امتداد بلال تا زندان امروزی
وقتی می گوییم سنگی هشتاد کیلویی یا صد کیلویی شاید انسانی با این هیبت برایتان تداعی شود اما انسان کجا و سنگ کجا. انسان مجموعه ای از خون و پوست و گوشت و استخوان است اما سنگ سنگ است حالا وقتی که وزنش بیشتر باشد، این سنگ بودن را حتی سخت تر هم می کند. اصلا ببینید سنگ با سینه انسان چه می کند؟!
به گزارش خبرنگار جماران، بیست و ششم مرداد سال 1369 بود که اولین گروه از اسرای زندان های بعثی به میهن بازگشتند. اسرایی که آزادگان نام گرفتند. سال ها مرارت و سختی را به جان خریده بودند تا روزی دوباره در زیر آسمان ایران و زیر سایه حضرت روح الله نفس بکشند. اما کام تلخشان با خبر رحلتش تلخ تر شد. غربت و اسارت و یتیمی به هم آمیخته بود و جانشان را سخت می گداخت. حالا که آمده بودند دلشان را با طواف مرقدش آرام می کردند. آنها در کوله بارشان خاطرات بسیاری از روزهای اسارت آورده بودند. داوود عباس زاده که همان اولین روز از مهر سال 59 در جبهه سومار به دست بعثی ها اسیر شده بود. گفته است:
یادم می آید اوایل اسارت، ما را در سوله هایی نگه می داشتند و هنگامی که می خواستند اردوگاهی بسازند، از خود اسرا کار می کشیدند و اردوگاه را با زحمت خود آنها می ساختند. هر روز، اسرا بایستی با دست های خودشان زمین آنجا را صاف می کردند. حدود سی ـ چهل کامیون خاک آورده بودند و ما باید بدون بیل و با دست آنها را صاف می کردیم. روزی در حین کار، یکی از دوستان ما (آقای تقی دهقان) که خیلی آدم شوخ طبعی بود، برایمان چیزهای خنده دار تعریف می کرد و ما سرگرم می شدیم. آن روز که ایشان چیزی تعریف کرد و ما خندیدیم، سربازی که آنجا بود آمد و گفت: چرا می خندید؟ ما گفتیم: برای هم چیزی تعریف کردیم و خندیدیم. او گفت: نباید بخندید! شما به من می خندیدید! گفتیم: نه بابا، چرا به شما بخندیم، ما برای خودمان می خندیدیم. او گفت: نباید بخندید، حالا یک پایتان را بالا بگیرید و دست هایتان را هم ببرید بالا.
مدتی به این شکل ایستادیم که آمد و گفت: اگر می خواهید آزادتان کنم باید به خمینی توهین کنید. ما هم گفتیم: ما هرگز به امام توهین نمی کنیم، زیرا او رهبر ماست. او سماجت می کرد و می گفت: این کار را بکنید وگرنه اذیتتان می کنم! و ما می گفتیم این کار را نمی کنیم. اگر خودتان جای ما بودید به رهبرتان اهانت می کردید؟
او عصبانی شد و چند تا سیلی به ما زد و به دوستمان گفت: بزن به صورت رفیقت! او هم گفت: من این کار را نمی کنم. گفت: به رهبرت که توهین نکردی، توی صورت رفیقت هم سیلی نمی زنی؟ آن وقت به من گیر داد و گفت: تو بزن به صورت او. من هم گفتم: نمی زنم. خلاصه، خیلی عصبانی شد و ما را با چند نفر دیگر از سربازان به زور خواباندند روی زمین و سنگ های بزرگی آوردند و گذاشتند روی سینه ما. شاید حدود هشتاد تا صد کیلو وزنشان بود. ما حدود سه ساعت تمام زیر این سنگ بودیم و بچه ها را هم برده بودند داخل سوله ها. هر چند دقیقه یک بار، می آمدند و می گفتند: به خمینی توهین می کنید یا نه؟ ما هم به یاری خدا مقاومت می کردیم و می گفتیم: ما آمده ایم اینجا تا جانمان را فدای رهبرمان کنیم و اگر تا سه روز دیگر هم ما را با این وضع اینجا نگه دارید، ما این کار را انجام نمی دهیم. مدتی زیر این سنگ بودیم تا اینکه فرمانده شان آمد و گفت: چرا اینها را اینطوری کردید؟ آنها هم گفتند که: اینها با هم شوخی کرده اند و خندیده اند. فرمانده شان هم چند تا سیلی به ما زد و گفت: بروید.
برشی از کتاب رنج غربت؛ داغ حسرت، ص 1-2
دیدگاه تان را بنویسید