اکنون بیست و یکم اسفند ماه ۹۸ ؛ از هیچ کجای شهر، بوی نوروز نمی آید، شادیهایمان قرنطینه شده اند، هیچ پولی بوی عیدی نمی دهد؛ دست که هیچ، آغوشهای ما هم بوی الکل گرفتهاند، لبخندهایمان پشت ماسک ها پنهان شده و نگاهمان مبهوت رفتن عافیت وطن شده، این روزها فقط خیال ماهی قرمز، تخت است .
در این شهر سوت و کور، جای تو هیچ خالی نیست؛ چه خوب که نیستی، حسرت نبودنت میچربد به هزار و یک خیال بودنت!
راستی این روزها به پدر و مادرت، سرباز وطن میگویند همان هایی که تا دیروز فرصت با هم بودنمان را به کم ترین قیمت خریدند و حالا گمان میکنند به بهای پرداختن حق و حقوق و معوقات مان جان بر کف شدیم.
ما میجنگیم برای لبخند دوباره وطن و چشممان به لطف خداست، پرستاری میکنیم از نفسی که تنگ است اما دلش تنگتر؛ و امید را تزریق میکنیم به بیماری که در تنهاترین ایزوله قرن محصور شده؛ باشد که این عشق، موجب عافیت شود.
شاید لبخند دوباره وطن ، مرحم دردهایمان شود .
حوالی روزهای کرونایی.
"زوج پرستار بیمارستان شهید صدوقی یزد"