پنجره خانه اش روبروی درب مهد کودک بود، همیشه پشت پنجره می نشست، بر صندلی چوبی اش تکیه می زد و رفت و آمد بچه های مهد کودک و والدین آنها را تماشا می کرد.
یک روز که طبق معمول پس از سپردن فرزندم به مهدکودک با عجله راهی محل کار lمی شدم، نگاهم به پنجره افتاد اما این بار حسی مرا از رفتن منع کرد، ایستادم و به چهره اش خیره شدم.
لبخند بر لب داشت، گیسوان سفیدش از زیر روسری بیرون زده بود، سالخورده بود و عمق نگاهش نافذ. انگار در پس این نگاه، خاطرات جوانیش را مرور می کرد، انگار خودش وضعیت امروز مرا تجربه کرده بود و حالا با نگاه به مادرهای جوانی چون من، غرق در حسرت گذشتن آن روزها می شد.
با وجود فاصله ای که از پنجره طبقه سوم تا کوچه وجود داشت نمی شد حرفی رد و بدل کرد اما از نگاهش، حرف های دلش را خواندم، گویی مرا به لحظه ای مکث در زمان حال و لذت بردن از این روزها دعوت می کرد، گویی خودش مدت هاست برای فرزندانش دلتنگ است و مرا هشدار می داد تا کودکت را در آغوش داری از داشتنش لذت ببر که عمر این همراهی کوتاه است.
از آن روز تاکنون هر لحظه که از دست کودکم خسته می شوم و از این همه مسئولیت مادری گله مند، یاد آن بانوی سالخورده پشت پنجره میفتم و خدا را شکر می کنم به خاطر نعمتی که مرا از تنهایی می رهاند و تمام وقت مرا به خودش اختصاص می دهد.
با دیدن آن پیرزن، دنیای مادری برایم معنای دیگری یافت، دورانی که از بدو بدو های جوانی آغاز می شود و به تنهایی و چشم انتظاری های پیری ختم .
دنیایی که در آخرش باید طعم تلخ چشم انتظاری فرزند را چشید؛ تنهایی و چشم انتظاری که نه تقصیر توست و نه تقصیر فرزند، بلکه تقصیر دنیای مادری است که وقتی پا در آن میگذاری عاشقی و شیدایی را با پوست و گوشتت درک می کنی و مگر عاقبت عاشقان شیدا چیزی جز چشم انتظاری است؟
یاد آن نگاه نافذ پیرزن همواره به یاد من می آورد تا دیر نشده از مادر بودنم لذت ببرم و فراموش نکنم خصلت مادر بودن است که مدام دلت می لرزد و قلبت در جایی بیرون از بدنت می تپد.
حالا می فهمم چرا مادر که می شوی زمزمه های موقع تحویل سال ، آرزوهای زیر لب سال روز تولد و دعاهای بعد از نماز، همه به فرزندت تعلق دارد و بس.
حالا می فهمم چرا مادر که می شوی صبور می شوی آنقدر که گاهی، خودت به صبر و حوصله ای که به خرج می دهی آفرین و دست مریزاد می گویی .
حالا می فهمم چرا مادر که می شوی همه چیزهای خوب را برای فرزندت که نه برای تکه ای از وجودت می گذاری تا او بهترین ها را داشته باشد.
حالا می فهمم چرا مادر که می شوی اگر شب تا صبح را بیدار مانده باشی یک لبخند کودکانه فرزندت کافی است تا جان دوباره بگیری و از ابتدا آغاز کنی.
حالا می فهمم چرا مادر که باشی در نگاه فرزندت هیچ گاه ناراحت به نظر نمی رسی حتی زمانی که غمگینی، صورتک شادی به چهره می زنی و غم ها را پشت صورتک پنهان می کنی.
حالا می فهمم؛ همه اینها زیر سر عشق است...عشق مادری؛عشقی که وقتی به دنیای مادرانه قدم گذاشتی سراسر وجودت را فرا می گیرد و سراپا عاشق و شیدایت می کند.
مادر که می شوی دیگر عاشقی و شیدا... و مگر جز چشم انتظاری عاقبت دیگری دارد عشق؟...چشم انتظاری فرزند، حتی اگر لحظه ای پیش او را دیده باشی...این است پایان قصه مادری...
1181**2090
خبرنگار:الهام تدین
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.