطره کرده است:
همسر شهید بابایی می گوید شب رفتنم به سفر حج توی خانه کوچکمان آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند، صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم کرد که برویم آن طرف، خانه سابقمان، رفتیم آنجا که حرف های آخر را بزنیم چیزهایی می خواست که در سفر انجام بدهم. اشک همه پهنای صورتش را گرفته بود، نمی خواستم لحظه رفتنم لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت مواظب سلامتی خودت باش. اگر هم برگشتی دیدی من نیستم. این را قبلا هم شنیده بودم طاقت نیاوردم گفتم عباس چطوری می توانم دوریت را تحمل کنم تو چطور می توانی؟ هنوز اشک های درشتش پای صورتش بودند. گفت تو عشق دوم منی. من می خواهمت، بعد از خدا نمی خواهم آنقدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی. ساکت شدم. چه می توانستم بگویم. من در تکاپوی سفر و او؟!
گفت: ملیحه کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد باید از همه اینها دل بکند. گفت راه برو نگاهت کنم. گفتم: وا یعنی چه؟! گفت می خواهم ببینم با لباس احرام چه شکلی می شوی؟ من راه می رفتم و او سر تا پایم را نگاه می کرد. جوری که انگار اولین بار است مرا می بیند انگار شب خواستگاری ام باشد. گفتم بس است دیگر. مردم منتظرند. گفت ول کن بگذار بیشتر با هم باشیم.
از خانه که می خواستیم بیرون بیاییم رفت و یکی از پیراهن هایم را برایم آورد. پیراهن بنفش گلداری که پارچه اش را مادرم از مکه برایم آورده بود. پیراهن خنک و آستین بلند بود. گفت این را آنجا بپوش.
به خانه که برگشتیم همه شوخی می کردند که این حرف های شما مگر تمامی ندارد. دو ساعت حرف زده بودیم.
اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند همسفرهایمان همه دوست و همکارهای عباس و خانم هایشان بودند توی حیاط مسجد از شلوغی مرا کناری کشید می دانست خیلی هلو دوست دارم زود رفته بود هلو گرفته بود، انگار دوره نامزدی مان باشد. رفتیم یک گوشه و هلو خوردیم. بچه ها هم که می آمدند می گفت بروید پیش مامانی با بابا جون، می خواهم با مامانتان تنها باشم.
اتوبوس منتظر آمدنم بود همه سوار شده بودند. بالاخره باید جدا می شدیم. آقایی که کنار اتوبوس مداحی می کرد و صلوات می فرستاد یکباره گفت سلامتی شهید بابایی صلوات؛ پاهایم دیگر جلوتر نرفتند برگشتم به عباس گفتم این چه می گوید؟! گفت این هم از کارهای خداست. پایم پیش نمی رفت یک قدم جلو می گذاشتم ده قدم برمی گشتم. سوار اتوبوس که شدم نگاهش کردم دستش روی سینه بود و لبخندی بر لب داشت این آخرین دیدار من با او بود.
۱. ملیحه (صدیقه) حکمت، متولد سال ۱۳۳۷ بود و اوایل خرداد ۹۵ هم پس از ۵۸ سال از این دنیا پر کشید و رفت. دختر دایی شهید عباس بابایی بود و هر دو در خانه و خانواده ای متدین تولد و رشد یافته بودند؛ همان خانه ای در خیابان سعدی که از قدیم عاشورایی و حسینی بود و مجالس تعزیه شب های ماه محرم در آن برگزار می شد.
حاج ابوالفضل ثقفی، مداح و پیرغلام ۷۷ ساله اهل بیت(ع) تعریف می کند که «سالهای پیش از انقلاب که خواندن تعزیه نوعی مبارزه و تبلیغ محسوب می شد، شبی در منزل پدری شهید عباس بابایی، پدر عباس نقش امام حسین(ع) را خواند، من حضرت ابوالفضل(ع) را و خود عباس هم که آن زمان خیلی کوچک بود، نقش حضرت سکینه(س) را.»
بیشک همین آموزه های حسینی و عاشورایی بود که این خانواده را چنین صبور و مقاوم بارآورد و چون فولاد آبدیده کرد؛ از مادر عباس که امالبنین وار در سوگ فرزندش صبر کرد تا ملیحه خانم که صبوری و فداکاری زینبیاش اسوه و شهره خاص و عام بود.
سال ۵۴ ازدواج کرده بودند و ثمره زندگی شان شده بود سه فرزند به نام های سلما، حسین و محمد. این خانواده سختی های زیادی را به خود دید و بر آن صبر کرد. سلما فرزند اول ملیحه و عباس بود. او ازدواج کرد و همسرش نیز همنام پدر سلما بود؛ «عباس داوری» که با داشتن یک فرزند از سلما، همزمان با عید غدیر خم سال ۸۴ طی مأموریتی در زاهدان به دست اشراری که او را گروگان گرفته بودند، به شهادت رسید.
۲. شهید عباس بابایی در سال 1329 در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ابتدایی را در دبستان دهخدا و دوره متوسطه را در دبیرستان نظام وفای قزوین گذراند.
در سال 1348، در حالی که در رشته پزشکی پذیرفته شده بود، داوطلب تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد. پس از گذراندن دوره آموزشی مقدماتی خلبانی هواپیمای شکاری را با موفقیت به پایان رساند و پس از بازگشت به ایران، در سال 1351، با درجه ستوان دوم در پایگاه هوایی دزفول مشغول به خدمت شد.
همزمان با ورود هواپیماهای پیشرفته (F-14) به نیروی هوایی ، شهید بابایی در دهم آبان ماه 1355، برای پرواز با این هواپیما انتخاب شد و به پایگاه هوایی اصفهان انتقال یافت.
پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزانه، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت.
شهید بابایی در هفتم مرداد ماه 1360 از درجه سروانی به سرهنگ دومی ارتقا پیدا کرد و به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان برگزیده شد. وی در نهم آذر ماه 1362، ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی ، به سمت معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد و به ستاد فرماندهی در تهران عزیمت کرد.
سرانجام در تاریخ هشتم اردیبهشت ماه 1366 به درجه سرتیپی مفتخر شد و در پانزدهم مرداد ماه همان سال، در حالی که به درخواست ها و خواهش های پی در پی دوستان و نزدیکانش مبتنی به بر شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داده بود ، برابر با روز عید قربان در حین عملیات برون مرزی به شهادت رسید.
دیدگاه تان را بنویسید