به گزارش ایرنا، زمین تکان خورد و صدایی مهیب دلم را لرزاند من و همسرم در یک زمان از خواب بیدار شدیم و چشم به هم دوختیم، نگاهمان سرشار از دلهره، وحشت و تلاش برای زندگی بود، در عرض چند ثانیه برق اتاق خاموش شد و سقف فروریخت و آن نگاه را به آخرین دیدار و من و همسرم تبدیل کرد.
از تابستان سال 82 یکی دو زلزله خفیف نزدیک به هم را تجربه کرده بودیم، حتی یکی دو روز قبل از زلزله پنجم دی ماه نیز پیش لرزه های زیادی داشتیم، زلزله هایی همراه با صدای مهیب صدایی شبیه بلند شدن هواپیماهای غول پیکر.
اونوقت نمی دانستیم آن صدا چه مفهومی دارد اما بعدها متوجه شدم زمانی به محل گسل نزدیک باشی صدای شکستن لایه ها به صورت غرشی وهمناک به گوش می رسد.
برای همین اگر از این موضوع مطلع بودیم می شد این نتیجه را گرفت که زلزله همراه با صدای مهیب می تواند شدید و آثار تخریبش زیاد باشد.
مرد در حالی که از اطلاع رسانی نشدن اینکه ممکن است زلزله مهیبی در انتظار بم باشد اظهار گلایه کرد گفت: مسئولان ما را به آرامش دعوت می کردند در حالی که ضمن این دعوت می شد مردم را از واقعیتی تلخ مطلع کرد.
مدیرعامل و عضو هیات مدیره سازمان خیریه همراهان بم که همسر و تنها فرزندش را در زلزله سهمگین بم از دست داده است ادامه داد: کانون زلزله در بم دقیقا زیر شهر بود به همین دلیل همراه با هر زمین لرزه صدای غرش می شنیدیم.
عباس سبزواری گفت: یادم می آید آن روزها برخی از افراد به دلیل شنیدن این صدای مهیب با مسئولان صحبت می کردند و از آنها راه چاره می جستند.
وی ادامه داد: آنروزها ما سعی در مورد این صدا و چرایی آن اطلاعات بگیریم اما همه ما را فقط به آرامش دعوت می کردند در حالی که می توانستند ما را آگاه کنند و اگر آن شب هر کس در خودرو یا محیط امنی خوابیده بود هرگز بم در این حد داغدار نمی شد.
آن شب به اتفاق خانواه بیرون رفته بودیم زمانی که به خانه برگشتیم همسرم مشغول آماده کردن شام بود ساعت حدود 10 و نیم بود که زمین با همان صدای مهیب لرزید، زلزله خفیف و کوتاه بود.
دخترم ارمغان که چهار سال داشت از ترس به من پناه آورد و من سعی کردم آرامش کنم.
شب بسیار سردی بود دما به حدود 10 درجه زیر صفر می رسید شام را که خوردیم برای گرم کردن خانه دو چراغ نفتی دیگر را در کنار بخاری نفتی بزرگی که داشتیم روشن کردیم و خوابیدیم.
حدود ساعت چهار و نیم بود که مجدد زلزله شد، من و همسرم بیدار شدیم آن موقع به دلیل معده درد شدید به سختی خودم را به رختخواب رساندم و خوابیدم بعد از آن ساعت پنج و 20 دقیقه زلزله اصلی رخ داد.
چراغ اتاق روشن بود من و همسرم با لرزش زمین همزمان بیدار شدیم به هم نگاه کردیم نگاه های ما به هم دوخته شده بود، لحظه کوتاه برق خاموش شد و این لحظه برای همیشه به عنوان آخرین دیدا من و همسرم در ذهن من ثبت شد.
بلافاصله بعد از خاموش شدن برق سعی کردم از زمین بلند شوم در مدت زمان کوتاهی سقف فروپاشید و ناگهان بدنم زیر خروارها خاک و نخاله ساختمانی مدفون شد.
فقط به اندازه یک مشت بسته فضای خالی جلوی بینی و دهنم بود اما غبارآنقدر شدید بود که من تا چند لحظه فقط غبار تنفس می کردم که با بزاقم اطراف و داخل دهانم تبدیل به گِل شده بود.
ابتدا صدا زدم تا از وضعیت خانواده مطلع بشوم اما صدایی نمی آمد با اینکه همسر و فرزندم کنارم بودند اما آوار بین ما دیوار شده بود با خودم گفتم احتمال دارد بیهوش شده باشند، ریتم تنفسم را پایین آوردم تا از اکسیژن موجود در فضا بهتر استفاده کنم می خواستم زنده بمانم تا به همسر و فرزندم کمک کنم.
تصور می کردم نیروهای امدادی مثل فیلم ها در کمترین زمان ممکن خودشان را به ما می رسانند و نجاتمان می دهند اما بعدها متوجه شدم حجم فاجعه چقدر عمیق است.
حدود سه ساعت گذشت، اکسیژن محیط اطراف در حال اتمام بود، کمی بعد با بلند شدن دود متوجه سوختن کتاب های کتابخانه پایین تختخواب به دلیل واژگونی چراغ شدم کم کم از زنده ماندنم نا امید شده بودم که ناگهان از بالای سرم صدایی مبهم شنیدم، سعی کردم تمام توانم را جمع کنم تا صدایم را بشنوند و با هر چه قدرت داشتم صدا زدم 'من اینجا هستم'.
صدا از بالا می آمد، بستگان و همسایگانمان برای نجات ما آمده بودند با شنیدن صدای من، خاک و مصالح را از بالای سرم برداشتند به محض اینکه سر مرا بیرون آوردند به آنها گفتم همسر و فرزندم را بیرون بیاورند.
برخی از افراد درصدد جستن همسر و فرزندم خاک را کندند و آوار را زیر و رو می کردند آنها مرا از زیر آوار بیرون آوردند به کنار خیابان کشاندند و خودشان مشغول پیدا کردن همسر و فرزندم شدند.
کمی بعد همسر و فرزندم را پیدا کردند، با اینکه حالم خوب نبود اما تمام حواسم به همسر و فرزندم بود، رفتارهای اطرافیانم حکایت از دردی تلخ و جان دادن خانواده ام داشت.
دنیا برایم تیره و تار شده بود حالا من مانده بودم بدون خانواده ام، پاهایم تقریبا فلج شده بود، احساسی توام با اندوه و غم بسیار فراوان که در کلام نمی گنجد وجودم را فرا گرفته بود.
اندکی هم خشمگین بودم، ناراحت بودم چرا تلاش بر این بود ما در بی خبری بمانیم، بعدها متوجه شدم چهار سال قبل از زلزله بم یکی از اساتید زمین شناسی، زلزله شدیدی را با توجه به شرایط برای بم پیش بینی کرده است.
خانه ما در خیابان صدوقی همان شریعتی سابق بود درست ورودی شهر، حدود چهار ساعت از وقوع زلزله گذشته بود فقط یک بالگرد، یک ماشین نیروهای نظامی که برای فرار از سرما شیشه هایش را بالا کشیده بود و ماشین نظامی دیگری وارد شهر شدند.
به آنها التماس می کردم، عزیزانم را نجات بدهند اما آنها با وجود درد و غمی که داشتند غصه های مرا نمی دیدند.
بعد از مدتی پدر، برادر و یکی از آشنایان همسرم از کرمان برای نجات ما آمدند اما خیلی دیر شده بود من خانواده ام را از دست داده بودم.
همسایه ها بخشی از بدن همسر و فرزندم را خارج کرده بودند و بخش دیگر را پدرش از زیر آوار بیرون آورد و روی روتختی گذاشتند و با ماشین به کرمان منتقل کردند.
ترافیک خودروهایی که سعی داشتند خود را برای اطلاع از حال اقوام و بستگانشان به بم برسانند و خودروهایی که قصد رساندن مصدومان به کرمان را داشتند انقدر سنگین بود که مسیر حدود 2 ساعته بم چهار ساعت طول کشید.
به کرمان که رسیدیم مرا به بیمارستان ارتش بردند، دو عضله پاهایم به دلیل آواری که روی بدنم ریخته بود له شده بود اما بیمارستان به دلیل پذیرش بیمارانی که حال وخیمی داشتند از پذیرش من معذور بود.
همراهانم مرا به مطب خصوصی بردند، کمرم ضرب دیده بود و مچ پام شکسته بود بعد از مداوا به خانه پدر همسر مرحومم برگشتیم من تمام تلاشم را می کردم تا خانواده ام را ببینم اما رسم و رسوم های اشتباه مانع از آخرین دیدار و سوگواری من با خانواده ام شد و من نتوانستم بعد از فوت آنها به اندازه کافی همسر و فرزندانم را بیبینم، آنها را در آغوش بگیریم و برایشان عزاداری کنم.
روز بعد حوالی ساعت 9 با هماهنگی پدر همسرم مراسم خاکسپاری همسر و دختر عزیزم در مسجد صاحب الزمان (عج) شهر کرمان انجام شد.
نمی توانستم نبودن خانواده ام را درک کنم حتی نمی توانستم در مراسم سوگواریشان شرکت کنم با خودم کلنجار رفتم من چه کاری می توانم انجام بدهم فکر می کردم اکنون زمان سوگواری نیست برای همین روز چهارم بعد از زلزله با پای شکسته به بم برگشتم.
برای من نگاه منطقی همیشه در زندگی اولویت نخست را داشت لذا سعی کردم ببینم در چه وضعیتی قرار دارم من اولویتم را کمک کودکان و زنان بی سرپرست و افرادی که مشکلات روحی داشتند انتخاب و با این هدف شروع به کار کردم.
از طایفه ما فقط چند نفر زنده مانده بودند من پدر و مادرم را نیز در زلزله از دست داده بودم تنها بودم اما و نمی توانستم بم را ترک کنم.
** نمی توانستم بم را تنها بگذارم
من با بم زندگی کرده بودم و با مردمان این دیار روزگار خوشی را سپری کرده و خندیده بودم اما حالا در موقع گریستن نمی توانستم بم را تنها بگذارم.
حالا چند روزی از داغ بر دل مانده اهالی بم می گذشت و هر کس به نوعی و با هدفی به بم آمده بود شهر به نوعی نا امن شده بود به طوری که اگر برای چند ساعتی چادر و وسایلت را ترک می کردی دیگر آنها را نمی یافتی.
من با همکاری با رسانه ها سعی کردم اطلاعاتی که به مردم کمک می کند در اختیار مسئولان بگذارم و حتی حدود 70 روز بعد از زلزله به عنوان مهمان تلفنی برنامه زنده سراسری صدا و سیما در مورد جای خالی حمایت های اجتماعی مردم صحبت کردم.
من آنجا از مسئولان خواستم روانشاسان چادر به چادر به سراغ مردم بروند نه اینکه بنشینند تا مردم سراغشان را بگیرند.
عباس سبزواری به راه اندازی ستاد مداخلات روانی اجتماعی بم اشاره کرد و گفت: من نیز به عنوان یکی از اعضای شورای این ستاد شروع به فعالیت کردم.
وی گفت: یکی از کارهایی که انجام می دادم این بود در شهر می چرخیدم و مکان هایی را که ستاد مداخلات روانی اجتماعی نرفته بود به ستاد اعلام می کردم و به عنوان مثال افراد ضایعه نخاعی را به ستاد وصل کردم.
وی ادامه داد: ساکنان بم اتفاقات بدی را تجربه کرده بودند لذا باید روان این افراد درمان می شد اما آنقدر که به ساختن فیزیکی بم توجه شد به ساختن و بهبود بخشیدن روح و روان مردم توجه نشد.
سبزواری افزود: هزینه ستاد مداخلات روانی اجتماعی بم توسط یونیسف تقبل شده بود و این ستاد تا آذر 83 فعال بود اما بعد از این تاریخ و قطع کمک های مالی یونیسف، بودجه ای از وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی برای ادامه فعالیت های این ستاد تامن نشد و اقدامات خیرخواهانه ستاد ناگهان متوقف شد.
وی تصریح کرد: متوقف کردن ناگهانی فعالیت های روان درمانی همانند باز کردن زخم و خارج نکردن عفونت از آن است لذا حکایت کار این ستاد با مردم به اینجا رسید.
من از مسئولان گلایه دارم باید آن زمان همانطور که به فکر ساختن بم بودند برای بهبود شرایط روحی مردم نیز تلاش می کردند.
عباس سبزواری که یکی از افراد زخم خورده رلزله بم است همانند سایرین بر غم و اندوه و زخم های کاریش غلبه کرد روی پا ایستاد به خود و دیگران کمک کرد و اکنون علاوه بر احداث سازمان خیریه همراهان، بم را زنده حفظ کرده است.
او در سال 88 مجدد ازدواج کرد و اکنون صاحب 2 فرزند به نام های آنا و آدرین است.
سبزواری با توجه به تجربیات تلخ خود به مردم پیشنهاد کرد توانمندی خود را در زمینه حوادثی که می توانند در انتظار ما باشد حفظ کنند تا در مواقع رخداد حوادث از عهده مدیریت زمان برآیند.
عباس سبزواری حالا مدیر واحد تولیدی کارخانه تولید نایلون و نایلکس و مدیرعامل و عضو هیات مدیره سازمان خیریه همراهان بم با مسئولیت حمایت از کودکان بی سرپرست، زنان سرپرست خانوار و پیشگیری از آسیب های اجتماعی در بم است.
پنجم دی ماه سال 82 زلزله 6.6ریشتری مهیب بم، جان بیش از 30 هزار نفر از هموطنان را گرفت و بیش از 50 هزار نفر مصدوم شدند.
شهرستان بم در فاصله 195کیلومتری استان کرمان واقع شده است.
گزارش: نجمه حسنی
3029/ 5054
از تابستان سال 82 یکی دو زلزله خفیف نزدیک به هم را تجربه کرده بودیم، حتی یکی دو روز قبل از زلزله پنجم دی ماه نیز پیش لرزه های زیادی داشتیم، زلزله هایی همراه با صدای مهیب صدایی شبیه بلند شدن هواپیماهای غول پیکر.
اونوقت نمی دانستیم آن صدا چه مفهومی دارد اما بعدها متوجه شدم زمانی به محل گسل نزدیک باشی صدای شکستن لایه ها به صورت غرشی وهمناک به گوش می رسد.
برای همین اگر از این موضوع مطلع بودیم می شد این نتیجه را گرفت که زلزله همراه با صدای مهیب می تواند شدید و آثار تخریبش زیاد باشد.
مرد در حالی که از اطلاع رسانی نشدن اینکه ممکن است زلزله مهیبی در انتظار بم باشد اظهار گلایه کرد گفت: مسئولان ما را به آرامش دعوت می کردند در حالی که ضمن این دعوت می شد مردم را از واقعیتی تلخ مطلع کرد.
مدیرعامل و عضو هیات مدیره سازمان خیریه همراهان بم که همسر و تنها فرزندش را در زلزله سهمگین بم از دست داده است ادامه داد: کانون زلزله در بم دقیقا زیر شهر بود به همین دلیل همراه با هر زمین لرزه صدای غرش می شنیدیم.
عباس سبزواری گفت: یادم می آید آن روزها برخی از افراد به دلیل شنیدن این صدای مهیب با مسئولان صحبت می کردند و از آنها راه چاره می جستند.
وی ادامه داد: آنروزها ما سعی در مورد این صدا و چرایی آن اطلاعات بگیریم اما همه ما را فقط به آرامش دعوت می کردند در حالی که می توانستند ما را آگاه کنند و اگر آن شب هر کس در خودرو یا محیط امنی خوابیده بود هرگز بم در این حد داغدار نمی شد.
آن شب به اتفاق خانواه بیرون رفته بودیم زمانی که به خانه برگشتیم همسرم مشغول آماده کردن شام بود ساعت حدود 10 و نیم بود که زمین با همان صدای مهیب لرزید، زلزله خفیف و کوتاه بود.
دخترم ارمغان که چهار سال داشت از ترس به من پناه آورد و من سعی کردم آرامش کنم.
شب بسیار سردی بود دما به حدود 10 درجه زیر صفر می رسید شام را که خوردیم برای گرم کردن خانه دو چراغ نفتی دیگر را در کنار بخاری نفتی بزرگی که داشتیم روشن کردیم و خوابیدیم.
حدود ساعت چهار و نیم بود که مجدد زلزله شد، من و همسرم بیدار شدیم آن موقع به دلیل معده درد شدید به سختی خودم را به رختخواب رساندم و خوابیدم بعد از آن ساعت پنج و 20 دقیقه زلزله اصلی رخ داد.
چراغ اتاق روشن بود من و همسرم با لرزش زمین همزمان بیدار شدیم به هم نگاه کردیم نگاه های ما به هم دوخته شده بود، لحظه کوتاه برق خاموش شد و این لحظه برای همیشه به عنوان آخرین دیدا من و همسرم در ذهن من ثبت شد.
بلافاصله بعد از خاموش شدن برق سعی کردم از زمین بلند شوم در مدت زمان کوتاهی سقف فروپاشید و ناگهان بدنم زیر خروارها خاک و نخاله ساختمانی مدفون شد.
فقط به اندازه یک مشت بسته فضای خالی جلوی بینی و دهنم بود اما غبارآنقدر شدید بود که من تا چند لحظه فقط غبار تنفس می کردم که با بزاقم اطراف و داخل دهانم تبدیل به گِل شده بود.
ابتدا صدا زدم تا از وضعیت خانواده مطلع بشوم اما صدایی نمی آمد با اینکه همسر و فرزندم کنارم بودند اما آوار بین ما دیوار شده بود با خودم گفتم احتمال دارد بیهوش شده باشند، ریتم تنفسم را پایین آوردم تا از اکسیژن موجود در فضا بهتر استفاده کنم می خواستم زنده بمانم تا به همسر و فرزندم کمک کنم.
تصور می کردم نیروهای امدادی مثل فیلم ها در کمترین زمان ممکن خودشان را به ما می رسانند و نجاتمان می دهند اما بعدها متوجه شدم حجم فاجعه چقدر عمیق است.
حدود سه ساعت گذشت، اکسیژن محیط اطراف در حال اتمام بود، کمی بعد با بلند شدن دود متوجه سوختن کتاب های کتابخانه پایین تختخواب به دلیل واژگونی چراغ شدم کم کم از زنده ماندنم نا امید شده بودم که ناگهان از بالای سرم صدایی مبهم شنیدم، سعی کردم تمام توانم را جمع کنم تا صدایم را بشنوند و با هر چه قدرت داشتم صدا زدم 'من اینجا هستم'.
صدا از بالا می آمد، بستگان و همسایگانمان برای نجات ما آمده بودند با شنیدن صدای من، خاک و مصالح را از بالای سرم برداشتند به محض اینکه سر مرا بیرون آوردند به آنها گفتم همسر و فرزندم را بیرون بیاورند.
برخی از افراد درصدد جستن همسر و فرزندم خاک را کندند و آوار را زیر و رو می کردند آنها مرا از زیر آوار بیرون آوردند به کنار خیابان کشاندند و خودشان مشغول پیدا کردن همسر و فرزندم شدند.
کمی بعد همسر و فرزندم را پیدا کردند، با اینکه حالم خوب نبود اما تمام حواسم به همسر و فرزندم بود، رفتارهای اطرافیانم حکایت از دردی تلخ و جان دادن خانواده ام داشت.
دنیا برایم تیره و تار شده بود حالا من مانده بودم بدون خانواده ام، پاهایم تقریبا فلج شده بود، احساسی توام با اندوه و غم بسیار فراوان که در کلام نمی گنجد وجودم را فرا گرفته بود.
اندکی هم خشمگین بودم، ناراحت بودم چرا تلاش بر این بود ما در بی خبری بمانیم، بعدها متوجه شدم چهار سال قبل از زلزله بم یکی از اساتید زمین شناسی، زلزله شدیدی را با توجه به شرایط برای بم پیش بینی کرده است.
خانه ما در خیابان صدوقی همان شریعتی سابق بود درست ورودی شهر، حدود چهار ساعت از وقوع زلزله گذشته بود فقط یک بالگرد، یک ماشین نیروهای نظامی که برای فرار از سرما شیشه هایش را بالا کشیده بود و ماشین نظامی دیگری وارد شهر شدند.
به آنها التماس می کردم، عزیزانم را نجات بدهند اما آنها با وجود درد و غمی که داشتند غصه های مرا نمی دیدند.
بعد از مدتی پدر، برادر و یکی از آشنایان همسرم از کرمان برای نجات ما آمدند اما خیلی دیر شده بود من خانواده ام را از دست داده بودم.
همسایه ها بخشی از بدن همسر و فرزندم را خارج کرده بودند و بخش دیگر را پدرش از زیر آوار بیرون آورد و روی روتختی گذاشتند و با ماشین به کرمان منتقل کردند.
ترافیک خودروهایی که سعی داشتند خود را برای اطلاع از حال اقوام و بستگانشان به بم برسانند و خودروهایی که قصد رساندن مصدومان به کرمان را داشتند انقدر سنگین بود که مسیر حدود 2 ساعته بم چهار ساعت طول کشید.
به کرمان که رسیدیم مرا به بیمارستان ارتش بردند، دو عضله پاهایم به دلیل آواری که روی بدنم ریخته بود له شده بود اما بیمارستان به دلیل پذیرش بیمارانی که حال وخیمی داشتند از پذیرش من معذور بود.
همراهانم مرا به مطب خصوصی بردند، کمرم ضرب دیده بود و مچ پام شکسته بود بعد از مداوا به خانه پدر همسر مرحومم برگشتیم من تمام تلاشم را می کردم تا خانواده ام را ببینم اما رسم و رسوم های اشتباه مانع از آخرین دیدار و سوگواری من با خانواده ام شد و من نتوانستم بعد از فوت آنها به اندازه کافی همسر و فرزندانم را بیبینم، آنها را در آغوش بگیریم و برایشان عزاداری کنم.
روز بعد حوالی ساعت 9 با هماهنگی پدر همسرم مراسم خاکسپاری همسر و دختر عزیزم در مسجد صاحب الزمان (عج) شهر کرمان انجام شد.
نمی توانستم نبودن خانواده ام را درک کنم حتی نمی توانستم در مراسم سوگواریشان شرکت کنم با خودم کلنجار رفتم من چه کاری می توانم انجام بدهم فکر می کردم اکنون زمان سوگواری نیست برای همین روز چهارم بعد از زلزله با پای شکسته به بم برگشتم.
برای من نگاه منطقی همیشه در زندگی اولویت نخست را داشت لذا سعی کردم ببینم در چه وضعیتی قرار دارم من اولویتم را کمک کودکان و زنان بی سرپرست و افرادی که مشکلات روحی داشتند انتخاب و با این هدف شروع به کار کردم.
از طایفه ما فقط چند نفر زنده مانده بودند من پدر و مادرم را نیز در زلزله از دست داده بودم تنها بودم اما و نمی توانستم بم را ترک کنم.
** نمی توانستم بم را تنها بگذارم
من با بم زندگی کرده بودم و با مردمان این دیار روزگار خوشی را سپری کرده و خندیده بودم اما حالا در موقع گریستن نمی توانستم بم را تنها بگذارم.
حالا چند روزی از داغ بر دل مانده اهالی بم می گذشت و هر کس به نوعی و با هدفی به بم آمده بود شهر به نوعی نا امن شده بود به طوری که اگر برای چند ساعتی چادر و وسایلت را ترک می کردی دیگر آنها را نمی یافتی.
من با همکاری با رسانه ها سعی کردم اطلاعاتی که به مردم کمک می کند در اختیار مسئولان بگذارم و حتی حدود 70 روز بعد از زلزله به عنوان مهمان تلفنی برنامه زنده سراسری صدا و سیما در مورد جای خالی حمایت های اجتماعی مردم صحبت کردم.
من آنجا از مسئولان خواستم روانشاسان چادر به چادر به سراغ مردم بروند نه اینکه بنشینند تا مردم سراغشان را بگیرند.
عباس سبزواری به راه اندازی ستاد مداخلات روانی اجتماعی بم اشاره کرد و گفت: من نیز به عنوان یکی از اعضای شورای این ستاد شروع به فعالیت کردم.
وی گفت: یکی از کارهایی که انجام می دادم این بود در شهر می چرخیدم و مکان هایی را که ستاد مداخلات روانی اجتماعی نرفته بود به ستاد اعلام می کردم و به عنوان مثال افراد ضایعه نخاعی را به ستاد وصل کردم.
وی ادامه داد: ساکنان بم اتفاقات بدی را تجربه کرده بودند لذا باید روان این افراد درمان می شد اما آنقدر که به ساختن فیزیکی بم توجه شد به ساختن و بهبود بخشیدن روح و روان مردم توجه نشد.
سبزواری افزود: هزینه ستاد مداخلات روانی اجتماعی بم توسط یونیسف تقبل شده بود و این ستاد تا آذر 83 فعال بود اما بعد از این تاریخ و قطع کمک های مالی یونیسف، بودجه ای از وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی برای ادامه فعالیت های این ستاد تامن نشد و اقدامات خیرخواهانه ستاد ناگهان متوقف شد.
وی تصریح کرد: متوقف کردن ناگهانی فعالیت های روان درمانی همانند باز کردن زخم و خارج نکردن عفونت از آن است لذا حکایت کار این ستاد با مردم به اینجا رسید.
من از مسئولان گلایه دارم باید آن زمان همانطور که به فکر ساختن بم بودند برای بهبود شرایط روحی مردم نیز تلاش می کردند.
عباس سبزواری که یکی از افراد زخم خورده رلزله بم است همانند سایرین بر غم و اندوه و زخم های کاریش غلبه کرد روی پا ایستاد به خود و دیگران کمک کرد و اکنون علاوه بر احداث سازمان خیریه همراهان، بم را زنده حفظ کرده است.
او در سال 88 مجدد ازدواج کرد و اکنون صاحب 2 فرزند به نام های آنا و آدرین است.
سبزواری با توجه به تجربیات تلخ خود به مردم پیشنهاد کرد توانمندی خود را در زمینه حوادثی که می توانند در انتظار ما باشد حفظ کنند تا در مواقع رخداد حوادث از عهده مدیریت زمان برآیند.
عباس سبزواری حالا مدیر واحد تولیدی کارخانه تولید نایلون و نایلکس و مدیرعامل و عضو هیات مدیره سازمان خیریه همراهان بم با مسئولیت حمایت از کودکان بی سرپرست، زنان سرپرست خانوار و پیشگیری از آسیب های اجتماعی در بم است.
پنجم دی ماه سال 82 زلزله 6.6ریشتری مهیب بم، جان بیش از 30 هزار نفر از هموطنان را گرفت و بیش از 50 هزار نفر مصدوم شدند.
شهرستان بم در فاصله 195کیلومتری استان کرمان واقع شده است.
گزارش: نجمه حسنی
3029/ 5054
کپی شد