آقا مهدی زین الدین در سال 1338 در تهران به دنیا آمد، 25 سال در این دنیا زندگی کرد تا مردانگی و عزت را به بسیاری بیاموزد و سرانجام در قامت فرمانده ای دلیر در ارتفاعات کرمانشاه در درگیری با ضد انقلاب به شهادت رسید.
جی پلاس - منصوره جاسبی: یکی از روزهای مهرماه سال 38 بود که مهدی در تهران به دنیا آمد. مادر از به دنیا آمدنش اینگونه می گوید:
مسئولیت من بیشتر شد. احساس کردم که باید او را طوری نگهداری کنم که خدا و پیغمبر از من خواسته اند. پدرشان هم که از خانواده ای مذهبی بود صد در صد بر این موضوع تاکید می کرد. در شیر دادن به او بسیار دقت داشتم که با وضو باشم. از لحاظ عاطفی هم به طور کامل بچه هایم بهره مند بودند چون بیشتر نیروی خودم را صرف بچه ها می کردم. علتش هم این بود که می دانستم زیربنای تربیت این معصومان از همان طفولیتشان ساخته می شد و باید بر اساس عقیده باشد.
مهدی که کودکی بااستعداد بود، ابتدا به یادگیری قران پرداخت. شش ساله بود که به مدرسه رفت. مادر می گوید:
از اول استعداد داشت. از همان کودکی بدون معلم قران را یاد گرفت. در پنج سالگی، ما به خاطر مسائلی از تهران به خرم آباد هجرت کرده بودیم. او را در کودکستان ملی که متعلق به یک فرد مذهبی بود گذاشتیم. بعد او را در سن شش سالگی در مدرسه خصوصی گذاشتیم تا کلاس پنجم در همان مدرسه درس خواند و هر سال هم شاگرد اول یا دوم بود. نمرات عالی می گرفت و چون نبوغ فکری از اول در او مشاهده می شد به این فکر افتادیم که خوب است او را از کلاس پنجم به هفتم بفرستیم. تابستان امتحان داد و از کلاس پنجم به هفتم رفت. با نمره خوب دوره متوسطه را شروع کرد. خوب در اینجا دو سال از همکلاسهای خودش کوچکتر بود. بسیار زرنگ و باهوش.
مهدی نه تنها کمک کاری برای مادر که همراهی برای پدر بود؛ خریدهای خانه را انجام می داد؛ پشت پیشخوان کتابفروشی پدر می ایستاد و کتاب می فروخت و چون هنوز کوچک بود و قدش نمی رسید، مشتری ها اعتراض می کردند که چرا او ایستاده و کار می کند در صورتی که نمی دانستند او خودش دوست دارد کمک کند.
فعالیت های سیاسی آقا مهدی
شهید آیت الله مدنی به همدان تبعید شده بود و همین زمینه ای را برای آشنایی جوانان شهرهای اطراف با ایشان و مبارزات انقلابی شان فراهم کرده بود و مهدی هم یکی از همان جوان ها بود. مادر می گوید:
فعالیت های سیاسی اش از زمانی شروع شد که حضرت آیت الله مدنی به خرم آباد تشریف آوردند و ایشان، عشق و علاقه عجیبی به آیت الله داشت و بدین طریق جذب ایشان شد. پای تمام سخنرانیهایشان و حتی درمنزل ایشان هر موقع که فراغتی داشت خدمت ایشان بود و در آنجا شکل سیاست و مبارزه را آموخت.
با شکل گیری حزب رستاخیز همه باید به اجبار به عضویت حزب در می آمدند اما مهدی نپذیرفت. پدر می گوید:
در تمام خرم آباد دو جوان پیدا شدند که این عضویت را نپذیرفتند که یکی مهدی بود و یکی هم دوستش. ساعت ها مدیر مدرسه وقت این بچه ها را گرفت. ناظم مدرسه ایشان را تهدید کرد. قاطعانه می گفت: «من عضو نمی شوم.». مرا خواستند و با من صحبت کردند. من گفتم مگر شما نمی گویید در مملکت آزادی هست؟ خوب این بچه فکرش به اینجا رسید که می خواهد عضو نباشد. آنها به این نتیجه رسیدند که ایشان را از مدرسه بیرون کنند.
مبارزه ادامه یافت و پدر در این راه به حبس و تبعید محکوم شد اما این موضوع باعث نشد تا آقا مهدی دست از مبارزه بردارد. پدر می گوید:
در ایامی که در زندان بودم باز مهدی از کار دوری نکرده بود که بترسد و بگوید که حالا پدرم زندان است من دیگر فعالیتم را کنار بگذارم. سخنرانی ها را که ما قبلا تهیه کرده بودیم آنها را هم پخش کرد تا روز پنجم فروردین سال 57 از طرف شهربانی حدود بیست نفر مسلح، منزلمان را محاصره و ما را دستگیر کردند. در محاصره منزل، مهدی مغازه را از چیزهایی که می دانست نباید باشد تخلیه کرده بود و خیلی شجاعانه و زیرکانه آنها را در خیابان در کارتن به طور عادی گذاشته بود به طوری که مامورین فکر کرده بودند اینها زباله هستند.
مهدی باید به دانشگاه شیراز می رفت اما کسی نبود تا جای خالی پدر را پر کند، از دانشگاه رفتن انصراف داد و سنگر پدر را حفظ کرد، مادر اینگونه نقل می کند:
چند بار در کنکور شرکت کرد و قبول شد ولی چون رشته های مورد علاقه اش نبود نمی رفت تا زمانی که پدرشان را به تبعیدگاه بردند. ایشان هم دانشگاه شیراز را با رتبه چهارم قبول شده بود؛ اما ما در سقز بودیم که شنیدیم تلگراف زده و انصراف خودش را از دانشگاه اعلام کرده است. عقیده داشت مغازه بابا که یک سنگر بود بر ضد طاغوت آن را نگه دارد البته ما خیلی دوست داشتیم که او تحصیل کند و این ما را خیلی نگران کرده بود که ایشان انصراف خودش را از تحصیلاتش اعلام کرده بود. اما همین طور که گفتم چون تصمیمات عاقلانه و حساب شده می گرفت و بر اساس حفظ منافع اسلام بود زبان ما را می بست.
... از فکر ادامه تحصیل غافل نبود و خیلی دلش می خواست که درس بخواند و می گفت: باز خارج بهتر است و ما می توانیم درس بخوانیم. خیلی هم تلاش کرد. پذیرش از فرانسه برایش آمد. پرونده اش را تکمیل کرد فقط بلیت هواپیما مانده بود که برود خارج برای درس خواندن. در همین دوران چون انقلاب داشت بارور می شد و به ثمر می رسید دودل شد و تردیدی به رفتن و ماندن در دلش راه پیدا کرد و رفت نزد آیت الله جنتی، ایشان گفتند ما الان نیاز به نیروی انسانی متدین و متعهد داریم و بهتر است که بمانی و صلاح را در ماندن دید و ماند.
فعالیت های آقا مهدی بعد از پیروزی انقلاب
بعد از انقلاب ابتدا وارد جهاد سازندگی و سپس با تشکیل سپاه وارد سپاه شد و با شروع درگیری های کردستان خود را به آنجا رساند و مهدی از میان 40 نفری که سوار بر یک اتوبوس رفته بودند با 4-5 نفر بازگشتند تا ادامه جنگ را رهبری کنند.
حملات یکی پس از دیگری کشور را و امنیتش را نشانه گرفته بود و این بار نوبت همسایه بود تا بر طبل جنگ بنوازد، و مهدی بار دیگر خواب و خوراک نداشت و هیچ چیز جز دفاع از کشور و دینش برایش مهم نبود نه پدر و مادر و نه زن و فرزند؛ همه زندگی اش شده بود دفاع و دفاع.
23 ساله که شد برای خودش شده بود فرمانده لشکر اما کسی از نزدیکانش اطلاعی از آن نداشت، چون خودش گمنامی را ترجیح داده بود.
عملیات های رمضان، محرم، والفجر پشت والفجر، خیبر همه و همه رشادت های کم نظیر آقا مهدی را به عینه دیدند و حالا فرماندهان لشکر در قرارگاه منتظر دستورهای آقا مهدی هستند و سپس می گوید: من و مجید با هم می رویم شماها به مقر لشکر برگردید و منتظر ما باشید و در مقابل اعتراض دیگران باز می گوید: من و مجید می رویم و وقتی پافشاری ها را می بیند، می گوید:
اگر من و مجید شهید بشویم من جواب پدر مجید را می توانم بدهم اما جواب دیگران را نه.
آبان ماه سال 63 بود که دو برادر در دل جاده ای کوهستانی با هم راه می افتند تا در ماموریتی که برای شناسایی از کرمانشاه به سوی سردشت بروند که با نیروهای ضد انقلاب درگیر می شوند و هر دو با هم به شهادت می رسند.
پیکر مطهر زین الدین ها در گلزار شهدای علی بن جعفر قم به خاک سپرده شده است.