به گزارش ایرنا، همه راسته ها، تیمچه ها و کاروانسراهای طولانی ترین بازار مسقف ایران در زنجان، سرشار از قصه هایی است که به این تالار تاریخ، رنگ و بوی زندگی می بخشد و قصه حاج رحمت هم یکی از همان هاست.
93 سال از عمرش و 85 سال از زمان فعالیتش در بازار زنجان سپری می شود، سالم و سرحال است و تنها زندگی می کند.
بازاریان همه از او تعریف می کنند، برخی هم مثل حاج رجب پروانیا می گوید: خوش به حال چنین مردی که کاری به کار کسی ندارد و هیچ حق الناسی بر گردنش نیست.
'حاج رحمت الله شیخی' مردی که فارغ از هیاهوی دنیا، کشور، زنجان و حتی بازار، مقابل مغازه 12 متری اش نشسته است و همه چیز می فروشد، از شیر مرغ تا پر سیمرغ.
حاضر به گفت و گو نیست، بسیاری هم می گویند که از عکس گرفتن بدش می آید و هر کسی هم که پنهانی عکسی بگیرد و پیرمرد متوجه شود، بساط هیاهو به پا می شود.
خودش می گوید: 85 سال است در بازار هستم و با همسایه ها دعوا دارم.
اوایل اسفند و عید در پیش و بازار زنجان شلوغ است، حاج رحمت هم مثل هر روز مقابل مغازه اش نشسته و جعبه ای از کره های پاستوریزه را که خودش می گوید از ترکیه آورده اند، می فروشد.
در مقابل نخستین پیشنهاد برای مصاحبه با جدیت و سرسخی اعلام می کند، ابدا که حرف نمی زنم، من حرفی ندارم با شما بزنم.
کمی تماشایش می کنیم، چند نفر برای خرید به پیرمرد سر می زنند، اما هیچ چیزی نمی خرند، پیرمرد یکی از کره ها را بر می دارد و نشانمان می دهد و می گوید: 250 گرم است و قیمتش هم 2 هزار و 500 تومن، کیلویی می شود، 10 هزار تومن، می خری؟
متوجه می شویم که قلق حرف زدن با این پیرمرد خرید است، پولی روی هم می گذاریم و 5 تومان می دهیم و 2 تا کره می خریم.
پیرمرد می گوید: از ترکیه برایم آورده اند، بسیار ارزان است، بویش کنید، بوی تازه و خوبی دارد. بار دیگر رویش را به آن سوی بازار می کند.
از زمان ورودش به بازار می پرسیم و می گوید: هشت سالم بود که مرا به شاگردی به بازار آوردند، تمام کسانی که در همین راسته در آن زمان فعالیت و تجارت می کردند، زنده بودند، الآن مرده اند و همه مغازه ها شده اجاره، دیگر افراد، افراد قدیم و بازار، بازار قدیم نیست فقط من مانده ام.
پسری از راه می رسد و سیگاری به پیرمرد تعارف می کند و در حالی که حاج رحمت می گوید: سیگار نمی کشم! پسر فندک را می گیرد و سیگار را برایش روشن می کند و پیرمرد پکی به سیگار می زند.
از خاطراتش در مورد حضور توده ها در زنجان، آیت الله عزالدین حسینی زنجانی، انقلاب، جنگ جهانی و سیاست روز می پرسیم و در مورد همه اطلاعات روشنی دارد.
حاج رحمت که به گفته بازاریان زبان روسی هم می داند، می گوید: همینجا بودم که روس ها به زنجان آمدند و در بازار رفت و آمد می کردند.
از نبود رونق در بازار گلایه دارد و می گوید: مغازه ام کرایه ای است، همه بازنشسته ها آمده اند و در بازار فعالیت می کنند.
از بزرگ آقا می گوید، گویا که بیشتر از بقیه بازاریان دوستش دارد و چند بار هم نامش را تکرار می کند و ادامه می دهد، خدا رحمتش کند، مرد بزرگی بود، پدرش مرد شیک پوشی بود.
پیرمرد هم مشتری راه می اندازد و هم از خاطراتش می گوید: حاج سید عزالدین سهل است، پدرش را هم به خاطر می آورم، عروسی اش را هم به خاطر دارم و الآن پسرش را که خدا حفظش کند.
به خاطر دارم زمانی که چادرها را از سر زنان می کشیدند، رضا شاه دستور داده بود، غلام یحیی می خواست ایران را تقسیم کند، می خواست به قزوین حمله کند، اما محمود خان ذوالفقاری اجازه نداد، این جمله هم بخشی از خاطرات حاج رحمت الله شیخی است.
رضا شاه می آمد از همین قیصریه رد می شد و به خانه محمود خان می رفت با همه درشکه چی هایش، 15 سال کارگر راه آهن بود، بیمه ای نبود آن زمان، الآن هم بیمه نیستم، پیرمرد این حرف ها را هم به صحبت های خود اضافه می کند، حرف هایی که می گوید 150 تومن بده یک حرف بشنو، اما در عمل خوب حرف می زند.
از زن و بچه هایش می پرسیم و می گوید: زن اولم آمد و مرا نپسندید و رفت، اما زن دومم خوب بود، همین پارسال سرطان گرفت و مرد.
آهی از سر افسوس می کشد و می گوید: دختر ندارم، اگر دختر داشتم می توانست همدمم باشد، کسی که زنش را از دست داده می فهمد که دختر یعنی چه!
پیرمرد به گفته خودش سه پسر دارد که هر سه ازدواج کرده اند و سر و سامان گرفته اند، و حاج رجب پروانیا از قدیمی های بازار می گوید، پسر بزرگش فوت کرده و الآن فقط 2 بچه دارد.
پسرش می گوید: بارها خواستیم مغازه را مرتب کنیم تا حداقل دسترسی به اجناسی که در مغازه هست، راحت شود، راضی نشد، ابتدا در همین مغازه فعلی لوازم التحریر فروشی مکی بود، بعدها جابجا شد و به مکان فعلی رفت.
پیرمرد خودش می گوید که اوایل کاموا فروش بوده و بعدها هرجنسی که توانسته وارد مغازه کرده و در نهایت مغازه به همین شکل در آمده است اما پسرش می گوید از ابتدا همه نوع جنسی می فروخت و حاج حسن حسنلو کتابفروش همسایه حاج رحمت می گوید از زمانی که به خاطر دارم مغازه به همین شکل بوده است.
زمانی در فضای مجازی شایع شده بود که پیرمرد هیچ شخصی را در ایران ندارد و فرزندانش او را رها کرده اند و رفته اند، این جمله را پسرش که در همین خیابان شهدا مغازه لوازم التحریر فروشی دارد می گوید و اضافه می کند: ما هستیم، من و برادرم و تا حد امکان هوایش را داریم، خودش نمی خواهد کنار ما زندگی کند.
بازار زنجان که لقب طولانی ترین بازار مسقف ایران را به دوش می کشد، از هزاران قصه حسین کرد شبستری، هزاران لیلی و مجنون، هزاران شاهنامه و هزاران مثنوی معنوی سرشار است و حاج رحمت الله شیخی، یکی از آن هزاران قصه، یکی از آنهایی که بسیاری از حوادث تاریخی همین راسته قیصریه را به خاطر دارد، یکی از بازاریانی که می شود روی حرفش حساب باز کرد، بدون آنکه خبری از مادیات در حرف و عملش موج بزند.
8068/3001/6085
گزارشگر : مینا افشاری
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
1 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.