جی پلاس منتشر می کند؛
خاطرات دست اول یک نویسنده از حاج قاسم سلیمانی/ روایت اول: ما تسلیم کاسُم سلیمانی هستیم!
"کاسم سلیمانی" روایتی متفاوت از آنهایی است که نه با تفنگ حاج قاسم که با مهربانی و رأفتش به زمین های کشاورزی و زندگی شرافتمندانه روی آوردند که بسیار خواندنی است.
احمد یوسف زاده از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که حدود هشت سالی در اسارت نیروهای بعثی بود. وی یکی از آن بیست و سه نفری است که خود به نوشتن کتابی درباره آنها پرداخته و بعدها فیلم سینمایی «آن بیست و سه نفر» نیز با اقتباس از همان کتاب ساخته شد.
او سال گذشته کتاب «پیش از اذان صبح» را با استفاده از خاطرات حاج قاسم به رشته تحریر درآورد که به وسیله انتشارات سوره مهر چاپ شد.
کتاب با نثر روان خود، خواننده را مشتاق ادامه مطالعه می کند.
همزمان با دومین سالروز شهادت سردار سپهبد سلیمانی، از یوسف زاده خواستیم تا چند خاطره از این کتاب را به انتخاب خود در اختیار جی پلاس قرار دهد که ایشان به گرمی از این پیشنهاد استقبال کرد.
یوسف زاده در مقدمه اختصاصی این خاطرات برای جی پلاس، به علت نگارش این کتاب پرداخت و نوشت:
درباره کتاب «شاید پیش از اذان صبح»، باید بگویم که قبل از شهادت سردار سلیمانی من گاهی وقت ها به خاطر علاقه زیادی که به ایشان داشتم در نشریات کرمان یا در فضای مجازی مطالبی درباره ایشان می نوشتم که بعضی از آنها چاپ و منتشر می شد و گاهی هم منتشر نمی شد و من می نوشتم و خیلی هم درصدد آن نبودم که به دست ایشان برسد و فقط می نوشتم و ابراز علاقه می کردم به ایشان.
این موضوع گذشت تا بعد از شهادتشان که برای همه دردناک بود -و برای من هم خیلی دردناک بود-من یک سری دلنوشته هایی درباره ایشان بر اساس خاطراتی که خودم داشتم و خاطراتی که جاهایی شنیده یا جایی خوانده بودم نوشتم که در واقع ادای دینی به سردار سلیمانی است؛ به خاطر نامه ای که به من نوشته بودند.
آن نامه الان در فضای مجازی قابل دسترس است. ماجرا این بود که سردار سلیمانی بعد از خواندن کتاب «آن بیست و سه نفر » یک نامه بسیار احساسی و صمیمانه ای برای من نوشته بودند که با تعبیر «احمد عزیزم» شروع می شد. همواره یک احساسی داشتم که باید یک روزی باید پاسخی به این نامه بدهم و محبت بزرگ بدهم که بعد از شهادتشان شد همین کتاب «پیش از اذان صبح» و علت این نامگذاری هم اشاره دارد به آخرین لحظاتی که در کرمان سردار سلیمانی را دفن کردند و من در آنجا حضور داشتم؛ در حالی که اذان صبح گفته می شد و ایشان چند دقیقه ای پیش از اذان صبح از میان ما رفت.
اکنون در آستانه دومین سالروز شهادت حاج قاسم هر روز و با انتخاب نویسنده کتاب یکی از خاطرات برای مطالعه مخاطبان منتشر می شود:
«کاسُم سلیمانی»
دقیقاً همان شبی که بعد از هشت سال و سه ماه و هفده روز اسارت به خانه مان رسیدم، همان شبی که اهالی روستاها و شهرهای اطراف روی حیات خاکی خانه روستایی ما جمع شده بودند، میان هیاهوی استقبال کنندگان و کل کشیدن زنان و از هوش رفتن خواهرم فاطمه از شدت گریه و خوشحالی و ذبح شدن گوسفند پشت گوسفند و میان بوی کندرک و اسفند، یک اتفاق عجیب افتاد. جوانی با موتور سیکلتی قراضه از راه رسید و یکراست دوید به سمت فرمانده پاسگاه انتظامی که آمده بودند به استقبال من. جوانک ترسیده بود و کلمات بریده و با شتاب از دهان کف آلودش بیرون می ریخت «جناب سروان اشرار! اشرار ریختن روی خونه م»
کلمه «اشرار» برای من واژه غریبی بود. بچه که بودم مادرم خدابیامرز راجع به اشراری که پدرم را به کنده پرتقالی تنومند بسته و کتک زده بودند چیزهایی برایم تعریف کرده بود، اما این یک قصه قدیمی بود. روزی که رفته بودم جبهه همه جا امن و آرام بود، اما حالا که برگشته بودم و انتظار داشتم بعد از ۸ سال جنگ و مبارزه با دشمنان، کشور به نقطه امنی رسیده باشد، می دیدم که نه، اینطور نیست. اشرار دوباره سر برداشته اند!
فرمانده پاسگاه دستور داد معاون و چند نفر از سربازانش بروند تعقیب اشرار و خودش نشست کنار من و به سوالات عجیبی که توی کله ام ریخته بود پاسخ داد . او که سعی میکرد مرا در لحظه های فرحناک وصال دلگیر نکند گفت «چیز مهمی نیست، متاسفانه چند سالیه که اشرار، منطقه رو نا امن کردن، دست به گروگانگیری میزنن، جادهها رو میبندن و موتور و ماشین مردم را از زیر پاشون بیرون می کشن، ولی این وضع ادامه پیدا نمی کنه...».
غم بزرگی نشست روی دلم. انتظار نداشتم کشوری را که از زیر چکمه صدام و حامیانش بیرون کشیده بودیم حالا محل جولان اشرار و قاچاقچیان ببینم. صحبت های فرمانده پاسگاه که به سختی تقلا می کرد موضوع را کم اهمیت جلوه دهد و مرا در اولین ساعات ورود به کشور ناامید نکند، نتوانست از بار غمم بکاهد.
روزهای بعد اطلاعات بیشتری از ناامنی منطقه در صحبت مردمان روستا شنیدم. قتل، راهبندان، گروگانگیری، باج خواهی! خدای من چه بر سر منطقه ما آمده است! عیدوک بامری و عباس نارویی رودبار و قلعهگنج را تا مرز ایرانشهر و برو تا میرجاوه ناامن کرده بودند. کاروانهای مواد مخدر به راحتی از مرزهای شرقی کشور به سمت کرمان روانه میشدند و از میان کوههای جوپار به سمت شیراز میرفتند. جوانهای مثل دسته ی گل توی درگیری با اشرار پر پر می شدند. مردان کلاه بره ای[1] که لباس قوم نجیب بلوچ را به تن کرده بودند ، قطارهای پر از فشنگ را ضربدری میبستند بر سینه و پشت شان و با خودروهایی که از زیر پای مردم بیرون کشیده بودند، جادهها را ناامن میکردند. آفتاب که غروب می کرد کسی جرات رفت و آمد به شهر و روستاهای همجوار را حتی نداشت.
این هرج و مرج یکی دو سال ادامه داشت تا این که تو تمرکزت را گذاشتی روی جنوب استان کرمان که جولانگاه اشرار شده بود. تصمیم گرفته بودی غائله شرارت را برای همیشه بخوابانی، نه البته با تیربار و کاتیوشا، بلکه تا آنجا که بشود به شیوه خود مهربانت، با سلاح صلح.
در منطقه خبر مثل باد پیچید از بشاگرد تا دلگان و رودبار و قلعه گنج و به گوش اشرار و قاچاقچیان رسید که قاسم سلیمانی اعلام کرده اگر تفنگ هایتان را تحویل بدهید و تسلیم دولت جمهوری اسلامی بشوید، نظام از گناه تان در می گذرد.
اسم پر هیبت تو ترسی انداخت در دل یاغی های مغرور. لشکر ثارالله به فرماندهی تو در منطقه جنوب کرمان مستقر شد، بیانیه تامین به دست اشرار رسید، نوشته بودی هر کس دست از شرارت بردارد و تفنگ خودش را زمین بگذارد، نه تنها بخشیده می شود بلکه برای ادامه معاش آب و زمین هم دریافت میکند تا به زندگی شرافتمندانه برگردد.
طولی نکشید که از تلویزیون، اشرار سبیل تاب داده ای دیدیم که موهایشان از زیر کلاه های پوست بره ای تا کمرگاه شان می رسید و سالها یاغیگری و زندگی در کوه و بیابان چهره هایشان را وحشتناک کرده بود، جلو می آمدند، تفنگ هایشان را زمین میگذاشتند، قطارهایشان را باز می کردند و روی انبوهی از فشنگ و تفنگ می انداختند و میگفتند «ما تسلیم کاسُم سلیمانی هستیم، ما تسلیم جَمهوری اسلامی هستیم».
این چنین بود که هیبت نامت ای قاسم سلیمانی، منطقه را آرام کرد. مردم نفس راحتی کشیدند و جادهها و خانه ها امن شد. اشرار به زندگی معمولی برگشتند و به دستور تو صاحب زمین شدند. سپاه دستگاههای حفر چاه به منطقه اعزام کرد، صدها چاه با پمپ برقی حفر و تجهیز شد. اشرار مو بلند سبیل تاب داده، به جای تفنگ، بیل برداشتند و به کشاورزی روی آوردند. آنها دیگر مجبور نبودند شب ها در کوه و کمر بخوابند، خسته از کار حلال به خانه بر می گشتند و در کنار همسر و اطفال بی گناهشان زندگی می کردند. قاسم جان، آنها هنوز هم نام عزیزت را به نیکی یاد میکنند و میگویند اگر حاج کاسُم نبود خدا می داند کجا و در کدام کمینگاه جگرمان به تیر داغ دوخته شده بود!
[1] کلاه درست شده از پوست بره
برشی از کتاب پیش از اذان صبح؛ ص 27-30
مشاهده خبر در جماران