آن سال‌ها تشییع فقط تشییع بود. آخر مگر تشییع باید کارکرد دیگری هم داشته باشد؟!

جماران- منصوره جاسبی: حد تعادل در همه کارها بسیار چیز خوبی است. اصلا مصحف شریف، مسلمانان را امت وسط نام نهاده و چه زیبا نامی است. اما هر کاری که از تعادلش خارج می‌ شود، ملال می‌ آورد خواه ملال جسمی، خواه روحی. حالا حکایت بسیاری از کارهای ما در جامعه است و اگر این کار از بخشی که مدعی دین و دینداری است‌، سر بزند به مراتب ملال آورتر است. اینکه می‌ گویم مدعی، خودم هم بخشی از همین جامعه هستم. ما نیازی نیست حرفی بزنیم یا پرچمی بر دوش بگیریم. همین که بعضی دستورات دینی را هم رعایت کنیم یعنی مدعی هستیم بخصوص اگر این دستورات وجهه نمادین داشته باشد مانند حجاب. بگذریم. و اما دلیل این فلسفه بافتن‌ها برمی‌گردد به مراسم تشییع پیکر مطهر ۱۱۰ شهید دفاع مقدس. تعدادشان به نام حضرت مولا شده بود ۱۱۰ و مشایعتشان به نام مادر مزین شده بود، از بس که همه‌شان مادری بودند و شب‌ های حمله میان سربندها دنبال سربند یازهرا می‌گشتند.

 

هنوز بیست دقیقه‌ای به ۹ صبح مانده بود که به میدان انقلاب رسیدم. شروع مراسم تشییع را ۸ صبح در سراسر کشور اعلام کرده بودند. می‌ دانستم رزقم باشد روضه مادر نصیبم می‌ شود. این کلام ارزشمند حاج آقا دولابی همیشه کناری از گوشم نشسته است که می‌گفت: "هر چه رزقت باشد بهت می دهند." رزق که تنها خوراک نیست. یک روز دیدن یک دوست خوب، روزی شنیدن یک کلام خوب، گاهی حضور در جمعی نیکو و... می‌تواند رزقت باشد. حالا آمده بودم در جمع شهدا روزی که به نام حضرت مادر گره خورده است، آمدم تا به قول حضرت آقا روزی یک ساله ام را از فاطمیه بگیرم.

از مترو که پایم را بیرون گذاشتم صدای روضه می‌ آمد، چشمانم برق زد. امروز همه‌ی بغض فاطمیه را به اشک بدل می‌ کنم. دو سه دقیقه گذشت و تمام شد. 

از سر خیابان ۱۶ آذر کامیون‌ ها که افتخار حمل چند تکه استخوان به یادگار مانده از شهدایی که به قول حضرت روح الله، نام و نشان در گمنامی یافته بودند، به نوبت در صف ایستاده بودند. نگاهت که با نگاهشان گره بخورد دلت را می‌ برند به همان سال‌ ها. شاید برایت سوال باشد کدام سال‌ ها؟ سال‌ هایی که کامیون‌ ها به صف می‌ شدند و تا چشم کار می‌ کرد، بزرگ و کوچک بود که دنبالشان راه می‌ افتادند. هنوز مادرهای شهدا نه تکیه بر عصا می‌ دادند، نه ویلچرنشین بودند. قاب عکس گل پسرهایی که هنوز نه پلاکی داشتند و نه استخوانی، زیر بغل می‌ زدند و راهی می‌ شدند. از موکب ها هم خبری نبود، حالا آن وسط‌ها شاید ایستگاه صلواتی‌ای پیدا می  شد که اگر تابستان بود شربتی و اگر زمستان بود چای گرمی دست مهمانان شهدا می‌ داد. ایستگاه نقاشی هم کنار خیابان ها جایی نداشت. خانم‌ ها همه یکدست نبودند. محجبه و غیرمحجبه نداشت، هر بانویی به احترام شهدا دستش به سینه می نشست و نم اشک صورتش را خیس می کرد. آن سال‌ها تشییع فقط تشییع بود. آخر مگر تشییع باید کارکرد دیگری هم داشته باشد؟! بگذریم این هم برای این مطلب، فرع است نه اصل.

چند دقیقه ای همجواری شان رزقم شده بود. نقشه راهم به سمت پیاده راه خیابان انقلاب کشیده شد. از دور ابهتشان بیشتر توی چشم می‌ زد. انگار دورتر که می‌ ایستی، نگاه ویژه تری هم نصیبت می‌ شود. نرم نرمک پیش ‌می رفتم به امید آنکه روضه ای بشنوم اما دریغ. گُله به گُله دختر و پسر قد و نیم قد از زیر سن دبستان تا حدود هفتم هشتم مرتب و منظم ایستاده و صدای آهنگی که به جای زیرصدا شدن، رو بازی می‌کرد فضا را پر کرده بود. نمی توانم میان اینهمه موسیقی که اگر اشعار گاه حماسی، گاه مذهبی را از رویش برداری با روز شهادت صدیقه طاهره(س) جمع ببندم. پدربزرگ ها و مادربزرگ ها که نور به قبرشان ببارد خوب می گفتند که هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. مجلس جشن که دعوتمان نکرده اند. برای تشییع آمده ایم. مجلس عزای حضرت زهرا(س) آمده ایم و تا آنجا که عقلم قد می دهد این مجلس جای روضه است. حالا باز اگر به یکی دو تا هم اکتفا می شد، غمش خوردن داشت. هر چه فکر می کنم می بینم به جشن ۲۲ بهمن هم دعوت نشده ایم. اصلا دلتان می‌خواهد اجرای سرود داشته باشید، باشد اشکال ندارد ولی اینهمه ساز و آواز را کجای دلمان بگذاریم. 

حرکت که سردمدار کامیون ها شد، مداحی و بر سینه کوبیدن ها کم کم جان گرفت. حالا کاروان به چهارراه کالج رسیده بود. "خوش نام تویی گمنام منم" محمود کریمی بالا گرفته بود. تشییع شهدا داشت تشییع می شد.

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
3 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.