پایگاه خبری جماران: دربارۀ انقلاب اسلامی در ایران و علل وقوع آن تحلیل های زیاد، متنوع، متفاوت و حتی متناقضی توسط پژوهشگران ایرانی و خارجی منتشر و مطرح گردیده، اما در آنها کمتر به نقش آمریکا در سیاستگذاری هائی که در ایران داشته پرداخته شده است. برخی از تحلیلگران و مقامات غرب سیاست مدرنیزه کردن سریع ایران را علت اصلی وقوع انقلاب اسلامی بیان می کنند، اما ماهیت این مدرنیزه کردن و نتایج آن را در نظر نمی گیرند. در این مقاله سعی شده نقش آمریکا در سیاستگذاری ها و برنامه هائی که در زمان حاکمیت رژیم پهلوی برای به اصطلاح مدرنیزه کردن ایران به اجرا درآمده و نتایج آن بر اساس اسناد و مدارک وزارت امور خارجه آمریکا و همچنین گزارش های پژوهشگران ایرانی و خارجی مورد بررسی قرار گیرد. محور اصلی این گزارش بررسی سیاست آمریکا در تضعیف مذهب و کاهش نفوذ روحانیت در جامعه است.

 

در مقدمه بحث باید به این نکته اشاره کرد که آمریکا از زمان دست یافتن به استقلال از بریتانیا در عصر استعمارگری به تدریج برای صنعتی شدن و رشد اقتصادی تلاش می کرد تا به صورت یک کشور قدرتمند ظاهر شود، اما با وجود ابرقدرت هائی مانند انگلستان و روسیه تزاری که بر بیشتر مناطق جهان (مستعمرات) مسلط بودند نتوانست نقش مؤثری پیدا کند. در اواخر جنگ جهانی اول دولت آمریکا پس از اینکه آلمان در آستانۀ پیروزی بود، در نقش منجی متفقین (بریتانیا و فرانسه) به جنگ ورود پیدا کرد و در صحنۀ سیاست جهانی فعال گردید. رژیم تزاری هم در مقابل طوفان انقلاب کمونیستی فرو پاشید و نظام نوینی به نام کمونیسم در این سرزمین پهناور تأسیس شد. به دنبال سقوط رژیم تزاری، انگلستان یکه تاز عرصۀ سیاست و نفوذ در ایران گردید و رضاخان فرماندۀ قزاقخانه (سردار سپه) را به منصب سلطنت نشاند تا سیاست هایش را در ایران تحقق بخشد. وی طی مدت سلطنت خود سعی کرد برنامه های دیکته شدۀ انگلستان را تحقق بخشد و موانع سلطۀ این قدرت را بردارد. در قدم اول، رضاشاه طبق برنامۀ انگلستان که تجربۀ قیام بر ضد امتیاز «رویتر» و «رژی» و همچنین انقلاب مشروطه با رهبری روحانیون را داشت، با برچیدن بساط نظام مشروطه و با استقرار دیکتاتوری خشنی سعی کرد نسبت به رواج فرهنگ غربی از طریق مذهب زدائی و قطع نفوذ روحانیت اقدام کند. از جملۀ این اقدامات خلع لباس روحانیون، اجباری کردن پوشیدن لباس اروپایی، برداشتن حجاب و منع مراسم مذهبی بود. پس از حدود 20 سال از دیکتاتوری رضاشاه بر اثر وقوع جنگ جهانی دوم انگلستان که به اتحاد با روسیه کمونیستی تحت رهبری استالین در مقابل آلمان نازی نیاز داشت، ناچار شد رضاشاه را با یک فرمان برکنار کند و به این ترتیب به دیکتاتوری سیاه و رژیم لائیک پهلوی اول خاتمه داده شد. به دنبال سقوط رضاشاه، حزب کمونیست ایران و روحانیون هم فعالیت مجدد خود را آغاز کردند. در سطح جهانی، آمریکا در اوخر جنگ یعنی زمانی که دو طرف از پا درآمده بودند، باردیگر وارد معرکه شد و اروپا را نجات داد و از این پس کشورهای اروپایی را زیر چتر حمایتی خود گرفت. در پایان جنگ هم کنفرانس سران سه قدرت بزرگ یعنی آمریکا، اتحاد جماهیر شوروی سابق و انگلستان در تهران برگزار شد که طی آن مناطق مختلف جهان را میان خود تقسیم کردند، اما این توافق به منزلۀ پایان رقابت و کشمکش نبود. در سطح جهانی رژیم کمونیستی شوروی از یک سو با آمریکا و انگلیس و این دو در رقابت با یکدیگر بر سر تقسیم منافع وارد درگیری های جدیدی به طور مستقیم یا غیرمستقیم (از طریق رقابت میان گروه های سیاسی وابسته به خود در کشورهای جهان) شدند. ایران هم به منزلۀ منطقۀ سوق الجیشی (استراتژیک از لحاظ نظامی) و حساس از نظر جغرافیای سیاسی (ژئوپلتیک) و هم مورد طمع از لحاظ اقتصادی در صحنۀ رقابت قرار گرفت. از همان اوائل جنگ، نظام مشروطیت به صورت نیم بند احیا شد و در پایان جنگ هم فعالیت گروههای مختلف اعم از کمونیستها و لیبرال ها گسترده تر از همیشه ادامه یافت. از سوی دیگر در پایان جنگ رقابتی میان آمریکا و بریتانیا در ایران درگرفت. آمریکایی ها که خود را منجی انگلستان در جنگ می دانستند سهم قابل توجهی از نفت ایران و نیز به دست گرفتن زمام رهبری ایران را می خواستند. این مناقشات در اواخر دهۀ بیست که دولت جبهۀ ملی به رهبری مصدق پا به عرصه گذاشت، بیش از پیش خود را نمایان ساخت. مصدق رهبر جبهۀ ملی با استفاده از رقابتی که میان دو قدرت بر سر نفت ایران جریان داشت - بر اساس تز «موازنۀ منفی» - توانست در اتحاد با آیت الله کاشانی (به عنوان رهبر سیاسی بخشی از توده های مردم) نفت را ملی و دست انگلستان را از آن کوتاه کند. منظور از موازنۀ منفی- که تز محوری سیاست جبهۀ ملی در سیاست خارجی به شمار می آمد- این بود که می توان بر روی آمریکا به عنوان یک قدرت که در رقابت با انگلیس است، برای تغییر و تحول و نجات از سلطۀ استعماری انگلستان امید بست. البته در مقابل، انگلیسی ها که اقدامات مصدق در ملی کردن صنعت نفت را ناشی از برنامه های آمریکا می دانستند، برای خنثی کردن اقدامات دولت ایران وارد مذاکره با رهبران آمریکا شدند. در اوت 1952 وینیستون چرچیل نخست وزیر بریتانیا در تلگرافی محرمانه و شدیداللحن به هنری ترومن رئیس جمهور آمریکا چنین نوشت: «اگر منافع نفتی آمریکا قصد دارد که جای بریتانیا را پس از رفتار نامساعدی که با ما شده در حوزه های نفتی ایران بگیرد، مناقشۀ شدیدی را در این کشور برخواهد انگیخت». (اسناد محرمانۀ وزارت امور خارجۀ بریتانیا- منقول از بی بی سی- انتشار در 12 / 10 / 61)

پس از مدتی با روی کار آمدن جمهوری خواهان در آمریکا، زمینۀ سازش با بریتانیا فراهم شد و توافقی در زمینه های مختلف به خصوص تقسیم منافع نفتی و واگذاری ادارۀ امور ایران به آمریکا صورت گرفت. رائین در این همین مورد می نویسد: «در سال 1952 (1331) چرچیل و آیزنهاور در کنفرانس برومودا دربارۀ ایران توافق هائی کردند. در این جلسۀ تاریخی که می توان آن را جلسۀ آتش بس موقتی تراست های نفتی انگلیس- آمریکا نامید، انگلیسی ها موافقت کردند که به طور کلی در سیاست ایران به هیچ وجه دخالت ننمایند و در عوض بازار ایران از لیره – دلار حاصله از درآمد نفت را در اختیار داشته باشند. با از دست رفتن قدرت انگلستان در ایران تا اندازه ای از نفوذ فراماسون های ایرانی که معتقد به برتری و سیادت مطلق لژ بزرگ انگلستان بودند کاسته شد». (فراموشخانه و فراماسونری در ایران- جلد 1- ص 98).

به زودی آثار این توافق در صحنۀ سیاسی ایران ظاهر شد، به طوری که میدلتون کاردار سفارت بریتانیا در تهران در همین زمان اظهار داشت: «حال چنین پیداست که تنها راه از سقوط ایران در ورطۀ کمونیزم، وقوع یک کودتاست». (اسناد محرمانۀ وزارت امور خارجۀ بریتانیا- همان). با توافقاتی که به انجام رسید، برنامۀ کودتا با تبلیغ کمونیسم هراسی و ایجاد اختلاف میان دو رهبر نهضت ملی (مصدق و کاشانی) شروع شد و سرانجام آمریکایی ها موفق شدند دولت ملی مصدق را سرنگون کنند و محمدرضا شاه را به قدرت بازگرداندند. بر اثر این کودتا بار دیگر - همانند دورۀ رضاشاه - به نظام مشروطه پایان داده شد و کشور وارد یک دوره دیکتاتوری جدید- که اندکی متفاوت از گذشته بود- شد. در وهلۀ اول سرلشکر زاهدی به نخست وزیری رسید تا سرکوب شدید نیروهای ضد رژیم - از کمونیستها تا طرفداران کاشانی و جبهۀ ملی - را بر عهده گیرد و علی امینی عنصر نزدیک به آمریکایی ها موظف به انعقاد قرارداد نفتی جدیدی با آمریکا و انگلیس گردید. آمریکا همچنین کمک های مالی فوری در اختیار رژیم شاه قرار داد که شامل 45 میلیون دلار نقد و حدود 24 میلیون دلار اعتبار برای اجرای طرح های اقتصادی بر اساس اصل چهار ترومن می شد. (ایران و تاریخ – افراسیابی - ص 18). طی این مدت سازمان اطلاعات و امنیت ایران (ساواک) هم برای تداوم کنترل فعالیت های سیاسی و نیز تأمین امنیت رژیم تأسیس گردید. سپس در سال 1336 معاهدۀ نظامی میان ایران و آمریکا منعقد شد که طی آن آمریکا متعهد گردیده بود در صورت حمله به ایران، از این کشور دفاع کند. همچنین تشکیلات فراماسونری (تشکیلات حزبی وابسته به انگلستان که هدف آن گسترش فرهنگ غرب و تبلیغ و تحقق لیبرالیسم اقتصادی و سیاسی بود و تا این زمان برای حفظ منافع بریتانیا در ایران تلاش می کرد)، میان دو کشور به نوعی تقسیم شد و برخی از لژهای آن یا به سمت آمریکا گرایش یافتند و یا لژهای آمریکایی از این پس در ایران تأسیس شدند. چنانکه از زمان سلطۀ انگلستان بر ایران معمول شده بود، تنها کسانی می توانستند مناصب مدیریتی را به دست آورند که در یکی از لژهای فراماسونری عضویت داشته باشند. بر این اساس در تمام دوران پهلوی تقریبا تمامی مدیران سیاسی، فرهنگی و اقتصادی- و در رأس آنها شخص اول مملکت- در لژهای آمریکایی و انگلیسی عضویت داشتند. ازجمله محمدرضا پهلوی به ریاست نمادین لژ «روتاری» (وابسته به آمریکا) منصوب شد. به هر حال، با توافقات صورت گرفته، رقابت و نزاع میان انگلستان و آمریکا خاتمه یافت و انگلستان پذیرفت که به تبعیت از سیاست آمریکا از طریق همکاری تنگاتنگ روآورد. از این زمان آمریکا در ایران فعال مایشاء گردید و البته سیاست های جدید این قدرت بر اساس همان سیاست های گذشتۀ انگلستان ادامه یافت. محمدرضا شاه هم قدرت مطلقه یافت و شخص او به جای اجرای نظام مشروطه، کوشید برنامه های آمریکایی ها را در ایران پیش ببرد.

 

تضعیف مذهب و مبارزه با کمونیسم

بر اساس اسناد و شواهد، محمدرضا شاه پس از بازگشت به قدرت طبق برنامۀ آمریکایی ها علاوه بر سرکوب بقایای کمونیستها، کماکان تضعیف مذهب و موقعیت روحانیت را که از زمان پدرش رضاشاه توسط انگلستان دیکته شده بود- البته به صورتی متفاوت- در دستور کار خود قرار داد. قدرت های غربی از یکسو برای مبارزه با نفوذ کمونیسم به روحانیت احتیاج داشتند و از سوی دیگر این نهاد را مانع وابستگی ایران و ادغام آن در نظام جهانی سرمایه داری می دانستند و لذا سعی کردند سیاستی دوگانه را به موازات یکدیگر برای کاهش نفوذ روحانیت و در عین حال وابسته کردن آن به حکومت به اجرا درآورند. در این جهت، شاه موظف شد ضمن اینکه- برخلاف پدرش - خود را فردی مذهبی و حتی دارای حمایت ماورائی جلوه می دهد، نسبت به حذف تدریجی نفوذ روحانیت بر اساس سیاست های آمریکا و انگلیس اقدام کند. از سوی دیگر، مصادف با این دوره حوادث مهمی در جهان به لحاظ رشد کمونیسم روی داده بود. در آمریکای لاتین و آسیا ایدئولوژی مارکسیستی گسترش یافته و اغلب این کشورها درگیر شورش های اجتماعی و سیاسی بودند. در کوبا بر اثر یک انقلاب، کمونیستها زمام امور را در دست گرفتند. در آسیا و به خصوص خاورمیانه هم خطر وقوع انقلاب کمونیستی منافع غربی ها را تهدید می کرد. دولت آمریکا حتی وارد جنگ برای جلوگیری از پیروزی کمونیستها در دیگر کشورها شده بود. در همین سال ها و سال های بعد (تا 1357) در جهان رشد جنبش های ضد سلطۀ غربی ها بیشتر در قالب سوسیالیسم یا کمونیسم ادامه یافت. آمریکایی ها تقریبا در تمام آمریکای لاتین، آسیا و آفریقا درگیر خنثی کردن چنین فعالیت هائی گردیده بودند. در بولیوی آنها موفق شدند رهبر جنبش کمونیستی این کشور (چه گوارا) را به قتل برسانند و در دیگر کشورها از وقوع انقلاب چپ ممانعت کنند. در اندونزی با یک کودتای نظامی بیش از یک میلیون کمونیست قتل عام شدند و بعدا در عمان (ظفار) ارتش ایران را به جنگ کمونیستها فرستادند و در شیخ نشین های جنوب خلیج فارس با تمهیداتی جنبش هائی هرچند کوچک را سرکوب و یا مهار کردند. آمریکایی ها این خطر را در ایران با توجه به همسایگی روسیه شوروی و نیز فعالیت کمونیستهای داخلی در سال های پایانی جنگ جهانی اول که منجر به اعلام جمهوری سرخ گیلان شد و سپس در پایان جنگ جهانی دوم که منجر به تسلط فرقۀ کمونیست دموکرات بر آذربایجان گردید بیشتر احساس می کردند. البته آمریکایی ها در این دوران بیش از آنکه واقعا از یک انقلاب کمونیستی در ایران ترس داشته باشند، از بهرهبرداری شوروی در فرصتی مناسب از اوضاع ایران نگران بودند. به همین منظور برای خنثی کردن خطر شوروی ضمن اینکه اخطارهائی غیرمستقیم به رهبران این قدرت داده بودند، سعی کردند تا با اعطای امتیازاتی آنها را به همکاری با رژیم شاه تشویق کنند. چنانکه در گزارشی از سفارت آمریکا در ایران آمده بود: «منافع اساسی ما در منطقه عبارت اند از ثبات، محدود کردن نفوذ شوروی و در عین حال اجتناب از رویاروئی با اتحاد شوروی». (اسناد لانۀ جاسوسی - دانشجویان مسلمان پیرو خط امام - ج 8 - ص 133). البته رهبران شوروی می دانستند خط قرمز آمریکا، ایران است و لذا برای گرفتن امتیاز برای بهبود روابط با ایران آمادگی لازم را داشتند. در جهت تحقق همین سیاست بود که شاه سفری به مسکو کرد و دولت کمونیست شوروی کارخانه ذوب آهن را- با رویکردی استراتژیک- به ایران داد. به طوری که در سال های آخر رژیم پهلوی سفارت آمریکا گزارش از توافقات جدیدی میان شوروی و چین با ایران می دهد. در این گزارش آمده بود: «در سال 1976 شوروی به ایران فشارهائی آورد که دولت ایران نسبت به این رفتار مظنون شد که مبادا شوروی از فعالیت مخالفین مخصوصاً حزب توده به وسیلۀ رسانه های خارجی پشتیبانی کند. روابط ایران و شوروی با امضای قرارداد ضد هواپیماربائی بهبود یافت. سفیر جدید شوروی ولادمیر ویتوگرادوف متخصص و خبره در زمینه مسائل خاورمیانه است». در مورد چین هم در این گزارش چنین نتیجه گیری شده بود: «ایران و جمهوری خلق چین روابط نزدیک خود را برای اتحاد بیشتر در مقابل شوروی برقرار کرده اند». (همان - جلد 7- ص 61).

تبدیل ایران به پایگاهی استراتژیک

 بر اساس خطرات یادشده، دولت آمریکا برنامۀ تازه ای را برای ایران که در موقعیت استراتژیک مهمی قرار داشت تدارک دیده بود. این برنامه شامل یک تحول بزرگ اجتماعی و اقتصادی و درعین حال اعطای آزادی های محدود سیاسی می شد تا ایران را تبدیل به یک پایگاه استراتژیک بزرگ و ثابت در منطقه کند. هدف آمریکا این بود که علاوه بر کنترل وضعیت منطقه در جهت منافع خود ازطریق ایران، بازار مصرف خوبی هم در این کشور برای فروش محصولات صنایع مختلف آمریکا داشته باشند. البته برای رسیدن به این هدف مشکلاتی وجود داشت. از جمله - از دید آمریکایی ها- ایران هنوز در مرحلۀ فئودالیسم درجا می زد و برای تبدیل شدن آن به یک کشور سرمایه داری وابسته که هم بتواند سرمایه های آمریکایی ها را جذب و هم بازار مصرف خوبی برای کالاهای ساخت آمریکا باشد، لازم بود زمینه های فرهنگی ایجاد و زیرساخت های مناسب برای تحقق اهداف در نظر گرفته شده تأسیس گردد. آمریکایی ها چنین مطرح میکردند که ادامۀ وضعیت فعلی با وجود اینکه انگلستان در انهدام نهادهای سنتی به دست رضاشاه موفقیت هائی کسب کرده بود، ولی همچنان ایران را از یک طرف در معرض خطر یک انقلاب کمونیستی (همانند کوبا) و از طرف دیگر ادامۀ نفوذ روحانیون که مانع گسترش فرهنگ غربی هستند قرار می دهد. از نظر آنها نفوذ روحانیون در جامعه مانع تبدیل شدن ایران به پایگاهی برای غرب می توانست باشد. آنها به این نتیجه رسیده بودند که در گذشتۀ نه چندان دور در جنبش های کوچک و بزرگ ازجمله قیام بر ضد کمپانی رژی (قیام تنباکو) یا در انقلاب مشروطه، این روحانیون بودند که رهبری آنها را در دست گرفتند و در نهضت ملی شدن صنعت نفت پشتیبانی آیت الله کاشانی بود که توانست توده های مردم را به صحنۀ مبارزه با انگلستان بکشاند. بنابراین برای منتفی کردن چنین نفوذی که در تحولات ناخواستۀ آینده ممکن است به قدرت گرفتن روحانیون بیانجامد ضروری بود ایران به سرعت وارد دوران مدرنیته شود و فرهنگ غربی جای فرهنگ سنتی را بگیرد. همچنین این برون رفت از وضعیت فعلی، برای دفع خطر نفوذ شوروی از طریق کمونیستهای داخلی که ممکن بود از فقر عمومی بهره برداری کنند و شورشی دهقانی همانند چین یا کوبا را راه بیاندازند هم لازم بود. به خصوص که شوروی هم چشم طمع به ایران داشت و در زمان تشکیل دولت مصدق، «حزب توده» توانسته بود از فضای به دست آمده به خوبی بهره برداری و در مراکز حساس ازجمله ارتش هم نفوذ کند. برای رفع این خطرات و منتفی کردن همیشگی امکان بهره برداری کمونیستها از فقر عمومی و همچنین برای انتفای نفوذ روحانیت از دید تئورسین های آمریکایی لازم بود در درجۀ اول جامعۀ ایران از اغلبیت روستائی به اکثریت شهری با فرهنگی مدرن و غربی تبدیل شود تا هدف نهائی آمریکایی ها تحقق یابد و جامعه ای که سنخیت لازم را برای غربی شدن داشته باشد ایجاد گردد. اینکه چرا اصلاحات ارضی گام اول در تحول اجتماعی محسوب می شد، باید در بینش و تحلیل جامعه شناسان غربی و سیاستگذاران این قدرت آن را جست و جو کرد. از نظر نظریه پردازان غربی تحولات غرب در انتقال از دوران قرون وسطی به دوران مدرن ناشی از ظهور طبقۀ جدید بورژوا بود که توانست فئودال ها و کلیسا را که وابسته به یکدیگر بودند و مبنای امتیازاتشان مالکیت زمین بود، ساقط کند. از نظر آمریکایی ها مشابه چنین وضعیتی در ایران هم وجود داشت و لذا درصدد برآمدند با تحول ایران از یک جامعۀ روستائی به یک جامعۀ صنعتی مدرن، زمینه را برای غربی شدن جامعۀ ایران و ایجاد یک طبقۀ جدید مشابه بورژوازی در غرب را بوجود آورند. این تغییر مبنائی می توانست طبقۀ متوسط جدیدی را مشابه جوامع غربی به ظهور رساند تا الگوئی برای توده های مردم باشد. از این دیدگاه، چنین اقداماتی موجب می شد تا روحانیت هم که پیوند تاریخی با مالکین بزرگ داشت موقعیت خود را از دست بدهد و دیگر مرجع عموم نباشد و دولت مرکزی و نخبگان طبقۀ متوسط بتوانند این مرجعیت را کسب کند. همچنین با تقسیم اراضی متعلق به خوانین، روستائیان می توانستند صاحب زمین شوند و انگیزۀ شورش در آنان از میان برود و درنتیجه هم خطر نفوذ کمونیستها منتفی می شد و هم جایگاه سنتی روحانیت به شدت تضعیف می گردید و جامعۀ ایران با برنامه های دیگر فرهنگی و سیاسی و اقتصادی به یک جامعۀ مشابه غرب تبدیل می گردید و به عنوان یک بازار مصرف مطلوب برای صنایع غربی نیز درمی آمد. بنابراین برنامه های آمریکایی ها که حاکمان واقعی ایران محسوب می شدند بیشتر در جهت تضعیف مذهب و موقعیت روحانیون متمرکز شد که همیشه در مقاطع حساس نقش اصلی و اساسی را در تحولات سیاسی داشتند. دولت آمریکا هم در ادامۀ سیاست سلف خویش (انگلستان) تصمیم گرفت همان اهداف را از طریق تغییراتی بنیادین (در نخستین گام اصلاحات ارضی) برای تبدیل این کشور به پایگاهی استراتژیک در منطقه برای حفظ منافع خود ادامه دهد. در یک سند به دست آمده از سفارت آمریکا (که در یک جمع بندی از برنامه های اجرا شده در ایران در اواخر سال های رژیم پهلوی نوشته شده) به صراحت به وجود چنین هدفی در بدو شروع تغییرات صورت گرفته، اذعان شده و در آن (با فرافکنی و انداختن آن به گردن رضاشاه و فرزندش) چنین آمده است: «در زمان دو شاه پهلوی، غرب گرائی مشروعیت و مقامی کسب کرده بود و توانسته بود خاطرات گذشتۀ اسلامی را از اذهان بسیاری از افرادی که به مدارس غربی شده می رفتند و یا تحصیلات عالیه خود را در خارج از کشور می گذرانیدند عملاً بزدایند. پس از کمال آتاتورک در ترکیه و بعد از جنگ جهانی دوم شاهان پهلوی دائم در تلاش بودند که نهادهای اسلامی را به عنوان بقایای ارتجاعی گذشته ای که دیگر مناسب زمان حال نبوده و مطرود است به مردم بشناسانند. برای اینکه این پیش گوئیشان باور مردم شود، در این زمینه و جهت گام هائی نیز برداشتند. مثلا حکومت سعی می کرد که از کمک های مالی مستقیم مردم به ملاهاجلوگیری کرده و آنان را متکی به مستمری های دولتی نماید. به وسیلۀ دور کردن و جداسازی ملاها تا حد امکان از انظار عموم، به تمسخر گرفتنشان، به بند کشیدن بسیاری از رهبرانشان در زندان های ساواک و اصرار بر اینکه ایران باید آیندۀ غیرمذهبی داشته باشد، شاهان ایران سعی داشتند که ایران به اجبار از طریق یک مرحلۀ غربی شدن که شامل جدائی حکومت از مذهب باشد که در اروپا طی طریقی چندساله داشت، بگذرانند». (همان - اسناد - ش 12 - ص 53)

در سند دیگری بر هدف اصلی آمریکا از برنامه های به اصطلاح اصلاحی در ایران در تحول جامعۀ ایران از یک کشور فئودالی به یک کشور سرمایه داری و نزدیک به صنعتی تأکید شده بود تا به گسترش بازار برای تولیدات سرمایه داران آمریکایی نیز کمک باشد. سفیر وقت آمریکا بر بخشی از اهداف دولت متبوع خود چنین تأکید می کند: «تأمین دسترسی به بازار ایران جهت کالا و خدمات آمریکا و برقراری یک جو مساعد برای بخش خصوصی آمریکا. تأمین دسترسی قابل اطمینان به نفت و مواد معدنی ایران به قیمت های قابل تحمل برای خودمان و سایر اعضای او. ای. سی. او». (همان - جلد 8 - ص 110). از نظر آنها ایران بعد از اینکه رضاشاه بنیادهای سنتی را در ایران تخریب کرده بود، زمینه و استعداد خوبی برای تبدیل شدن به یک جامعۀ نسبتاً مدرن و طی کردن راه رشد سرمایه داری وابسته را داشت. علاوه بر این، وسعت سرزمین و وجود منابع طبیعی در این کشور و همچنین وجود نیروی انسانی کارآمدی که یا در غرب تحصیل کرده و یا در دانشگاه تازه تأسیس دولتی آموزش دیده و با فرهنگ غربی آشنا شده بود هم زمینۀ خوبی برای تحقق سیاست ها و برنامه ها به شمار می آمد. بنابراین برای بیرون بردن جامعۀ ایران از مرحلۀ نظام سنتی کهن و نظام ارباب - رعیتی که همچنان بر مناسبات روستائی حکومت داشت، برنامه هائی تدارک دیده شد. در این زمان حدود هفتاد درصد مردم روستانشین بودند. به منظور خنثی سازی عوامل نفوذ کمونیسم و تداوم موقعیت روحانیت، برنامۀ دولت آمریکا بر این قرار گرفت که اولا قبل از شروع احتمالی یک انقلاب مردمی، خود انقلابی را برای تحول از جامعۀ فئودالی به صنعتی آغاز کند. بنابراین سیاستی جدیدی برای ایجاد تغییرات بنیادین همه جانبه برای تحول مطلوب در جامعۀ ایران اتخاذ گردید. در وهلۀ اول تقسیم زمین میان دهقانان و تضعیف موقعیت خوانین همراه با مدرنیزه کردن کشاورزی در دستور کار قرار گرفت. دومین برنامه، بر گسترش هرچه بیشتر فرهنگ غربی در میان مردم - به منظور تضعیف موقعیت مذهب و به تبع آن روحانیت- متمرکز شد و در کنار این برنامه ها، اعطای حق مشارکت به برخی احزاب لیبرال در انتخابات نیز قرار بود به اجرا درآید. همچنین در سومین هدف، صنعتی کردن ایران در دستور کار قرار گرفت. بر اساس این سیاست، کارخانه های صنایع مصرفی (بیشتر لوازم خانگی و اتومبیل) در ایران تأسیس شد. برخی محصولات این صنایع- مخصوصا اتومبیل- علاوه بر مصرف داخلی به کشورهای حاشیۀ خلیج فارس (که در عقب ماندگی شدیدی به سر می بردند) نیز صادر می شد. بر اساس این اهداف، رژیم لیبرال حاکم بر ایران که وابسته به غرب هم بود، می توانست الگوئی برای دیگر کشورهای خاورمیانه هم باشد. به علاوه ایران باید نقش فعال تری در منطقه بر عهده می گرفت. استراتژی آمریکا بر این قرار داشت که به جای اینکه خود مستقیما در کشورهای دیگر مداخلۀ نظامی کند، این نقش را به دوش نظام های وابسته به خود قرار دهد. به این منظور تقویت ارتش ایران و آموزش آن باید به صورت جدی تری پیگیری می شد. در جهت تحقق این سیاست ها، هزاران مستشار اداری، اقتصادی و نظامی آمریکایی (که تا سال 1356 تعداد آنها به 25 هزار نفر رسید) از این زمان به ایران سرازیر شدند تا برنامه ها به صورت مطمئن تری پیش رود و از هدر رفتن کمک های مالی اختصاص یافته هم جلوگیری شود. مستشاران آمریکایی بیشتر از همه جا در سازمان مدیریت و برنامه ریزی و در ارتش استقرار یافتند. همچنین لازمۀ حضور این به اصطلاح مستشاران، دادن مصونیت قضائی (کاپیتولاسیون) به آنها هم بود که طی اخذ مصوبه ای از مجلس فرمایشی انجام شد.

فراخوانی شاه به آمریکا

با چنین استراتژی و رویکردی- که قرار بود در دولت آیندۀ آمریکا (دردولت دموکرات ها) اجرائی شود - در دی ماه سال 1338 محمدرضا شاه که خود بزرگترین ملّاک و زمین دار به شمار می آمد به آمریکا فراخوانده شد. شاه یک ماه و نیم در این کشور ماندگار شد تا ضمن تفهیم سیاست های جدید دولت آمریکا احتمالا تعلیمات لازم هم به او داده شود. وی در همین ایام و در طول این سفر بود که برای اولین بار اعلام کرد: «جهت برخورداری دهقانان و طبقات محروم از یک زندگی خوب، بایستی اراضی واگذاری به سازمان شاهنشاهی با اقساط طویل المدت به دهقانان فروخته شود و مضافاً اینکه اراضی خالصه نیز مجّاناً بین آنان تقسیم گردد». (روزنامۀ اطلاعات- 29 / 10 / 1338) هنری گریدی سفیر وقت آمریکا در ایران هم با حمایت از اظهارات شاه، اعلام کرد: «اصلاحات ارضی برای ایران حائز اهمیت است و بلکه اساس پیشرفت در ایران و همچنین سایر کشورهای خاورمیانه به شمار می آید». (روزنامۀ کیهان - 9 / 11 / 38). چند روز بعد بیانیۀ وزیر کشاورزی آمریکا در همین ارتباط منتشر شد که در آن آمده بود: «فرمان اعلی حضرت در این کشور با استقبال فراوان رو به رو شده است. من اطمینان دارم هر اقدامی که ایران برای بسط مالکیت در میان دهقانانی که اکنون فاقد زمین می باشند به عمل آورد، موجب تقویت وضع اقتصادی ایران خواهد گردید. ما معتقدیم که مالک بودن کشاورزان در زمینی که کار می کنند وسیلۀ مصون بودن از خطر کمونیسم است... اقدام ملوکانه باید سرمشق قرار گیرد و قانونی برای اشاعۀ مالکیت به تصویب برسد. با این کار اقدام مترقیانه ای در زمینۀ تقویت آزادی در جهان به عمل آمده است». (همان - 11 بهمن)

پس از اعلام اصلاحات ارضی، حدود یک سال بعد (در ژانویۀ 1961- دی ماه 1339) کندی از حزب دموکرات به عنوان رئیس جمهور آمریکا بر سر کار آمد. وی علاوه بر ادامۀ سیاست اصلاحات اقتصادی تصمیم داشت در ایران نوعی از آزادی های سیاسی را با فعالیت گروه های مطمئن شروع کند. بنابراین شخص امینی از رجال باسابقۀ سیاسی را به عنوان نخست وزیر به شاه تحمیل کرد. از دید آمریکایی ها امینی می توانست برنامه های آنان را تحقق بخشد. این رجل باسابقۀ سیاسی از خاندان قاجار و نزدیک به آمریکا که مدت ها در سمت های وزارتخانه های دادگستری و اقتصاد اشتغال داشت و در کابینۀ مصدق هم وزیر اقتصاد بود و چنانکه نوشتیم نقش منعقد کنندۀ قرارداد نفتی پس از کودتا را همه به عهدۀ او گذاشته بودند و در این اواخر هم سمت سفیر کبیر ایران در آمریکا را داشت، زمام امور را- علی رغم میل شاه ولی با حکم او- در اردیبهشت سال 1340 به دست گرفت. با به دست گرفتن سکان ادارۀ کشور توسط امینی که مورد پشتیبانی دولت جدید آمریکا بود، او نخست مجلس شورای ملی را که از زمان کودتای 28 مرداد 1332 به صورت فرمایشی تشکیل می شد و نمایندگان ملاک بسیاری را در میان خود داشت منحل و سپهبد بختیار رئیس ساواک را هم برکنار کرد. امینی سپس سه تن از سیاستمداران اصلاح طلب این دوران را برای اعلام فضای باز سیاسی وارد کابینۀ خود نمود. این سه نفر عبارت بودند از الموتی که قبلا در حزب توده عضویت داشت ولی از آن جدا شده و به قوام پیوسته بود به عنوان وزیر دادگستری، محمد درخشش که از حمایت جبهۀ ملی برخوردار بود با سمت وزیر فرهنگ (آموزش و پرورش) و حسن ارسنجانی به عنوان وزیر کشاورزی برای انجام اصلاحات ارضی. (ایران بین دو انقلاب- یرواند آبراهامیان - ترجمه گل محمدی و فتاحی - ص 520). امینی از همان اغاز فعالیت خود با مقاومت شاه رو به رو شد و سپس درگیر یک بحران پس از اعتصاب و تظاهرات معلمان که منجر به کشته و زخمی شدن چند تن شد، گردید و از همه مهم تر با شاه بر سر کاهش بودجۀ چهل درصدی نظامی اختلاف پیدا کرد که موجب شد دولتش از بنیان سست گردد.

 

تأسیس «نهضت آزادی ایران»

در همین سال که امینی زمام امور را در دست گرفت (1341) و جبهۀ ملی بار دیگر فعال شده بود، چند عضو مذهبی این جبهه با استفاده از فضای باز ایجاد شده، گروهی به نام «نهضت آزادی ایران» را مستقل از ملّیون تأسیس کردند. اعضای این حزب و در رأس آن شخص مهندس مهدی بازرگان بر اساس همان سیاست جبهۀ ملی به خصوص در دو تز «شاه باید سلطنت کند و نه حکومت» و «موازنۀ منفی» (در سیاست خارجی)، حزب جدید خود را تنها با تفاوت اعلام یک رویکرد دینی و مذهبی بوجود آوردند. این حزب و جبهۀ ملی انتظار داشتند بتوانند در فضائی که آمریکایی ها به دنبال ایجاد آن بودند فعالیت جدیدی را شروع کنند. بازرگان در سخنرانی افتتاحیه حزب اظهار داشت: «مقتضیات و الزام ها تابع تربیت و طبع و سلیقۀ ما نیست... ما باید تسلیم مقتضیات طبیعت و مشیّت خلقت شویم. اجتماع و اتحاد در دنیای امروز... بنا به تشکیل دنیا و شرایط زندگی جدید و مخصوصاً رقابتی که از خارج - خارج مجتمع متحد - اعمال می شود حکم واجبات را پیدا کرده است». با این رویکرد و سیاست گروه جدید که مایۀ امید بخشی هم به فعالین مذهبی شده بود وارد عرصۀ سیاست گردید. ایدئولوژی «نهضت آزادی» مبتنی بر تفسیری علمی (بر مبنای پوزیتیویسم) از دین و خط مشی لیبرالی در سیاست و اقتصاد بود.

 

قیام پانزدهم خرداد

امیدهای تازه ای که درمیان گروه های سیاسی لیبرال با روی کار آمدن امینی بوجود آمده بود طی مدت کوتاهی با حوادث جدید بر باد رفت. محمدرضا پهلوی در سفری که در همین سال (1341) به آمریکا داشت، رهبران این قدرت را متقاعد کرد که ادامۀ ریاست امینی بر دولت، کشور را در خطر فعالیت مجدد کمونیستها و احزاب و عناصر ضد آمریکایی و ضد رژیم و به خصوص مذهبیونی قرار خواهد داد که اصلاحات را برنمی تابند. ازاین رو، پیشنهاد داد خود شخصا زمام امور را برای اجرای سیاست های آمریکا در اصلاحات تعیین شده به دست گیرد. دولتمردان آمریکا هم که در این زمان درگیر حوادث جهانی در مبارزه با توسعه طلبی روسیه شوروی قرار داشتند و همچنین فعالیت مجدد ملیون و مذهبیون مستقل را مغایر سیاست کلی خود می دانستند، با شاه موافقت کردند. پس از این، با بازگشت شاه، امینی برکنار و اسدالله علم برای اجرای برنامۀ آمریکایی ها زمام امور را در دست گرفت. وی نخست برای اصلاحات مورد نظر آمریکا، لایحۀ «انجمن های ایالتی و ولایتی» را که از زمان انقلاب مشروطه در مجلس شورای ملی تصویب شده بود با تغییراتی در هیئت دولت به تصویب رساند. در این لایحه شرط قسم به قرآن مجید به سوگند به کتاب آسمانی و شرط مسلمان بودن از انتخاب کنندگان و انتخاب شوندگان و همچنین قید «ذکوریت» (به منظور آزاد اعلام کردن شرکت زنان در انتخابات) حذف شده بود. طبیعی بود که این متن مورد اعتراض روحانیون قرار خواهد گرفت. برای اولین بار در جریان مبارزاتی که بر ضد این رویکرد صورت گرفت، نام «آیت الله خمینی» مطرح شد که در رأس مخالفان قرار داشت. گروه های مذهبی مانند نهضت آزادی هم در اطلاعیه ای تحت عنوان «دولت از هیاهوی انتخابات انجمن های ایالتی چه خیالی دارد؟» نسبت به رویکرد جدید دولت اسدالله علم اعتراض خود را اعلام کردند. در این اطلاعیه استدلالی با این مضمون آمده بود که دل آقایان برای حق انتخاب و آزادی نسوخته و وقتی عموم مردم از حق انتخابات آزاد محروم اند، شرکت دادن زنان در آن معنی ندارد. سپس از روشنفکران نیز خواسته شده بود فریب این حرف ها را نخورند. (افراسیابی - ص 305). پس از مبارزاتی چند و اعتراضات گسترده در تهران و قم و چند شهر دیگر و اعتراض اکثر علما به این لایحه، رژیم ناچار از تغییرات اعمال شده در آن صرف نظر کرد. اما شاه به سبب اینکه متعهد به برنامۀ از پیش تعیین شدۀ آمریکایی ها شده بود حاضر به عقب نشینی از اصلاحات ارضی و سایر اصول اعلام شده برای تغییرات اجتماعی نشد. در این زمان آیت الله کمالوند به نمایندگی از علما به دیدار شاه می رود و او به کمالوند از اجبارش به اجرای اصول اعلام شده سخن می گوید و اظهار می دارد: «اگر آسمان به زمین بیاید و زمین به آسمان برود من باید این برنامه را اجرا کنم. زیرا اگر نکنم از بین می روم و کسانی بر سر کار می آیند و به این کارها دست می زنند که نه تنها اعتقادی به شما و مرام و مسلک شما ندارند، بلکه مساجد را بر سر شما خراب خواهند کرد و شما را نیز از بین خواهند برد». شاه سپس قول می دهد در صورت دست برداشتن علما از مخالفت، هرگونه خواسته ای را دربارۀ روحانیت برآورده سازد. (نهضت امام خمینی- تألیف سیدحمید روحانی - ص 224 - سخنان احتمالا نقل به مضمون است). با وجود این مذاکرات و تلاش ها، دو طرف از مواضع خود عقب نشینی نکردند و رژیم شاه اصول شش گانۀ اصلاحات اساسی خود را به رفراندم گذاشت و اعلام کرد با آرای شش میلیون نفر به تصویب رسیده است. سرانجام کار به شورش در شهرهای مختلف ایران به خصوص در قم، تبریز، مشهد، اصفهان، شیراز و تهران کشیده شد. در قیام 15 خرداد 1342 رژیم شاه دست به سرکوب هائی خونین زد و شایعاتی مبنی بر کشته شدن 15 هزار نفر در جریان این اعتراضات بر سر زبان ها افتاد و حتی در مطبوعات خارجی منعکس گردید. روزنامه واشنگتن پست (چاپ آمریکا) نوشت فقط در تهران بیش از هزار نفر به قنل رسیده اند. (آبراهامیان- ص 523). به دنبال این واقعه، آیه الله خمینی بابتدا دستگیر و مدتی در تهران در بازداشت قرار داشت و پس از آزادی و اعتراض علیه کاپیتولاسیون به ترکیه و پس از 11 ماه تبعید در ترکیه به نجف تبعید شد. آنچه به نام قیام 15 خرداد 1342 در تاریخ از آن یاد شده درواقع نقطۀ عطفی در مبارزات عمومی از زمان انقلاب مشروطه محسوب می شد. از این پس جانبداری از تأسیس یک حکومت اسلامی در دستور کار نیروهای مذهبی قرار گرفت. تا قبل از قیام خرداد 42 نیروهای سیاسی مذهبی در یک جریان مستقل و سازمان یافته عرض اندام نکرده بودند. گرچه گروه «نهضت آزادی ایران» که در سال 41 تأسیس شده بود را می توان زمینه ساز چنین رویکردی دانست، ولی این گروه هیچ وقت از تشکیل حکومت اسلامی سخنی به میان نیاورده بود و یک تشکیلات اصلاح طلب در چارچوب قانون اساسی مشروطه به شمار می آمد، اما اندیشه های سیاسی و دینی ایدئولوگ های این گروه خصوصا مهدی بازرگان زمینه ای شد برای رشد و نموّ اندیشۀ برقراری یک حکومت اسلامی. در جریان انقلاب مشروطه بنیان تأسیس حکومت مستقل دینی با ترکیبی از نظام سیاسی مدرن شکل گرفته بود. آیت الله نائینی از شاگردان برجستۀ آخوند ملا محمدکاظم خراسانی استاد بزرگ حوزۀ علمیۀ نجف برای اولین بار در نظریات خود در کتاب «تنبیه الامه و تنزیه المله» به نوعی از اجرای مقررات اسلامی در قالب نظام ها و حکومتهای جدید از نوع مشروطۀ سلطنتی و حتی جمهوری دفاع کرد و احتمالا همین زمینه ای شد برای تدوین کتاب «ولایت فقیه» امام خمینی (ره) در سال های بعد. آخوند خراسانی در جریان مبارزاتی که بر ضد محمدعلی شاه داشت به صراحت از «حکومت جمهور مسلمین» در عصر غیبت سخن گفت. بر مبنای چنین سوابقی، امام خمینی در جوانی به تألیف کتاب کشف اسرار در تخطئۀ سیاست ضد دین و ضد روحانیت رضاشاهی و نیز فعالان ضد تشیع این دوران مثل کسروی و سنگلجی - که در سایۀ دیکتاتوری رضاشاه آزادانه بر ضد تشیع فعالیت می کردند- دست زد. وی همچنین در دوران نهضت ملی شدن صنعت نفت هم صدا با آیت الله کاشانی بود. اینک در دورانی که آمریکا درصدد تغییراتی در سیاست های رژیم به خصوص در تضعیف دین و به تبع آن تضعیف روحانیت برآمده بود، شخص امام خمینی فعالانه وارد مبارزه بر ضد سیاست های آمریکا و مجری آن یعنی شخص شاه شد که درنهایت منجر به قیام پانزده خرداد 42 گردید و چنانکه گفته شد، رژیم را وادار به دستگیری و سپس تبعید ایشان کرد. پس از سرکوب شدید نهضت پانزده خرداد و در سایۀ خفقان ایجاد شده ناشی از کشتار مردم معترض به سیاستهای ضد مذهبی رژیم شاه، اینک او بدون مانعی به اجرای سیاست های تعیین شده از طرف آمریکا پرداخت. در مقابل کندی رئیس جمهور آمریکا هم پس از اینکه محمدرضا شاه اعلام کرد اصول شش گانۀ انقلاب سفید (که به تدریج به 12 تا 13 اصل ارتقا یافت) با مشارکت شش میلیون نفر در یک رفراندم به تصویب رسیده است، به او تبریک گفت و مطبوعات رژیم شوروی نیز از پشتیبانی مردم از «اصلاحات ارضی و اجتماعی» در ایران گزارش دادند. (افراسیابی - ص 346).

یکه تازی آمریکاییان در ایران

برخلاف تبلیغات رایج و تحلیل های جاری، واقعیت این بود که تمام سیاستگذاری ها در آمریکا صورت گرفته و برنامه ریزی ها توسط مستشاران آمریکایی (که تعداد آنها تا سال 1976 – 1355 به 25 هزار نفر رسید) بر اساس همان سیاست ها اجرا می شد. این مستشاران در واقع مدیرانی همه کاره بودند و با تضمین مصونیت قضائی (کاپیتولاسیون) دست اندرکار ادارۀ امور مملکت شدند. ریچارد هلمز سفیر آمریکا در ایران در گزارشی از کیفیت روابط آمریکا و ایران و تسلط آمریکاییان بر امور کشور چنین می نویسد: «روابط ایران و آمریکا عالی است. در ایران از موقعیت ممتازی برخورداریم و نقش برجسته ای در محاسبات سیاست خارجی ایفا می کنیم. در تمام امور قابل ملاحظۀ منطقه ای یا بین المللی ما درواقع دیدهای همانندی داریم و تنها استثنا مربوط می شود به تأمین و تعیین قیمت نفت. مقصود ما تضمین حفظ و تقویت این موقعیت است. در راه رسیدن به این هدف، ما در پی سهم متناسبی از تجارت خارجی قدرتمند ایران، طرح های بلندپروازانۀ اقتصادی آن و ادامۀ دسترسی به مواضع برای امکان فعالیت های منحصر به فرد جاسوسی و مخابرات می باشیم... به اضافۀ ترکیب معمول دیپلماتیک، ما حضور نظامی عمده ای نیز در شکل هیئت مستشاران نظامیGENMINSH و تیم های کمک های عملیات فنی داریم. همچنین ما یک سپاه صلح (195 داوطلب)، یک انجمن بزرگ و فعال ایران و آمریکا، نمایندگانی از وزارت کشاورزی، ادارۀ مبارزه با مواد مخدر، تأسیس قریب الوقوع یک ادارۀ خدمات مالیات داخلی در منطقه و حدود 20 واحد مجزا که عمدتاً در کار فعالیت های نظامی و جاسوسی ما در ایران هستند، داریم. از لحاظ تشکیلاتی ما مشکل چندان مهمی نداریم. اختیار و مسئولیت سفیر نسبت به تمام فعالیت های رسمی آمریکا در ایران مورد تفاهم بوده و به رسمیت شناخته شده است. واحدهای نظامی زیر دست و تحت اختیار هماهنگ کنندۀ رئیس هیئت مستشاری که نمایندۀ ارشد نظامی در ایران است عمل می کنند. او مانند دیگر نمایندگان ادارات به سفیر گزارش می دهد و رهنمودهای خط مشی دریافت می کند». وی در ادامه می افزاید: «دولت در اینجا بسیار ترکیب یافته و استبدادی است. تمام تصمیمات اصلی در بالا گرفته می شوند. پادشاه علاوه بر سلطنت، حکومت هم می کند... تماس خارجیان با ناراضیان و آشنائی با دیدگاه های آنان نه تنها منع می شود، بلکه اگر هم با سماجت پیگیری شود می تواند احتمالا به تحریم یا طرد شخص بینجامد». (اسناد – ج 8 - ص 94).

همانطور که نوشتیم باید بر این نکته انگشت گذاشت که شخص شاه اصولا نقشی در این سیاستگذاری ها نداشت. او از آغاز رسیدن به سلطنت (پس از عزل و تبعید پدرش توسط انگلستان) به صورت یک «عنصر متّکی» به خارجیان و تحت حمایت آنان بار آمده بود. مشکلات کشور در پروسه ای از برنامه ریزی مستشاران انگلیسی و سپس آمریکایی حل می شد و آنها در بزنگاه های حساس به سود منافع خود اقدام می کردند. شخص شاه در این دوران فقط یک نماد ظاهری به حساب می آمد که البته به سبب تسلیم محض بودنش همیشه مورد حمایت و ستایش آمریکا و انگلیس قرار داشت. او در برهه های حساس و سرنوشت ساز نقشی نداشت و تنها با اتکا به پشتیبانان خارجی خود یعنی آمریکا و انگلیس حرکت می کرد. رفتار آمریکایی ها با او چنان بود که حتی در یکی از سندهای سفارت آمریکا ذکر شده که شاه از ایالات متحده گله نموده که با ایران «به عنوان یک مستعمره» رفتار می کند. (همان - ص 5). گرچه شخص شاه راضی و خشنود از این سیاست ها و برنامه ها این امتیاز را داشت تا همه را به نام خود رقم زند، اما آمریکایی ها در کلیات امور و حتی بعضا در جزئیات هم دخالت داشتند. چنانکه در اسناد سفارت آمریکا می بینیم که حتی افزایش حقوق معلمان مدارس در یک مقطع توسط مک آرتور سفیر وقت آمریکا به شاه پیشنهاد شده است. (همان - ص 75). در آبان سال 1342 (نوامبر 1963) اتفاق غیرمترقبه ای دیگری به کمک شاه آمد که آن قتل کندی بود. با کنار رفتن او از صحنۀ سیاست آمریکا تا مدت مدیدی این کشور درگیر حوادث جهانی شد و ایران را در سایۀ سکوت و آرامش ناشی از دیکتاتوری شاه به حال خود رها کرد. باری روبین در همین زمینه می نویسد: «قتل کندی در نوامبر 1963 و آغاز ریاست جمهوری جانسون که ینج سال به طول می انجامد نقطۀ عطفی در تاریخ روابط ایران و آمریکاست. جانسون با گرفتاری های جنگ ویتنام که در تمام مدت ریاست جمهوریش گریبانگیر اوست و طرح هائی که برای اصلاحات اجتماعی در آمریکا دارد، فرصت زیادی برای نظارت بر اعمال شاه ندارد. از فشار آمریکا برای رفورم سیاسی و برنامۀ توسعۀ اقتصادی کاسته می شود. شاه کم و بیش به حال خود رها می شود...». (جنگ قدرت ها در ایران - ترجمه محمود مشرقی- چاپ 1363 - ص 99).

 با روی کار آمدن جمهوری خواهان محمدرضا شاه نفس راحتی کشید و هم او و هم آمریکایی ها راضی از چنین وضعیتی یکه تازی می کردند. بنا به گزارش باری روبین در سال 1968 (1347 - آخرین سال حکومت جانسون) وزارت خارجه آمریکا تصویر رضایت بخشی از اوضاع ایران به دست می دهد که خلاصۀ آن چنین است: «اولا تغییرات اجتماعی و اقتصادی در ایران در جهت مطلوب (از نظر آمریکایی ها) پیش می رود و ایرادی به شاه در سرعت بخشیدن به این حرکت نیست. ثانیا مخالفان شاه (به نظر آمریکایی ها) به عدۀ معدودی از بنیادگرایان اسلامی محدود می شود که با پیشرفت برنامه های شاه در جهت مدرنیزه کردن ایران بیش از پیش تضعیف خواهند شد. و ثالثا شاه کاملا بر اوضاع مسلط است و هیچ عاملی قدرت او را در داخل تهدید نمی کند». (همان - ص 101). نویسنده می افزاید در همین زمان است که از طرف رهبران آمریکا به ایران عنوان «جزیرۀ ثبات در خاورمیانه»داده میشود و با آغاز زمامداری نیکسون رئیس جمهور آمریکا در سال 1969 و وزیر امور خارجه شدن کیسینجر، رژیم شاه به مهرۀ اصلی سیاست آمریکا در منطقه تبدیل می گردد. کیسینجر در دفاع از شاه چنین استدلال می کرد: «شاه از ما کمک نظامی بلاعوض نمی خواست و هزینه های مربوط به خرید اسلحه و تجهیز نیروهای نظامی خود را از محل درآمد نفت تأمین می کرد. برای آمریکا چه بهتر از این که نه فقط برای تأمین منافع حیاتی خود در خلیج فارس کمترین هزینه ای از جیب مالیات دهندگان آمریکایی نمی پرداخت، بلکه تولیدات کارخانه های اسلحه سازی خود را نیز به قیمت خوب می فروخت»! (همان- ص 108- در اینجا راز رضایت باطنی ولی مخالفت ظاهری آمریکا از افزایش قیمت نفت معلوم می شود!). باری روبین می نویسد در همین سال هاست که در مطبوعات آمریکا (که یا تحت مدیریت مقامات آمریکا قرار دارند یا تابعی از سیاست های نظام حاکم بر این کشور هستند) نه تنها انتقادی به شاه مطرح نمی شود، بلکه در توجیه اختناق حاکم می نویسند: «برای مردم ایران پیشرفت و ترقی مهمتر از دموکراسی است». در جهت سیاست های در نظر گرفته شده، ارتش شاه با حمایت آمریکا دخالت هائی را در یمن (برای تضعیف کمونیستها)، پاکستان (برای تضعیف هند) و کردستان عراق (برای تضعیف رژیم بعث) و سپس در عمان (برای سرکوب کمونیستهای ظفار) در پیش گرفت. در ادامۀ سیاست جدید آمریکا (تا سال 1357) روابط با رژیم شوروی و جمهوری خلق چین بهبود یافت و شوروی حمایت خود از حزب توده دست برداشت و حتی برخی از پناهندگان را به رژیم شاه تحویل داد. پس از نزدیکی چین و آمریکا (که برای تضعیف شوروی صورت گرفت)، همکاری نزدیکی میان چین و ایران هم آغاز شد. طی این مدت دولت با اسرائیل روابط بسیار نزدیکی از جهات مختلف از جمله اقتصادی، سیاسی و امنیتی برقرار کرد و ایران به بازاری برای محصولات اسرائیلی تبدیل شد. نیروهای رژیم اسرائیل آموزش نیروهای پلیس ایران را به عهده داشتند و تجربیات خود را به ساواک در شکنجه زندانیان و سرکوب سازمان های مسلح منتقل می کردند.

اثرات برنامۀ تغییرات بنیادی

طی سال های 1341 تا 1355 ظاهراً سیاستگذاری آمریکایی ها به صورت موفقیت آمیزی پیش می رفت. از نظر آنها در سایۀ مدیریت دیکتاتورمآبانۀ شاه و تحت مدیریت مستشاران آمریکایی- که دیگر در آن هیچ معارضی جدی قدرت عرض اندام نداشت- ایران در آستانۀ تبدیل شدن به یک کشور نیمه صنعتی پیشرفته نسبت به دیگر کشورهای خاورمیانه و برخی کشورهای آسیائی قرار داشت و به تعبیر محمدرضا شاه در آستانۀ «تمدن بزرگ» بود. در سال 1344 امیرعباس هویدا که فردی از شبکۀ بهائیت به شمار می آمد به سمت نخست وزیری منصوب شد که برخلاف رؤسای دولت های قبلی حدود 13 سال در این سمت دوام آورد. در دوران او تحولات بسیاری در ایران بر اثر اجرای اصول انقلاب سفید در جهت تحقق سیاست های آمریکا صورت گرفت. در گزارشی از سفارت آمریکا آمده بود: «برای مدت 30 سال به خصوص در 15 سال گذشته [ایران از] یک جامعۀ سنتی به طرف یک جامعۀ اقتصادی سوق داده شده که هیچ کشوری در جهان چنین سابقه ای نداشته». (اسناد- ج 8 - ص 161). آبراهامیان در همین زمینه مینویسد «طبق آمارهای رسمی موجود» شمار کارخانه های کوچک از 1500 واحد از سال 1332 به هفت هزار واحد در سال 1354 افزایش یافته بود. «شمار مؤسسات آموزشی پس از انقلاب سفید سه برابر شد. تعداد نام نویسی در کودکستان ها از 13300 به 221900، دبستان ها از 1640000 به 408000 نفر، مدارس متوسطه از 370000 به 741000، مراکز فنی و حرفه ای از 14240 به 227000، دانشگاه ها از 24885 به 145210 نفر و در دانشگاه های خارج از کشور از 18000 به 80000 نفر افزایش یافت... نرخ سواد آموزی از 26 به 42 درصد، و شمار پزشکان از 4000 به 12750 نفر، درمانگاه ها از 700 به 2800 مورد شمار تخت های بیمارستانی از 24100 به 48000 تخت... و بر اساس نخستین سرشماری عمومی کشور در سال 1335 جمعیت کشور از رقم 18954706 نفر به 33491000 نفر افزایش یافته بود». این پژوهشگر میافزاید در این سالها شمار حقوق بگیران از 700 هزار به بیش از یک میلیون نفر و شمار کارگران شهری به یک میلیون و سیصد هزار نفر می رسد. جمعیت تهران از یک میلیون و نیم در سال 1332 به 5 / 5 میلیون نفر در سال 1357 (سال انقلاب) افزایش مییابد. در این سال، فقط 46 درصد مردم در روستا زندگی می کردند. (تاریخ ایران مدرن - از ص 244). از نظر دولت آمریکا با سیاستگذاری صورت گرفته و هدایت مستشاران آمریکایی، ایران توانسته بود به یک جامعۀ نیمه صنعتی و پیشرفته که بتواند الگوی دیگر کشورهای خاورمیانه باشد، ارتقا یابد و آمادۀ رهبری منطقه نیز بشود. اینک از نظر آمریکایی ها خطر یک انقلاب کمونیستی برطرف شده و روحانیت هم موقعیت و نفوذ خود را از دست داده بود. اما همزمان و به موازات رشد اقتصادی مطلوب آمریکایی ها، مشکلات و فسادی گسترده و بی نظیر نیز بوجود آمده بود که از آن چشم پوشی می شد. اصلاحات ارضی گرچه به منظور رفع فقر و محرومیت از روستائیان و دهقانان فقیر صورت گرفته بود، ولی در عمل متلاشی شدن نظام سنتی کشاورزی و رو به ویرانی رفتن آن و سرازیر شدن کشاورزان به شهرها برای کارگری را به دنبال داشت. بهترین و مرغوب ترین زمین های کشاورزی - مخصوصا در اطراف سدها - در اختیار شرکت های مشترک آمریکایی - ایرانی قرار گرفتند و واردات کشاورزی هم به تدریج جای محصولات داخلی را گرفت. (افراسیلبی- ص 273- وی می نویسد در سال 1356 در رامسر از یک میوه فروش پرتقال خواستم. او میوه های با مارک «حیفا» را در پاکت ریخت. وقتی پرتقال محلی خواستم گفت: «پرتقال های محلی اجازۀ فروش ندارند»)! آبراهامیان هم در مورد به اصطلاح اصلاحات انجام گرفته می نویسد: «این تغییرات ساختار طبقاتی پیچیده ای را بوجود آورد. در رأس این ساختار، طبقۀ بالا متشکل از حلقۀ کوچک خانواده های مرتبط با دربار قرار داشتند- خانوادۀ سلطنتی، سیاستمداران ردۀ بالا، مقامات دولتی، افسران ارتش و همچنین کارآفرینان وابسته به دربار، کارخانه داران و کشاورزان صنعتی... در مجموع 85 درصد از شرکت های فعال در حوزه های مختلف ازجمله بیمه، بانکداری، تولیدی و ساخت و ساز شهری را در اختیار داشتند». البته اکثر دهقانان از «انقلاب سفید» بهره ای نبردند و بخش اعظم روستاها بدون برق، مدرسه، آب لوله کشی، راه و سایر امکانات رفاهی بودند. در نتیجۀ این به اصطلاح انقلاب از بالا، ایران که در دهۀ چهل یکی از صادرکنندگان مواد غذائی بود، در دهۀ پنجاه سالانه یک میلیارد دلار برای واردات محصولات کشاورزی هزینه می کرد. (ایران مدرن - ص 256) از طرف دیگر به نظر این پژوهشگر تاریخ، «الگوی توسعۀ مورد نظر رژیم، به طور اجتناب ناپذیری شکاف بین گروه های دارا و فقیر را وسیع تر کرد. استراتژی رژیم سرازیر کردن ثروت نفتی به سوی نخبگان وابسته به دربار بود که بعدها کارخانه ها، شرکت ها و واحدهای کشت و صنعت متعددی را تأسیس کردند». (همان - ص 252). وی می افزاید به بیان یکی از نشریات پنتاگون، رونق درآمد نفت نابرابری و فساد را به نقطۀ جوش رسانده بود. در این سفرۀ گستردۀ فساد ناشی از رشد اقتصادی که از کمک های مالی و پشتیبانی گستردۀ نظامی و سیاسی آمریکا و اروپا برخوردار بود، درباریان بزرگترین سهم را داشتند. جان فوران هم از فساد شخص شاه و درباریان می نویسد: «شاه، خاندان سلطنتی و دربار جزو نخستین کسانی بودند که از این درآمد سرشار [نفت] بهره می گرفتند... شرکت ملی نفت ایران محرمانه و به طور منظم بخشی از درآمد نفت را به حساب شاه واریز می کرد. بنا به گزارش ها، این مبلغ در 1978م / 1355ش دست کم یک میلیارد دلار بوده است. شاه در دهۀ 1958 / 1337 بنیاد پهلوی را بنا نهاد که ارزش دارائی هایش در دهۀ 1970 / 1350 به سه میلیارد دلار می رسید. کار بنیاد مدیریت طرح های سلطنتی، پرداخت مستمری و مزایا به وابستگان و کنترل بخش های بزرگ کلیدی نظیر کشاورزی، مسکن، مصالح ساختمانی، بیمه، هتل، اتومبیل، تولید مواد غذائی و چاپخانه بود [و] در 207 شرکت سهام داشت... جمع ثروت این خانواده به 5 – 20 میلیارد دلار می رسید که از شرکت های کشت و صنعت و کارخانه ها در ایران حاصل می شد. نظام در فساد، رشوه خواری و شره و آز و مال اندوزی غرق بود. در رأس این سلسله مراتب فساد شاه، خواهرش اشرف و وزیر دربارش امیر اسدالله علم بودند، بعد نوبت امیران ارتش و نخبگان می رسید که هریک برای خود نیمچه درباری داشتند و اعوان و انصار را دور خود جمع می کردند و بخشی از همۀ مقاطعه کاری های پرسود را به خود اختصاص می دادند». (مقاومت شکننده - تاریخ تحولات اجتماعی ایران - ترجمه احمد تدین - ص 464). علاوه بر این، نیروهای مسلح بین 25 تا 40 درصد بودجه کل کشور را بین سال های 1330 تا 13350 جذب کرده بودند که با افزایش درآمد نفت هزینۀ دفاعی از 1 / 9 میلیارد دلار در سال 1353 به 9 / 9 میلیارد دلار در سال 1357 رسید. در فاصلۀ سال های 1351 تا 1355 حدود 10 میلیارد دلار صرف خرید جنگ افزار از آمریکا شد و به همین سبب تعداد 24 هزار آمریکایی با عنوان مستشار در نیروهای مسلح ایران خدمت می کردند «و بندهای وابستگی... بدین ترتیب مستحکمتر گردید». مشکل دیگر در این دوران مسئلۀ «فرار مغزها» و تفاوت فاحش دستمزدها در بخش خصوصی و دولتی بود. در گزارشی از یک کارشناس سفارت آمریکا می خوانیم: «... این فرار مستمر مغزها به خارج (بر عکس تبلیغات دولت ایران) در تخصص های مهم چندی چون پزشکی و مهندسی است. شما ممکن است از بخش کنسولی آخرین تعداد ویزای مهاجرت را بخواهید...» وی سپس به تمایل طبقۀ متوسط به تحصیل فرزندانشان در خارج اشاره می کند. کارشناس مذکور در مورد تفاوت حقوق ها نیز ضمن اشاره به «مهاجرت دسته جمعی از ادارات دولتی به بخش خصوصی فعال ایران»، در جای دیگر می افزاید: «فارغ التحصیلان مرکز مطالعات مدیریت ایران و مدرسۀ بازرگانی خارجی اکنون به طور منظم حقوق هائی بیش از 120 هزار ریال در ماه دریافت می کنند، در حالی که حداکثر حقوق چرداختی از طرف دولت در حدود 30 هزار ریال است. این کمی حقوق کارگران دولت، رابطۀ مستقیم با ایالات متحده دارد». نویسنده اضافه می کند: «در حال حاضر خشمی عظیم جامعه را فراگرفته، چون درست در زمانی که بالاترین حد خریدهای اسلحه توسط دولت ایران در معرض [دید] عموم قرار گرفته؛ وزیر بهداری شروع به استخدام پزشکان پاکستانی جهت کار در استان ها کرده است...». (اسناد - جلد 8- صفحات 71 و74). همانطور که قبلا هم اشاره کردیم در همین سالهاست (1352) که آمریکایی ها حتی در امور جزئی کشور هم دخالت می کردند و به شاه دستورات لازم را می دادند.

ظهور سازمان هائی با مشی مسلحانه

اما در همین زمان که آمریکا و شاه در سایۀ دیکتاتوری و سرکوب ساواک با همان اهداف یادشده (تبدیل ایران به پایگاه استراتژیک آمریکا و گسترش فرهنگ غربی) خود را موفق می دیدند، گروه هائی با خط مشی مبارزۀ مسلحانه به ظهور رسیدند که البته از نظر آمریکایی ها اهمیت چندانی نداشتند. در سال 1344 عده ای از جوانان مذهبی که در حول و حوش حزب «نهضت آزادی» قرار داشتند و هم از اقدامات سرکوبگرانه و ضد دینی رژیم و هم فساد و فقر گسترده به تنگ آمده بودند، تصمیم گرفتند سازمانی را با خط مشی جنگ چریکی شهری تأسیس کنند. این گروه که رهبری آن با حنیف نژاد بود، تحت تأثیر جنبش های کمونیستی در جهان و به خصوص کوبا و چین بعداً نام «مجاهدین خلق» را برای خود برگزید. وی به تدوین ایدئولوژی جدیدی با استفاده از نظرات مهندس بازرگان در کتاب «راه انبیا، راه بشر»، با فاصله گرفتن از خط مشی محافظه کارانۀ این حزب دست زد و نظریۀ متفاوتی را مطرح کرد. از نظر بازرگان راه انبیا سرانجام به راه بشر (که منظور از آن پیشرفت های نظام های لیبرالی و سرمایه داری غرب بود) می رسید؛ اما حنیف نژاد راه بشر را در دستاوردهای سوسیالیسم و کمونیسم یافت و معتقد بود اسلام به کمونیسم اقتصادی (و نه اعتقادی) نزدیک تر است. این سازمان به علت فضای بستۀ سیاسی و خفقان حاکم و تسلط ساواک بر اوضاع به خصوص فضای رعب آوری از شکنجه در بازداشتگاه ها در اذهان عمومی وجود داشت، نتوانست به جذب نیروی کافی دست بزند و طی چند سال از شروع تأسیس مخفیانۀ خود در چند مرحله تشکیلاتش توسط ساواک کشف شد و رهبران آن اعدام یا کشته شدند. البته سازمان علی رغم ضرباتی که خورده و با تغییراتی در رهبری خود دچار شده بود، توانست تا سال 1354 دوام بیاورد. به موازات فعالیت سازمان مجاهدین خلق، در سال 1349 عده ای از مارکسیست های معتقد به جنگ های چریکی به سبک کوبا، گروهی مرکب از 150 تا 175 نفر را تشکیل دادند و در آغاز در جنگل سیاهکل گیلان به یک پاسگاه ژاندارمری حمله کردند. بنا به گزارش های دولتی در این حمله دو ژاندارم کشته شدند و یک نفر مجروح و اقدام کنندگان هم پس از این به کوه ها فرار کردند. بلافاصله دستگاه های امنیتی رژیم شاه به کمک واحدهائی از ارتش (که احتمالا بنا به تجربیات آمریکایی ها در کوبا و بولیوی از قبل آمادگی لازم را داشتند)، توانستند این حرکت را در نطفه خفه کنند. بیشتر اعضای گروه کشته یا دستگیر که 13 نفرشان اعدام شدند. (همان- جلد 8- ص 50- سند شماره 6). پس از این، حدود 50 تن از بازماندگان حرکت سیاهکل با گروه دیگری از مارکسیست ها (که رهبری اولی با احمدزاده و دومی با بیژن جزنی بود) با خط مشی جنگ چریکی شهری به یکدیگر پیوستند و سازمان چریک های فدائی خلق را در سال 1350 بنیان گذاشتند. خط مشی این سازمان هم جنگ های چریکی با الگو گرفتن از کوبا و در عین حال انقلاب مائو در چین بود. علی رغم تأسیس چنین سازمان هائی، از نظر آمریکایی ها آنها خطر عمده و مؤثری به شمار نمی رفتند. از سوی دیگر در این سال ها فعالین مذهبی– سیاسی و به خصوص روحانیون مبارز به انتشار تفسیری جدید از دین و موضوعات دینی دست می زدند که احتمالا از چشم آمریکایی ها و دستگاه های امنیتی رژیم مخفی می ماند یا برای آن وقعی قائل نبودند. گرچه فعالیت های علمی- دینی روحانیونی مانند امام خمینی بر ضد تبلیغات ضد شیعی کسروی از زمان سقوط رضاشاه با انتشار کتاب «کشف اسرار» و همچنین فعالیت های علمی- دینی علامه طباطبائی و شهید مطهری از سال های فعالیت حزب توده با نوشتن کتاب »روش رئالیسم» شروع شده بود. این تلاش ها بر ضد فعالیت های ضد دینی کمونیستها، بعد از کودتای 28 مرداد 1332 بر ضد تبلیغات ضد دینی رژیم شاه- به خصوص از زمان رحلت آیت الله بروجردی- تغییر مسیر داد. مخصوصا شهید مطهری علاوه بر فعالیت های علمی به مبارزات سیاسی بر ضد رژیم شاه پرداخت. این فعالیت ها زمینه را برای یک حرکت انقلابی آماده می کرد. همچنین فعالیت های جدید دکتر علی شریعتی نسل تحصیل کردۀ دینی را به خود جذب می نمود. حسینیۀ ارشاد در این سال ها محوری برای این دست از فعالیت های مذهبی شده بود. وی تفسیری سوسیالیستی و در عین حال دموکراتیک از مبانی تشیع به دست می داد.

 

تشدید سرکوب و خفقان

به هرحال ظهور تشکل های چریکی و حرکت های مسلحانه- هرچند کوچک و جزئی- و لزوم مهار فعالیت های ضد رژیم روحانیون ایجاب می کرد آمریکایی ها چاره ای برای سرکوب و خنثی سازی آنها و جلوگیری از رشدشان بیندیشند. به نظر می رسد به همین سبب در سال 1352 دولت آمریکا تصمیم گرفت ریچارد هلمز رئیس سازمان اطلاعات مرکزی خود «سیا» را به عنوان سفیر به ایران بفرستد تا مشکلات موجود را- در آستانۀ تحولات بعدی - رفع کند. بدون شک اهمیت ایران آینده بر اساس موقعیت استراتژیک این کشور در اعزام چنین فردی بی تأثیر نبوده است. به لحاظ یک استراتژی سیاسی، پس از طی دوران حاکمیت حزب جمهوری خواه آمریکا، دموکرات ها با سیاست جدیدی در جهان و به خصوص ایران بر سر کار می آمدند. لازمۀ رویکرد جدید در ایران این بود که زمینه های لازم برای تغییرات ناگزیر در نظر گرفته می شد. سیاستگذاران آمریکایی به این نتیجه رسیده بودند که بعد از پیشرفت های اجتماعی و صنعتی، بر اثر یک وقفۀ ده ساله (که از ترور کندی روی داد) باید فکری برای آیندۀ سیاسی ایران از لحاظ دیکتاتوری بکنند و فضای باز کنترل شدۀ سیاسی محدودی را ایجاد می کردند. محمدرضا شاه- که گفته شده سرطان داشته- ناچار باید روزی از صحنۀ سیاسی ایران کنار می رفت. در غیاب او چگونه باید منافع آمریکا و موقعیت استراتژیک ایران همچنان در سایۀ غرب محفوظ می ماند؟ دغدغۀ آمریکایی ها از وضعیت داخلی و بروز و ظهور جوانانی ناراضی که با جانفشانی دست به تشکیل سازمان های زیرزمینی زده بودند و همچنین وجود روشنفکرانی و روحانیونی سرخورده از نبود آزادی های اولیه سیاسی می توانست خطرناک باشد. چالش هائی که در برابر آمریکا در ایران قرار داشت، چند مسئله را در بر می گرفت. نخست نحوۀ انتقال قدرت از شاه به ولیعهد بود. به نظر می رسد به طور طبیعی فرح دیبا (پهلوی) به عنوان «شهبانو» باید به عنوان نایب السلطنه برگزیده می شد تا رضا پهلوی به سن قانونی برای رسمیت یافتن سلطنت او می رسید. طی این مدت از نظر آمریکایی ها فرح با اقداماتی که در زمینه خدمات اجتماعی انجام داده بود و همچنین جذب هنرمندان و روشنفکران موفق می نمود. رضا پهلوی هم می توانست پس از رسیدن به قدرت به عنوان یک «پادشاه دموکرات» مورد پذیرش قرار گیرد. از این دیدگاه، ایران رشد صنعتی لازم را داشت و می توانست الگوی دیگر کشورها باشد. تنها خلأ موجود نبود آزادی های سیاسی بود که با روی کار آوردن یک شبه دموکراسی تحت کنترل شخص شاه- همانند سیزده سال قبل که امینی در آن نقش داشت- می توانست جبران شود. از نظر آنها افراد ناراضی از روشنفکران و تحصیل کردگان بسیار اندک بودند و خطری به شمار نمی رفتند. روحانیون سیاسی هم که ممکن بود همانند دوران امینی و علم، باردیگر سر برآورند با اقداماتی که دولت در تضعیف آنها کرده بود، دیگر نمی توانستند تأثیرگذار باشند. اما مشکل در این مقطع وجود احزاب و سازمان هائی با ایدئولوژی مارکسیستی و خط مشی مسلحانه بود که باید چاره ای برای آنها اندیشیده می شد. با ورود ریچاردهلمز برنامۀ جدیدی برای سرکوب این سازمان ها و ایجاد یک نظم و انضباط آهنین برای ممانعت از رخنۀ کمونیستها و تتمۀ مذهبیون در فضای بازی که قرار بود در ایران ایجاد شود، اجرائی شد. بر اساس برنامۀ جدید- و برای هموار کردن راه یک ایران مطلوب و الگوی اقتصادی و سیاسی در آینده- ایجاد یک موقعیت سختگیرانه برای متلاشی کردن هرگونه مقاومتی در دستور کار قرار گرفت. حتی احزاب رسمی فرمایشی رژیم (حزب ایران نوین و حزب مردم) منحل شدند و «حزب واحد رستاخیر» توسط شاه تأسیس شد. بر اساس این سیاست جدید، قوانین جدیدی هم از مجلس فرمایشی گذرانده شد تا توجیه قانونی لازم برای سرکوب گسترده فراهم شود. طبق این قوانین تبلیغ علیه نظام که قبلا دو سال زندان داشت، به ده سال زندان ارتقا یافت. بنا به قانون جدید حتی اگر دو نفر بر ضد نظام با یکدیگر بر ضد رژیم گفت و گو و یا جزوۀ یک گروه ضد امنیتی را مطالعه می کردند، عضویت در گروه تلقی می شد و مجازات آن حبس ابد بود. عضویت در گروه های واقعی زیرزمینی هم حکمی جز اعدام نداشت. در ادامۀ سیاست جدید سرکوب و خفقان (پیش از ایجاد فضای باز) «کمیتۀ مشترک ضد خرابکاری» تأسیس شد. این کمیته به منظور همکاری نزدیک تر و هماهنگی بیشتر میان ساواک، شهربانی و ارتش- بر اساس آموزش های موساد و سیا- تشکیل گردید. بر اساس این رویکرد جدید و برای پاکسازی از عناصر ناراضی، هزاران نفر به بهانه های مختلف بازداشت شدند و تحت شکنجه های طاقت فرسا قرار گفتند. نُه تن از زندانیان (شامل 7 نفر از چریک های فدائی و دو نفر از مجاهدین خلق) با وجود داشتن محکومیت از داخل زندان به بیرون برده و تیرباران شدند تا به همگان تفهیم شود رژیم در اهداف خود هیچ مخالفتی را تحمل نخواهد کرد. تا این زمان زندان امنیتی تبدیل به کلاسی آموزشی برای پرورش چریک شده بود و لذا ساواک تصمیم گرفت با اعدام رهبران چریک ها، زندان را به همان حد ندامتگاه بازگرداند. موج دستگیری هائی که در سال 1353 به بعد شروع شده بود، گرچه به حدود پنج هزار نفر بیشتر نمی رسید، ولی در افواه عمومی بسیار بزرگ تر از واقعیت می نمود که شاید رژیم هم در دامن زدن به چنین شایعاتی از لحاظ ایجاد رعب بی تمایل نبود. حتی «سازمان عفو بین الملل» در گزارش سال 1976 (1353) خود تعداد یازداشتی ها را بین 25 تا 100 هزار نفر برآورد کرده بود و اعلام نمود: «هیچ کشور دیگری در جهان از نظر سوء سابقه در حقوق بشر به پای ایران نمی رسد». (آبراهامیان- ص 266). به هرحال به نظر می رسد با سازماندهی ریچارد هلمز و با استفاده از مستشاران امنیتی و اطلاعاتی آمریکایی و اسرائیلی بود که هر دو سازمان چریکی مجاهدین خلق و فدائیان خلق در این سال ها متلاشی شدند. البته در سال 1352 سازمان مجاهدین خلق دچار اختلافات درونی گردید. تقی شهرام از رهبران جدید سازمان که ظاهراً توانسته بود از زندان فرار کند (برخی گفته اند او با تدبیر ساواک مخصوصاً برای ضربه زدن به سازمان فراری داده شده بود) ایدئولوژی سازمان را از اسلام به مارکسیسم تغییر داد. از این پس رهبران آن از اسلام عدول کردند و ترکیبی از ایدئولوژی «مارکسیستی – مائوئیستی» را برگزیدند و نام خود را به «سازمان پیکار» تغییر دادند. سپس رهبر جدید سازمان به نام وحید افراخته دو تن از عناصر مذهبی مجاهدین خلق به نام های صمدیه لباف نژاد و مهندس شریف واقفی را ترور کرد. سرانجام با کشف تشکیلات این سازمان اکثر افراد آن دستگیر و افراخته اعدام شد و سازمان در سال 1354 به طور کلی متلاشی گردید. تنها یکی از افراد ردۀ دوم سازمان یعنی مسعود رجوی را نگاه داشتند. گرچه ادعا شده بود که کاظم رجوی (برادر مسعود که ظاهراً با سازمان سیا ارتباط داشت) با تلاش های خود توانسته او را از اعدام نجات دهد، ولی یکی از سران ساواک بعدها در مصاحبه ای اظهار داشت آمریکایی ها در زندان بنای مذاکرده با مسعود رجوی را گذاشتند تا در آینده (یعنی بعد از شاه که قرار بود فضای باز سیاسی ایجاد شود و دربارۀ آن سخن خواهیم گفت) سازمان را تبدیل به یک سازمان «سوسیال دموکرات» کند. همزمان با متلاشی شدن سازمان مجاهدین خلق، سازمان چریک های فدائی هم متلاشی شد و برخی از رهبران زندانی شدۀ آن در مذاکره با ساواک پذیرفتند خط مشی سازمان را از مبارزۀ مسلحانه به مبارزۀ سیاسی تغییر دهند و رژیم شاه را دارای ویژگی «بورژوازی ملی» قلمداد کنند. به هرحال متلاشی کردن این گروه ها و سازمان ها موفقیت بزرگی به شمار می آمد که ساواک با کمک سیا و موساد توانست در این کار موفق شود. ساواک از این پس توانست حتی در دیگر گروه ها رخنۀ مؤثری داشته باشد.

 

مطلوبیت اوضاع از دید آمریکایی ها

نگاهی به اسناد سفارت آمریکا پس از اجرای برنامۀ اصلاحات در ایران در سال 1351 می تواند ما را به تحلیل ها و برداشت های آمریکایی ها از چگونگی و کیفیت دستاوردهای خود واقف سازد. در همین سال ها که سیاستگذاری های دولت آمریکا بدون مانع و رادعی به صورتی موفقیت آمیز به پیش می رفت، سفیر وقت این دولت در گزارشی (سال 1972 – 1351 ) که از وضعیت ایران به واشنگتن ارسال می کند چنین تحلیل می کند: «در ایران مخالفت سازمان یافته با شاه، چه کمونیست و چه غیر کمونیست، عملا وجود ندارد. سرکوب مداوم و رخنۀ مؤثر، نزاع های ایدئولوژیکی داخلی، سازش ایران و شوروی، رفرم اجتماعی قابل توجه و پیشرفت اقتصادی توسط رژیم، اکثر عناصر مخالف را ساکت یا سرخورده و یا مأیوس کرده است. البته مخالفین سرسختی وجود دارند که به طور بالقوّه در زمان بحران تهدید به حساب می آیند؛ اما آنها پیروان چندانی ندارند... هیچ راه حل معتبری ندارند که ارائه دهند و از رهبران برجسته ای نیز برخوردار نیستند و تحت نظارت شدید ساواک قرار دارند». در ادامه اضافه شده بود: «هیچ راه مجازی در ایران نیست که نسبت به شاه یا سلطنت و یا خط مشی ها و برنامه های تحت نظارت شاه مخالفت ابراز شود. احزاب و گروه های سیاسی مخالف سرخورده و ناتوان شده، اعضایشان به وسیلۀ رژیم یا ساکت شده اند و یا استخدام». (اسناد لانه- ج 8- ص 48). در سند دیگری دربارۀ موقعیت مذهب و روحانیت هم چنین آمده بود: «... روحانیت ایران دیگر نفوذ سیاسی عمده ای ندارد- هرچند به اندازۀ کافی دنباله رو دارد که گاه گاهی می تواند یک ترمز در برنامۀ دولتی ایجاد کند؛ [ولی] طی ده سال گذشته به حالت عقب نشینی در حال مبارزه بوده و در مقابل جزر و مدّ در حال رشد یک کشور مادی که بیش از اندازه مجذوب غرب شده، خود را باخته است». (همان- ص 43- سند شماره 5).

در این سند همچنین آمده بود: «از زمان ظهور رضاشاه جامعۀ مذهبی ایران خود را با تغییرات پشت سر هم مواجه یافته است. هر یک از این تغییرات انحصار روحانیت را در مورد آموزش و پرورش، روابط اجتماعی و خانوادگی، قانون، رسوم و اخلاق عمومی کاهش داد و بدین وسیله محبوبیت و نفوذ سیاسی کلی آن را تقلیل بخشید. شاه فعلی در انجام رفرم هائی که بیشتر در زمینۀ آموزش و پرورش، روابط اجتماعی و حقوق زنان می باشد مستقیماً رو در روی طرز فکر سنتی قرار گرفته است. روحانیت که از نفوذ قابل توجهی در زندگی خانواده ها به ویژه در مناطق روستائی برخوردار است، نقش دنیائی خود را به علت اینکه ایرانیان به هدایت و رهبری و حمایت دولت چشم دوخته اند، مرتباً از دست می دهد. در ده سال گذشته، حضور دولت در مناطق روستائی با همکاری سپاه پیکار با بی سوادی و سپاه ترویج، سپاه بهداشت و امثالهم کمک زیادی به قدر [کاهش] اقتدار روحانیت کرده است». در ادامه دربارۀ نقش آیت الله خمینی پس از سرکوب قیام پانزدهم خرداد هم چنین نتیجه گیری شده بود: «از 1963 (1342) که مرتجعین مذهبی یک شورش وسیع را دامن زده بودند و بی رحمانه به وسیلۀ رژیم سرکوب شد، روحانیت از تشکّل احساسات در عملیات سیاسی منع گردید. هیچ رهبر مشخصی از 1961 پس از فوت رهبر برجستۀ شیعیان [احتمالا منظور آیت الله بروجردی است] وجود نداشته است. آیت الله خمینی که به خاطر فعالیت های ضد دولتی اش توقیف و در 1964 به عراق تبعید شد، خیال رهبری ایرانیان مسلمان را دارد؛ اما همکاری نزدیک او با حکومت عراق در زمینۀ تبلیغات و عملیات ضد شاه، امکان هر نوع آشتی را با شاه فعلی از بین برده است و جاذبه اش را برای بسیاری از مسلمانان ایرانی که ممکن بود در غیر این صورت با بعضی ایده هایش که اساساً آزادی خواهانه است، مشارکت کنند کاهش داده است». (همان- ج8- برخی جملات که مفهوم صریحی ندارند- مثل تشکل احساسات- احتمالا یا ناشی از غلط تایپی یا انشای ضعیف مترجم است. همچنین آیت الله خمینی با رژیم عراق همکاری هرگز نداشته و این اتهامی بیش نبوده). این گزارش ها نشان از یک اشتباه بزرگ داشت. آمریکایی ها نه حقیقت موقعیت دین اسلام و مذهب تشیع و نه جایگاه روحانیت را درک کرده بودند و نه- چنانکه در تحلیل های امروزۀ پژوهشگران دیدیم- فساد گستردۀ ناشی از نوع تحولاتی که آن را مطلوب به حساب می آوردند، می دیدند و یا آن را نادیده می گرفتند و یا احتمالا طبیعی و ناچیز تلقی می کردند. از نظر آمریکایی ها همین قدر کافی بود که ایران چنان غرق در پیشرفت های مادی و فرهنگ غربی شده که دیگر خطری آن را از لحاظ وقوع یک انقلاب کمونیستی یا مذهبی تهدید نمی کند. چنین تحلیل هائی از وضعیت ایران، نشان می دهد که آنها کاملا از تودۀ مردم و حتی تحصیل کردگان غربگرا ولی ناراضی و روشنفکرانی که خفقان حاکم را برنمی تابیدند، خود را دور نگاه داشته بودند و تنها با دولت مردان و یا تحصیل کردگان مرتبط با رژیم که معمولا در غرب تحصیل کرده و آلوده به منافع شخصی خود بودند، ارتباط داشتند. آمریکایی ها خوش خیالانه از موفقیت های خود گزارش می دادند و پیروز میدان تصور می کردند. البته آنها دلائلی برای خود داشتند که بر حول چند محور دور می زد. نخست اینکه رژیم شاه روابط اقتصادی خوبی با روسیه شوروی برقرار کرده بود که به تأسیس کارخانه های ذوب آهن و فولاد را در ایران انجامید و دولت شوروی از نقش تضعیف کننده به تقویت کنندۀ رژیم تبدیل شده بود. همچنین رژیم مائو که بر اثر دشمنی با شوروی جذب آمریکا شده بود، به رژیم ایران در سرکوب گروه ها و سازمان های چپ کمک می کرد و روابط اقتصادی مناسبی را با ایران داشت. بنابراین از نظر آمریکایی ها اوضاع ایران از نظر روابط خارجی- اگر نگوئیم کاملا- حداقل در درجۀ مطلوبی قرار داشت. از نظر داخلی هم چنانکه دیدیم، سازمان های چریکی مضمحل شده بودند و دیگر گروه ها و احزاب ملی یا تحت کنترل بودند و یا با رژیم همکاری داشتند. بنابراین مخالفت سازمان یافته ای از لحاظ گروه های سیاسی وجود نداشت تا رژیم را در معرض خطر قرار دهد. روحانیت هم - بر اساس تحلیل هائی که داشتند - با پیشرفت های مادی و برنامه های ضد دینی رژیم شاه، موقعیت اجتماعی و نقش و نفوذ خود را از دست داده بود. سفارت آمریکا حتی در یک وضعیت بحرانی که ممکن بود در آینده به ظهور رسد، تحلیلش این بود که روحانیون نمی توانند حتی به اندازۀ زمان نهضت ملی شدن نفت هم نفوذ داشته باشند! در همان سند در این باره چنین آمده است: «چنانکه حوادث پیش بینی نشده ای مانند بحران بارزی در اقتصاد یا تضعیف آشکاری در کنترل دولت روی دهد که منتهی به مناقشۀ سایر اقشار مردم با دولت گردد، ملاهای عصبانی در سلسله مراتب مسلمین می توانند دنباله روان قابل ملاحظه ای به خصوص از میان بازاریان و طبقات پائین را بسیج کنند. حتی در آن شرایط نیز احتمال ندارد که آنها به یک نقش تاریخی مانند آنچه در 1892- که در آن زمان حمله بر علیه امتیاز تنباکوی رهبری کردند - یا 1907 - که نقش کلیدی در انقلاب مشروطیت داشتند - و یا 1952 - که پشت سر دولت برای شکست بریتانیا قرار گرفتند- بازگردند»! (همان- ص 46). همانطور که در سند دیگری- که آن را نقل کردیم- نشان داده شد که آمریکایی ها واقعا به نتیجۀ مذهب زدائی و روحانیتزدائی خود باور داشتند!

 

گزارش سازمان سیا از اوضاع

تحلیل های یادشده و نظرات مذکور مربوط به زمانی است که هنوز چند سالی تا تغییرات سیاسی آینده با روی کار آمدن دموکرات ها) وقت وجود داشت. در سال 1976 (1354) سازمان مرکزی اطلاعات جاسوسی آمریکا (سیا) در کتابی به تحلیل وضعیت کلی ایران دست می زند تا ضمن سنجش اِعمال سیاست های جدید دولت آمریکا، افق آینده را برای تغییرات خواسته یا ناخواسته روشن کند. در بخشی از این گزارش تحلیلی نخست دربارۀ ظهور یک طبقۀ جدید لیبرال (طبقۀ متوسط) که می توانست امید آینده آمریکا باشد- و محصول تغییراتی بود که از بالا بر جامعۀ ایران تحمیل شده- چنین آمده بود: «طبقۀ جدیدی که بالقوه میتواند با طبقات سنتی رقابت کند در حال شکل گرفتن است. این طبقه تحصیلات تخصصی دارند و طبقۀ متوسط اداری هستند. اعضای آن روابط سنتی را نفی میکنند و بر تحصیلات مدرن تکیه دارند. اینان تجربیات وسیع غیرسنتی دارند و اکثراً اسلام را به عنوان راهنمای زندگی نمی پذیرند. این طبقه شامل همه نوع متخصص می باشد: دکتر، وکیل، استاد، نویسنده، هنرمند، و شاعرانی که اغلب سخنگوی آنها هستند؛ اکثراً افرادی از تیپ خودشان از مخالفین شاه می دانند و به عنوان پیشتازان یک نیروی مدرن و دموکراتیک که جامعۀ ایرانی را متحول خواهد ساخت و سنت قدیم را کنار خواهد زد، می دانند. هنوز مشخص نیست که این گروه به عنوان گروه منسجمی رشد کنند». در ادامه ضمن تأکید بر اینکه گروه های تروریستی مانند مجاهدین خلق و فدائیان خلق تهدیدی برای رژیم و برنامه هایش نیستند، دربارۀ دیدگاه کلی روحانیون هم اینگونه نظر خوشبینانه ای داده شده بود: «روحانیت احتمالا خواستار منتفی شدن سلطنت نمیشود، بلکه خوشحال خواهد شد که شاه کنونی برود. برای آنها یک دولت غیرمذهبی به همان اندازۀ شاه خطرناک میباشد. رهبران روحانی بیشتر به نظر می رسد که بر این عقیده باشند که شاه کنونی مثل پدرش چنین تشخیص داده که اسلام را در ایران نابود کند». (همان- جلد 7- از ص 14). در ادامه نظر کلی روحانیون چنین منعکس شده بود: «پایه های فلسفی و دینی مخالفت روحانیت با رژیم اگر در همین محدوده قرار گیرد برای دولت بی ضرر است، اما در حال حاضر از نظر پایۀ علمی خودش به چند ارزشیابی واقعی تفسیر می شود: الف- شاه در حال تأسیس یک جامعۀ غیرمذهبی است و بنابراین اسلام را نابود می کند. ب- در این مورد او از جانب ایالات متحده و صهیونیست ها که هر دو خواستار نابودی اسلام هستند حمایت می شود. ج- به علاوه او (شاه) به وسیلۀ بهائی ها احاطه شده که مرکز بزرگ بهائیت در اسرائیل و آمریکا قرار دارد، به این بدگمانی (روحانیت) اضافه می کند». (همان - ص 38). این سازمان سپس روحانیون را به چهار دسته تقسیم میکند: سنتی، مدرن، خاموش و خشن. در ادامه به این نکته می رسد که: «تمایل ضد خارجی ایرانی ها همیشه مثل آتشی زیر خاکستر بوده است. اگرچه این موضوع توسط احساس میهمان نوازی پوشانده شده است، ولی همواره برانگیختن احساسات ضد خارجی مردم کار آسانی بوده و هر موقع که چنین حادثه ای اتفاق اقتاده جنبۀ مذهبی داشته است».

 

هشدارهائی که نادیده ماند

پس از اینکه ریچارد هلمز به ایران اعزام شد، منشی دوم سفارت در نامه ای به او به مواردی از اطلاعاتی که لازم است به دست آید و بر لزوم آینده نگری دربارۀ وضعیت ایران هشدار می دهد. وی ضمن اینکه می نویسد دوستان ایرانی اش همگی تحصیل کردۀ غرب هستند و لذا بیشتر با «انگاره های غربی رویارو بوده اند» (و همین موجب نداشتن تحلیلی درست از دیدگاه های عمومی شده)، این نکته را گوشزد می کند که وقتی با دیگران در روابط با ایران سؤال می کند «آیا منافع و تعهد در روابط با ایران به طور صحیحی سنجیده شده اند؟ اغلب به طور عجیبی جواب شنیده ام که ایران در حالی که مخاطرۀ قابل ملاحظه ای برای خودش وجود دارد، برای آمریکا کمک های فراوان و امکانات وسیعی برای کارهای جاسوسی و اطلاعاتی فراهم کرده است»! وی سپس می افزاید «به صورتی مبهم می دانم که ایران به ایالات متحده اجازه داده است که از طریق ایران استراق سمع از کشورهای همسایه بکند و اینکه ارتباط کاری نزدیکی بین ساواک و سیا وجود دارد. این برای من کافی نیست که دربارۀ اندازه و مخاطره برای ایران و ارزش واقعی فعالیت های مربوطه نتیجه گیری کنم. با کمبود اطلاعات بیشتر شک طبیعی و حرفه ای من نمود بیشتری می یابد». این کارشناس در ادامه دغدغۀ خود را چنین بیان می کند: «این نقطه نظرها منتهی به این می شود که سعی کنم روش حکومتی شاه را بفهمم تا در پرتو آن بتوانم حدس صائبی دربارۀ اینکه احتمالا چه بر سر او و حکومتش خواهد آمد داشته باشم». وی- به عنوان یک کارشناس آمریکایی مسئول- با بیانی دقیق و در عین حال پیچیده- هشدارهای لازم را به سفیر جدید می دهد. او برخلاف ظاهر پیشرفت ها، از فساد گسترده ای که مکن است انفجاری را به دنبال داشته باشد سخن می گوید، اما ظاهراً این هشدارها نادیده گرفته می شود و حتی ممکن است ریچاردهلمز این نامه را نخوانده باشد. وی در ادامه ضمن بیان اینکه شاه بعد از قضیه مصدق تصمیم گرفت که در عین سلطنت حکومت هم بکند و ضمن بیان خصوصیات ایرانیان، بر این نکته تأکید میکند که: «ناظران ایرانی و خارجی هر دو بر سر این مطلب توافق دارند که نیازمندی ها و عملیات تجاری و افتصاد رشدیابندۀ ایران ظرفیت ادارۀ سیستم سیاسی شاه را بسیار سنگین می نماید. یک نشانۀ این مطلب اهمیت و رشد عظیم فساد در دولت ایران است... فساد به طور انفجار آمیزی رشد کرده است و من معتقدم که فساد و تورم که تا حدودی به هم ارتباط دارند روشن ترین علل بی ثباتی در ایران هستند». در ادامه منشی دوم سفارت چنین می نویسد: «بنابراین به طور خلاصه سیستم سیاسی شاه به او وسیله ای داده است که توسط آن ثباتی بیست ساله، قدرت ملی ای در حال رشد و بالاتر از همه رشد ثابت و عظیم اقتصادی را به دست آورد. هزینۀ فوری استفاده از این سیستم این است که اولا شهرت و اعتبار بخشیدن به صفات منفی در زندگی شخصی ایرانی است که ایرانیان خود از آن به اندازۀ اثرات لاینفک آن به علت موانعی که در راه رسیدن به رشد ملی و مدرنیزه کردن ایجاد می کند، متنفر هستند. هزینۀ بزرگتر و پردوام تر استحکام بخشیدن به شکل مدیریتی است که اگر عوض نشود به طور مهلکی رژیم را به خاطر علتی بدتر از انتقادی که یک ایدئولوژی می تواند بر پیکر آن وارد آورد، تضعیف خواهد کرد. دیده خواهد شد که رژیم ظرفیت [این] دستاورد را نخواهد داشت و از نیل به اهداف خویش عاجر خواهد ماند. این خطر آشکاری برای منافع ما در ایران می باشد. خواه به تدریج خواه ناگهانی، همانطور که در بالا توصیف شد، تغییر اقتصادی به تغییر سیاسی منجر خواهد شد. این تغییر می تواند تا مرگ شاه به تأخیر افتد که در این صورت احتمالا یک دورۀ طولانی بی نظمی و بی قانونی در بین طبقۀ متوسط ایران که از قبول سیستم شاه خودداری کرده و سعی می کند روی یک سیستم جدید کار کند، بوجود بیاید...». (همان - ج 8 - از ص 64 تا 72).

روی کار آمدن کارتر

در سال 1976 (1355) کارتر با رویکرد جدیدی در سیاست جهانی و تأکید بر رعایت حقوق بشر بر سر کار آمد. با روی کار آمدن او بهخصوص در مورد ایران برنامه های جدیدی که زمینه سازی آنها قبلا صورت گرفته بود، شروع شد. از زمان سفارت ریچارد هلمز هم راه تغییرات سیاسی با متلاشی کردن سازمان های چریکی و تسلط بر گروه های سیاسی هموار شده بود. وی در آستانۀ رفتن از ایران در گزارشی به واشنگتن به گونه ای سخن می کوید که انتظار داشته گروه های سیاسی موجود (مثل جبهۀ ملی و نهضت آزادی) در فضای ایجاد شده در آستانۀ روی کار آمدن رئیس جمهور دموکرات بازیگر نقش دموکراسی در ایران برای سیاستگذاری های آمریکا باشند، اما این مهم تحقق نیافته! او چنین می نویسد: «توسعۀ اقتصادی ایران یک رشد پیوسته و ملازم را در مشارکت سیاسی بوجود نیاورده است. بیشتر گروه ها در حالی که مناسبات و روابط کافی با سیاسیون را برای منافع خود حفظ کرده اند، به خاطر بدبینی و بدگمانی نسبت به سیستم سیاسی فعلی از فعالیت سیاسی بیشتری خودداری کرده اند. شاه به طور کامل بر سیاست های حاضر در ایران تسلط و نفوذ دارد؛ ولی برای افزایش ثبات در ایران باید گروه های موجود به طور موفقیت آمیزی در جریانانات سیاسی دخیل باشند...» (همان- ج 7- ص 83- گزارش تیرماه 1355 ). وی در ادمه می افزاید مذهبیون تاکنون تنها یک مشکل بالقوه بوده اند و در آینده هم فقط اثر حاشیه ای خواهند داشت و تنها تعدادی از دانشجویان و روشنفکران با رژیم مخالفت می کنند ولی چنان متشکل نیستند که از حمایت عمومی برخوردار باشند! هلمز سپس چنین نتیجه می گیرد: «تا زمانی که وضعیت اقتصادی ایران نسبتاً خوب باقی بماند و شاه و یا یک جانشین قانونی در قدرت باشد، این مخالفت ها احتمالاً اثر مهمی بر روی سیر تکاملی وضعیت سیاسی ایران نخواهد داشت». در انتها با خوش بینی (از دستاوردهای خود) می افزاید: «سازش غیر مستقیم، نه رودرروئی مستقیم، روش سیاسی کامل ایران باقی خواهد ماند»!

در آستانۀ ورود کارتر به کاخ سفید و در اولین قدم برای ایجاد فضای باز سیاسی، زندان های امنیتی مورد بازرسی سازمان های حقوق بشری قرار گرفتند و تعدادی از زندانیان سیاسی که مدت محکومیتشان به سر رسیده بود و برخلاف قانون همچنان در زندان نگهداری میشدند، آزاد گردیدند. با توجه به سرکوب سازمان های چریکی و رفع خطر آنان، شکنجه ها در بازداشت گاههای ساواک و کمیتۀ مشترک برچیده شد. پس از مدتی هلمز جای خود را به سولیوان سفیر جدید آمریکا داد. در مهر 1356 کانون نویسندگان که مجمع روشنفکران لیبرال و برخی چپ ها بود اولین تجمع خود را در کانون فرهنگی ایران و آلمان با انتقادهای بعضا تند به رژیم شاه برگزار کرد. سپس با درگذشت مشکوک سیدمصطفی خمینی (فرزند امام) در بزرگداشت او مراسمی در اغلب نقاط ایران برگذار شد و با این اتفاق حرکت های دسته های مختلف مذهبی بر ضد رژیم شروع گردید. بعد ماجرای سرمقالۀ روزنامۀ اطلاعات که گفته می شد توسط داریوش همایون (وزیر فرهنگ و اطلاعات وقت) بر ضد امام خمینی نوشته شده است، موجب تظاهرات گسترده در تهران، قم و دیگر شهرهای ایران شد. رژیم بار دیگر به سرکوب تظاهرات مسالمت آمیز و کشتن معترضان پرداخت و دور چهلم ها در بزرگداشت شهدا به راه افتاد. از این پس فضای سیاسی در طوفان تند توده های مردم و نیروهای مذهبی به سمتی که دلخواه آمریکاییها نبود و باور نمی کردند حرکت کرد.

 

تغییر دیرهنگام نظر آمریکایی ها

آمریکایی ها آن قدر از واقعیات ایران دور و ناآگاه بودند که در فوریه 1978 (بهمن 1356) یعنی زمانی که انقلاب آغاز شده بود و روز به روز بر وسعت آن افزوده می شد و شهرهای کشور را یکی پس از دیگری دربرمی گرفت، تازه به بخشی از واقعیت های جاری پی بردند. در گزارشی که در این تاریخ توسط سولیوان (سفیری که جانشین هلمز شده بود) به واشنگتن ارسال شده آمده است: «آنچه که می توان تا این تاریخ گفت این است که نهضت شیعی مذهب ها به رهبری آیت الله خمینی از سازمان یافتگی بهتری برخوردار است و برخلاف آنچه که دشمنان این نهضت بیان می کنند اینان با داشتن زمینه فکری خاص قادر به مقاومت در برابر کمونیسم هستند. این امر در افکار مردم ایران ریشه ای عمیق تر از ایدئولوژی های غربی و حتی کمونیسم دارد». نویسنده اضافه می کند: «مدت هاست در تلاشیم تا وسعت و عمق این نهضت نوظهور شیعی- اسلامی ایران را درک کنیم تا بتوانیم در تحلیل ها و اتخاذ روش هایمان در آینده استفاده نمائیم»! در ادامه آمده بود: «ابتدا توانسته ایم تا این تاریخ مدارک کافی گردآوریم که منطقا مطمئن باشیم که نهضت اسلامی در رأس انقلاب ایران قرار گرفته و رهبری فردی و سمبولیک آن آیت الله خمینی و سازمان های مرتبطی که از او حمایت می کنند می باشد»! نویسنده می افزاید دشمنان این نهضت (از حکومتی ها تا روزنامه نگاران و بازرگانان) ادعا می کنند این جوانان کمونیست هستند که در مدارس مذهبی رخنه کرده و به صورت ملاها عمل می کنند و دلیلشان هم این است که اصولا مذهبی ها و خصوصا مردم ایران به طور کلی از تشکیلات و سازماندهی سردرنمی آورند و نمی توانند چنین نهضتی را انسجام بخشند و لذا نتیجه می گیرند که «حزب توده» آنها را یاری داده است! در ادامه ضمن اشاره به اقدامات رژیم شاه در تضعیف مذهب و روحانیت، در یک تناقض گوئی با گزارش های سال های گذشته، چنین می نویسد: «بر همگان روشن است که اسلام عمیقاً در زندگی اکثریت وسیعی از مردم ایران ریشه دارد و به صورت تشیع قرن هاست که ناسیونالیسم ایرانی نام گرفته؛ قبل از آنکه حتی پای ناسیونالیسم امروزی به شرق رسیده باشد. خاندان پهلوی سعی داشت ناسیونالیسمی امروزی تر بر اساس بازگشت به سنت ها، افسانه ها و عظمت قبل از اسلام را جانشین این ناسیونالیسم کهن سال نماید. البته اگر این تلاش به مدت چند دهه یا چند قرن بی رقیب می ماند حتماً موفق می شد. این موفقیت نیز تنها از طریق ایجاد نهادهائی که بتوانند در میان مردم ریشه دوانده و به رقابت با اصول تشیع اسلامی برخیزند، بوجود می آمد». (همان - شماره 12 - ص 53). آنگاه نویسنده با اشاره به اینکه رژیم شاه درگیر مبارزه با ایدئولوژی کمونیسم هم شده بود، می افزاید «مبارزۀ توأم با موفقیت شاه فعلی علیه آن مقاومت و مجذوب شدن وی در ایجاد ایرانی مدرن، غیرمذهبی و صنعتی او را در مورد مقاومت دیرپای اسلام و تأثیر آن بر مردم کور کرده بود». و اکنون در آستانۀ سقوط رژیم (که هنوز هم در باور آمریکایی ها نمی گنجید) اضافه می کند: «در حالی که تمام تلاش های او [شاه] شخصاً متوجه تأسیس یک ایدئولوژی ایرانی بر اساس 2500 سال شاهنشاهی ایرانی و رسیدن به "تمدن بزرگ" شده بود و به نظر می رسید که کمی هم پیشرفت کرده باشد؛ ولی امروز به وضوح می توان دریافت که تمام این اعمال باعث عمیق تر شدن تنفر مسلمانان شیعه و گسنرش مخالفت طبقات مختلف مردم نسبت به رژیم گشته بود. امروزه حتی فارسی سخن گفتن شاه نیز به مسخره گرفته می شود...»! این نتیجه گیری ها که باید گفت بسیار دیر به آن پی برده شده بود، درست در نقطه مقابل گزارش های سال های گذشته قرار داشت که در آن بر موفقیت مذهب زدائی از جامعه و انزوای روحانیون تأکید شده بود. البته باید گفت شاه بدبخت در این برنامه ها تنها یک مجری بود که به سیاستگذاری های احمقانۀ ضد دینی انگلیسی ها و آمریکایی ها عمل می کرد. هرچند شخص او که در محیطی غیردینی و حتی ضد دینی پرورش یافته بود، آمادگی این اقدامات را داشت و خود را وقف چنین برنامه هائی کرده بود. البته محمدرضا پهلوی بنا به رهنمود آمریکایی ها گاهی وجهۀ مذهبی هم به خود می گرفت تا خود را جانشین روحانیون قرار دهد و این را هم از موضع حذف موقعیت روحانیت انجام می داد. اما سیاستگذاران غربی که شناختی واقعی از جامعۀ ایران نداشتند، تنها از روی تقلید از جوامع غربی می خواستند با الگو قرار دادن پروتستانتیسم و بعد حذف کلیسا، در ایران هم به همان نتایج برسند. اما چون امکان چنین رویکردی وجود نداشت و از بطن جامعه چنین ضرورتی برنخاسته بود، ناچار به زور متوسل می شدند تا بتوانند با روش های دیکتاتورمآبانۀ رضاشاهی و محمدرضا پهلوی فضای غیر دینی را بر جامعه حاکم کنند. تمام این اقدامات از طریق توسعۀ حاکمیت رژیم لائیک بر سراسر کشور، قطع ارتباط مردم با روحانیون از طریق جایگزین کردن دستگاه های رسمی و مرجع قرار دادن آنها به منظور کاهش رجوع تودۀ مردم به روحانیون صورت می گرفت. علاوه بر این گسترش فساد تحت عنوان آزادی های اجتماعی هم برنامۀ دیگری بود تا مردم را از فرهنگ دینی دور کنند و به سمت فرهنگ غربی سوق دهند. چنانکه خواندیم در گزارش سفارت آمریکا آمده بود: «... هر یک از این تغییرات انحصار روحانیت را در مورد آموزش و پرورش، روابط اجتماعی و خانوادگی، قانون، رسوم و اخلاق عمومی کاهش داد و بدین وسیله محبوبیت و نفوذ سیاسی کلی آن را تقلیل بخشید..». تمام این اقدامات با هدف تبدیل ایران به پایگاه و بازاری برای مصرف کالاهای غربی صورت می گرفت، اما نتیجۀ تمام این اقدامات حاصلی جز وقوع یک انقلاب فراگیر مردمی که عمیقاً دینی بود، نداشت. از حدود 200 سال انگلستان و بعد خلَفش آمریکا در ایران با دین و مذهب و روحانیت مبارزه ای همه جانبه داشتند و از هر روشی هم در این راه فروگذار نکردند. از سرکوب تا جذب، از تهدید تا تطمیع، از مبارزه فرهنگی و ایدئولوژیکی با اسلام و تشیع گرفته تا تحریف از طریق تفسیرهای غربگرایانه از آنها. از دامن زدن به ابتذال فرهنگی و رواج فحشا و میدان دادن به بهائیت تا تغییر تقویم اسلامی به شاهنشاهی. این همه را بکار گرفتند ولی نتیجۀ این مبارۀ بی وقفه آن شد که همان دین و مذهب و روحانیت بر ایران حاکم گردید!

 

علل سقوط رژیم

بدون شک آنچه موجب بروز یک انقلاب وسیع مردمی در ایران شد، علاوه بر اشتباهات مهلک آمریکایی ها در سیاست هائی که برای تبدیل ایران به کشور وابسته به خود در پیش گرفته بودند، مجموعهای از علل و عوامل مختلف بود که می توان مهم ترین آنها را- که البته هرکدام جای بحث خاص خود را هم دارد- در موارد زیر بررسی کرد: 1- وابستگی شدید و علنی رژیم شاه به آمریکا و حضور هزاران مستشار آمریکایی در رأس حکومت ایران که باعث برانگیخته شدن احساسات اکثریت مردم ایران می شد. هرچند کسی جرأت ابراز اعتراض نداشت ولی همین خفقان، افکار عمومی را در معرض یک انفجار قرار داده بود. باری روبین در همین مورد می نویسد: «شاه با میدان دادن به خارجی ها به خصوص آمریکاییان در اقتصاد و زندگی روزمره ایرانیان، احساسات ضد بیگانه را که در ایران ریشۀ عمیقی دارد علیه خود برانگیخت. آزادی عمل یهودیان و بهائیائی ها در ایران هم به روابط شاه با آمریکایی ها نسبت داده می شد». (جنگ قدرت ها در ایران - ص 192 - البته همانطور که گفته شد تمام این موارد سیاست تحمیلی آمریکایی ها بود که شاه در آن فقط نقش مجری را داشت. آمریکایی ها برای فرافکنی شاه را مقصر اصلی جلوه می دهند در حالی که او فقط یک مهره به حساب می آمد). 2- فساد عمیق و گسترده ای که در دربار و ادارات دولتی و بخش خصوصی وجود داشت و مردم آن را با تمام وجود احساس می کردند. پژوهش گر یادشده در این مورد هم چنین می نگارد: «با اینکه فساد در در جامعۀ ایرانی پدیدۀ تازه ای نبود، حجم و ابعاد رو به افزایش آن از دهۀ 1960 به بعد آثار اجتماعی گسترده ای بوجود آورد. افزایش واردات اعم از اسلحه یا کالاهای صنعتی و مصرفی و فعالیت های عمرانی و ساختمانی کسانی را که دست اندرکار این فعالیت ها بودند و غالبا ارتباطاتی با دربار و مقامات مؤثر مملکتی داشتند به ثروت های کلانی رسانید...». در گزارش سازمان سیا هم آمده بود: «به طور کلی تصور می رود که اکثر اعضای خانواده سلطنتی به درجات مختلف فاسد، غیراخلاقی و به مقدار زیادی نسبت به ایران و ملت ایران بی علاقه هستند. زندگی های تجملاتی و گران قیمت آنان، پارتی بازی و دخالت آنان در تجارت های دولتی و خصوصی باعث گسترش این نظریه در بین مردم شده [که] دو پسر اشرف، شهریار و شهرام عمیقاً در سوء استفاده های مالی در شرکت های تجاری دست دارند». (اسناد - ج 7 - ص 74). 3- ناامنی اجتماعی و گسترش فحشا- که پلیس هم در آن نقش داشت- از حد گذشته بود. تجاوزات به عنف در جاده ها که روزانه حتی در مطبوعات هم منعکس می گردید بیداد میکرد. سر در سینماها در سطح شهر تهران با وقیح ترین صحنه ها پوشانده می شد. اقلیت معدودی از بانوان با لباس های کاملا زننده در خیابان ظاهر می شدند و به سبک غرب در پارک ها هم آغوشی علنی بروز داشت. در مجلات داستان های سکسی درج و عکس های شخصی و زننده ای از بازیگران سینما و خوانندگان منتشر می شد.

باری روبین در همین زمینه می نویسد: «در عرضه و معرفی فرهنگ و تمدن غربی به مردم ایران بدترین و مبتذل ترین جنبه های فرهنگی انتخاب شد که ضربۀ حاصل از آن برای جامعۀ مذهبی و سنت گرای ایرانی قابل تحمل نبود... فیلم های آمریکایی که بیشتر از انواع مبتذل آن بودند بیش از سی درصد برنامه های تلویزیونی و پرده های سینماها را اشغال کرده بود». 4- رواج فقر و محرومیت (که بخشی از آمار آن را قبل از این ارائه دادیم). اکثریت مردم از خدمات اجتماعی در محرومیت به سر می بردند. روستاها اغلب فاقد برق و امکانات اولیه بهداشتی و اجتماعی بودند. باری روبین می نویسد: «واقعیت این است که افزایش درآمد نفت سطح زندگی همۀ مردم ایران را بالا نبرد و سهم طبقات پائین جامعه از درآمد ملی رو به کاهش نهاد... سیاست مدرنیزه کردن کشور به صورتی که ارائه می شد مترادف با فساد و تزریق فرهنگ غربی، به هم ریختن نظامات و قواعداجتماعی، اتلاف پول و وابستگی بیشتر به بیگانگان بود». 5- وجود خفقان و نبود کوچکترین آزادی های سیاسی و تسلط ساواک حتی بر چند روزنامۀ متعلق به عوامل رژیم و موج بازداشت ها در آخرین سال های حکومت شاه (که سیاست هلمز بود)، بیشتر جامعۀ روشنفکر و تحصیل کرده را به صورت ناراضیان درآورد و به تنفر آنها از حاکمیت دامن زد. 6- رواج سیاست ضد دینی و مذهبی توسط رژیم باعث برانگیخته شدن احساسات اکثریت مردم شده بود. سپردن پست های مدیریتی به بهائیان یکی از ده ها علل نارضایتی مردم و روحانیون از سیاست ضد دینی رژیم به شمار می آمد. در صدا و سیمای رژیم، فرهنگ زرتشتی علنا تبلیغ و باستان گرائی با هدف جایگزین دین اسلام تبلیغ می شد.

به هرحال مجموعه ای از این علل و عوامل و دیگر عللی که مجال پرداختن به آنها نیست، زمینه ساز یک انقلاب بزرگ و استثنائی هم از جهت وسعت حضور مردم از طبقات و قشرهای گوناگون و هم از نظر محتوای اسلامی آن گردید و رهبری در دست کسی قرار گرفت که آمریکایی ها تصور می کردند او را برای همیشه منزوی کرده اند. امام خمینی که آمریکاییان تصور می کردند با اقداماتشان دیگر نمی تواند ظهور چندانی در فضای سیاسی ایران داشته باشد، به سطح رهبری نهضت و انقلاب در ایران رسید. همۀ گروه های مختلف سیاسی بنا به سوابق فعالیت های خالصانۀ او و نیز شخصیت منحصر به فردش، رهبری او را پذیرفتند. البته در میان گروه ها و دسته های سیاسی گرایش های مختلفی وجود داشت و برخی از آنها فقط به تغییراتی در رژیم شاه بسنده می کردند (مثل جبهۀ ملی و نهضت آزادی) و برخی مثل دسته های ریز و درشت مارکسیست به دنبال برپائی یک نظام کمونیستی در ایران بودند و تصور می کردند می توانند به سرنگونی رژیم کمک کنند و سپس قدرت را در دست گیرند. لیبرال ها یک نظام عرفگرا را دنبال می کردند، اما همگی در لزوم سرنگونی رژیم تبهکار و تا دندان فاسد پهلوی به وحدت نظر رسیده بودند و تنها راه رسیدن به هدف را رهبری امام می دانستند. طی مدت کوتاه انقلاب در ایران، آمریکا هم تمام تلاش خود را برای حفظ رژیم شاه بکار برد. آنها در مقطعی دولت نظامیان را با رهبری ازهاری (رئیس ستاد مشترک ارتش) تشکیل دادند و حکومت نظامی اعلام کردند ولی با ادامۀ مبارزات مردم پس از مدت کوتاهی ناچار از لغو این دولت شدند. پس از راهپیمائی بزرگ تاسوعا و عاشورای سال 1357 (که به ابتکار آیت الله طالقانی و حمایت روحانیت مبارز تهران با رهبرانی چون مطهری، بهشتی و مفتح برپا شد)، سیاستگذاران آمریکایی و دیگر متحدان اروپاییش دریافتند که دیگر حفظ رژیم ممکن نیست و لذا درصدد برآمدند برای حفظ منافع خود شاه را موقتا به خارج از کشور ببرند و تا با روی کارآوردن دولت بختیار که از اعضای جبهۀ ملی به شمار می آمد شاید بتوانند آبی بر آتش خشم مردم بپاشند. در کنفرانس گوادلوپ که در هفتۀ اول ژانویه 1979 (نیمۀ دی ماه 1357) برگزار شد، سران غرب به این نتیجه رسیدند که با حضور بی سابقۀ مردم ایران در تظاهرات بر ضد رژیم پهلوی، دیگر نمی توانند منافع و آبروی خود را در پای شاه قربانی کنند. البته آنها تصمیمی برای برکناری محمدرضا شاه اتخاذ نکردند و رشتۀ امور را به آینده سپردند تا شاید گشایشی در کارها ایجاد شود. آمریکا گرچه چنین رویکردی را پذیرفته بود، ولی آخرین تیر ترکش خود را برای بقای رژیم به کار بست. در مدت حکومت کوتاه بختیار، آمریکاییان ژنرال هایزر را به ایران فرستادند تا کودتائی را ترتیب دهند و آخرین تلاش خود را برای بازگرداندن آب رفته بکنند. کودتائی که در شب بیست و دوم بهمن 1357 توسط بقایای سران ارتش شاهنشاهی صورت گرفت، با حضور مردم در خیابان ها و عکس العمل نیروهای مردمی - به فرمان امام خمینی - نتیجۀ عکس داد و به سقوط رژیم سرعت بخشید. همافران در مقابل کودتاگران ایستادند و مردم در خیابان ها با کوکتل مولوتوف و ابزار ابتدائی، تانک ها را از کار انداختند. حضور به موقع مردم و اقدام سریع نیروهای مردمی ، موجب شد تا کودتا خنثی و سرانجام روز 22 بهمن 1357 رژیم شاهنشاهی در هجوم مردم به صدا و سیما و پادگان های نظامی و کلانتری ها سقوط می کند.

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.