در حال پیشروی بود که خبر شهادت برادرش را به او دادند نه تنها خم به ابرو نیاورد که عملیات را ادامه داد و نیروهایش را به خوبی هدایت کرد و پیش رفت.
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: اسماعیل[1] در یکی از روستاهای سراب به دنیا آمد اما مدتی بعد خانواده به گنبد کوچ کردند و او روزگارش را در آنجا گذراند و رشد کرد و بزرگ و بزرگتر شد.
شرایط مالی پدر چندان تعریفی نداشت اما تربیت فرزندانش بسیار برایش اهمیت داشت و همه تلاشش را به کار بسته بود تا آنها را صالح بار بیاورد.
اسماعیل که همه قصدش کمک به خرج خانواده بود، روزها به کار مشغول و شب ها را در دبیرستان درس می خواند.
او در انجام همه کارهایی که تجربه می کرد استعداد خوبی از خود نشان می داد و همین شد که در مدت زمان کوتاهی کاشی کاری و نماسازی ساختمان را یاد گرفت.
روزگار شاهد بزرگ شدنش بود که جرقه های انقلاب 57 زده شد و اسماعیل را راهی تهران کرد. همه هم و غمش شده بود کمک به انقلابیون و شرکت در تظاهرات و اعتصابات از میدان ژاله گرفته تا...
اما مدتی که گذشت به خود آمد که باید این تجربیات را در گنبد پیاده کند و مردم را از آنچه که رژیم بر سر مردم آورده آگاه پس با برادر راهی شهر و دیار خود شدند و چون اهل مطالعه بود و مسائل سیاسی را خوب تحلیل می کرد توانست نقش رهبری بچه های محل را به خوبی ایفا کند.
... انقلاب پیروز شد و هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که توطئه ها از هر سو سر بر آوردند و گنبد هم یکی از این مناطق بود و اسماعیل باز هم خوش درخشید.
بعد از آن وارد سپاه شد و با شروع غائله کردستان برای کمک به آنجا رفت.
شده بود دوست حاج احمد[2] و هر جا او می رفت اسماعیل هم به دنبالش.
عملیات فتح المبین بود و اسماعیل که اکنون فرماندهی گردان انصار بر عهده اش بود، انصار گردانی بود که باید از میان نیروهای دشمن می گذشت و به زیبایی هم این کار را به انجام رساند. خبر آوردند که اسماعیل برادرت شهید شده اما او نه تنها خم به ابرو نیاورد که قهرمانانه هدایت نیروهایش را ادامه داد و پیش رفت.
عملیات بعدی بیت المقدس بود و این بار گردان انصار به محاصر دشمن در آمده بود بارش خمپاره ها می رفت که روحیه بچه ها را با خود ببرد اما گلوله خمپاره ای میان اسماعیل و معاونش جا خوش می کند و بدن هایشان پر از ترکش اما آنها یکدیگر را بغل کرده و می خندند تا روحیه از دست رفته بچه ها باز گردد.
خرمشهر آزاد می شود و اسماعیل مشغول مداوای زخم هایی که برداشته است و رمضان سال 61 که از راه می رسد درد دل هایی با خدا می کند که می شود مژدگانی شهادتش و همان روز عید می شود هنگامه رفتنش.
صبح روز عید فطر اسماعیل با نیروهای تحت فرماندهی اش راهی پاسگاه زید می شوند تا در عملیات رمضان شرکت کنند و اینجا بهانه ای بودن برای پر کشیدن و جاودانه شدن؛ جاودانگی ای که حتی تا کنون کوچکترین اثری از جسم خاکی اش به دست نیامده است.[3]
1. شهید اسماعیل قهرمانی، معاون تیپ27 حضرت رسول (ص) (به هنگام شهادت وی هنوز لشکر نشده بود.)
1. حاج احمد متوسلیان (فرمانده لشکر 27 حضرت رسول (ص))که در چهاردهم تیرماه سال 61 به همراه سید محسن موسوی (کاردار سفارت ایران در بیروت)، کاظم اخوان (عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران) و تقی رستگار مقدم (کارمند سفارت ایران)در مسیر سفارت ایران در بیروت به اسارت نیروهای فالانژ در می آیند و در این همه سال، خبرهای ضد و نقیضی از اسارت یا زنده ماندن آنها در زندان های رژیم صهونیستی به گوش می رسد.
2. برگرفته از کتاب شهید گمنام به کوشش گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی.