پیرمرد مدام بهانه می گرفت و می خواست حتما حاج همت را ببیند و هر چه می گفتند بگو چه کاری دارید ما انجام دهیم فایده ای نداشت که نداشت.

به گزارش خبرنگار جی پلاس، در کتاب یادگاران در خاطراتی از شهید همت اینگونه آمده است:

 

بین نماز ظهر و عصر کمی حرف زد. قرار بود فعلاً‌ خودش بماند و بقیه را بفرستند خط. توجیه‌ هاش که تمام شد و بلند شد که برود، همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع کرد به دویدن و جمعیت به دنبالش. آخر رفت توی یکی از ساختمان‌ های دوکوهه قایم شد و ما جلوی در را گرفتیم.

پیرمرد شصت ساله بود، ولی مثل بچه‌ ها بهانه می‌ گرفت که «باید حاجی رو ببینم. یه کاری دارم باهاش. »

می‌ گفتیم «به ما بگو کار تو،‌ ما انجام بدیم.»

می‌ گفت «نه. نمی‌شه. دلم آروم نمیشه. خودم باید ببینمش.» به احترام موهای سفیدش گفتیم «بفرما! حاجی توی اون اتاقه.»

حاجی را بغل گرفته بود و گونه‌هاش را می‌بوسید. بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند، برگشت گفت «این کارو می‌گفتم. حالا شما چه‌ جوری می‌خواستین به جای من انجامش بدین؟»

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.