حالا شانه به شانه دوستانم از تونل معروف آزادی میگذرم. شانه به شانه سارا، مریم، بهاره، شیوا و الهه. صحنهای که سالها در ذهنم گذرانده بودم و حالا من، حی و حاضر در همان تونل معروف هستم. به خودم که آمدم دیدم، طول تونل را رد کردم و در نظرم این مسافت کوتاهتراز آنی بود که در تصوراتم داشتم. اما چه باک که آمده بودم تا تصورات و تجربیات خودم را رقم بزنم. من آمده بودم تا فریم به فریم آزادی را بدون منت کشیدن از دوربینهای صداو سیما، از قاب چشمان خودم ببینم.
به گزارش جی پلاس، شادی، بهت، حیرت و البته غم دیر رسیدن، حال اغلب ما بود پس از طی تونل و رسیدن به سکوی آزادی. ما عمر زیادی را در حسرت دیدار این زمین گذرانده بودیم و حالا این چمنها، بدون فوتبالیستهای محبوب دوره ما، به روی چشمانمان گشوده شده بود تا به قول علی کریمی، بیاییم زمانی که دیگر آنها نیستند. حالا در برابر این حضور دیرهنگاممان، خیل عکاسان و خبرنگارانی را میدیدیم که در برابرمان خیمه زده بودند تا همانند آزادشدگان از سرزمینی ناشناخته در مقابل دوربینهای انسانهای کنجکاو، کمی هم احساس تعذب کنیم. با تمام این تفاسیر، پنجشنبه آزادی، برای همه ما پنجشنبهای رؤیایی بود؛ تجربه جدید در کنار سه هزار و خردهای از دیگر دوستانمان، لذتی ناب داشت گه جای خالی دوستان از بلیت جاماندهمان از خوشی آن میکاست.
در عصر پنجشنبهای که همه چیز برایمان تازگی داشت، بهاره مدام ذهنش مشغول این بود که از این فاصله، چرا اندازه بازیکنها انقدر بزرگ است؟ برای مریم، آبپاشی زمین قبل از شروع بازی جالب بود و سارا در تمام لحظات، رؤیای تشویق تیم محبوبش در بازیهای لیگ را تکرار میکرد. از ذهن هرکدام از ما هزاران نکته میگذشت، اما شاید به جرأت بتوان گفت همه ما در تمام زمان بازی، دغدغهای داشتیم که سعی میکردیم به روی هم نیاوریمش: نکند بازی اول، بازی آخر باشد؟
تعبیر یک رویا؛ سکوهای چهار هزارنفری زنان
عسل دادشلو
۱۸ مهر ماه ۹۸، ساعت ۱۴:۳۰ پنجشنبه. تهران، ترافیک ورودی ورزشگاه آزادی.
هیجان انگیزترین ترافیک زندگیام را تجربه کردم. برای اولین بار غر نزدم و به چند خودرویی که بدون نوبت جلویم پیچیدند اعتراض نکردم. با دستفروشهایی که دور ماشین را گرفته بودند، شوخی کردم و به چند مأموری که معترض بودند چرا بلیتم دست دوستم است، با خنده و خونسردی پاسخ دادم.
بالاخره وارد پارکینگ شدم. اولین خان را برای رقم زدن تاریخیترین روز در چهل سال اخیر برای زنان سرزمینم پشت سر گذاشته بودم. از ماشین پیاده شدم و با چند نفری از دوستانم حرکت کردیم به سمت اتوبوس ها. آنقدر ذوق زده بودیم که از زمینهای خاکی پارکینگها هم فیلم بگیریم و در اتوبوس جیغ و فریاد کنیم.
بالاخره بعد از رد کردن آخرین گیت رسیدیم به همان تونل معروفی که آقایان توصیه کرده بودند حتماً باید در آن جیغ بزنیم. ما هم جیغ زدیم و دویدیم تا رسیدیم به نور و چند تکه کوچکی که از مستطیل سبز پیدا بود.
بله، در سی و یک سالگی برای اولین بار مستطیل سبز ورزشگاه آزادی را از روی سکوهایش دیدم. برای اولین بار با بوق و کلاه و پرچم، پا به جایگاهی گذاشتم که در تمام دوران نوجوانی ام- که عاشق فوتبال بودم- برایم آرزویی بیش نبود. حالا فوتبال را اینبار نه از تلویزیونهای چند اینچی بلکه از روی صندلیهای طوسی رنگ آزادی تماشا میکنم.
اشک ریختم و شاید به اعتقاد خیلیها که آن بیرون نشستهاند و نسخه میپیچند؛ این احمقانهترین گریه دنیا بود. اما برای من آغاز کوچک راهی بزرگ بود. ۳ ساعت تمام یک نفس تشویق کردم و تشویق کردیم. صدایی که از سکوهای ۴ هزار نفری زنان آزادی بلند میشد آنقدر بلند و ممتد بود که پیام ما را جاویدان کند.
گرچه غصه خوردیم برای آن همه جایگاه خالی که میتوانست با حضور زنان پرشور و رنگی ایرانی، شکلی دیگر به خود بگیرد اما حداقل میدانستیم که این آخرین بار نیست و حالا آزادی باید به ما عادت کند. ۱۸ مهر ماه ۹۸ هم برای ما تاریخ ساز بود هم برای تیم ملی فوتبالی که دقایقی بیوقفه ما را تشویق کرد و تشویق شد. ۱۴ گل زدند تا ما جبران کنیم همه شادیهای بعد از گلی را که به ابعاد اتاقها و کافهها محدود شده بود.
ما آزادی را به رسم خودمان فتح کردیم. با صلح و عشق و شور. وقتی بازی تمام شد انگار هیچ کدام از ما میل رفتن نداشت اما سکوها را همان گونه که تحویل گرفتیم، تحویل دادیم تا بگوییم حضور ما نه تنها خلاف فرهنگ نیست بلکه شاید فرهنگ ساز هم باشد.
حالا تقریباً همه تارهای صوتیام از کار افتاده و هنوز سرم درد میکند اما اینها کمترین بهایی بود که برای تعبیر یک رؤیا پرداختم و پرداختیم و هنوز برای من که کوچکترین ناامنی را احساس نکردم، این سؤال پررنگ است که چرا این خوشی سالها از ما دریغ شد؟
دنیای ما زنان در استادیوم آزادی
نگار مفید
پرچم ایران در دست، از تونل شماره چهار گذشتیم، بدون آنکه بدانیم چه دنیایی انتظارمان را میکشد. فقط میدانستیم بلیت مسابقه ایران- کامبوج در دستان ماست و برای نخستین مرتبه سکوهای استادیوم آزادی را به چشم میبینیم. نیمه اول مسابقه که تمام شد، هنوز نمیدانستیم آیین هواداری در استادیوم آزادی چگونه است. نمیدانستیم چه زمانی باید از روی سکوها بلند شویم، چه زمانی باید دستهایمان را به سمت آسمان بلند کنیم و چه زمانی باید همهمان فریاد بزنیم. شنیدههایمان کفایت نمیکرد. نیمه دوم بازی که شروع شد، شوخی میکردیم که حالا دیگر اینطرف زمین ماییم و بیرانوند، شروع به تشویق دروازهبان تیم ملی کردیم و نمیدانستیم تا ثانیهای دیگر، داور دستش را به سمت دروازه ایران بلند میکند و بیرانوند تک و تنها جلوی توپ خواهد ایستاد. حتی تصورش هم سخت است که بدانید تا چه اندازه ناباور بودیم از تماشای این لحظه. نمیدانستیم باید یکصدا او را تشویق کنیم یا باید سکوت کنیم تا حواسش پرت نشود. نمیدانستیم باید دستهایمان را در آسمان تکان دهیم یا باید چشمهایمان را ببندیم و فقط تماشاگر باشیم. ما آیین هواداری را نمیدانستیم اما به مدد سنگتمام گذاشتن بازیکنان، همه چیز را در 90 دقیقه دیدیم. حالا دیگر پرواز توپ در طول زمین، پاس بلند از این نیمه به نیمه دیگر، خطای دید عجیبی که تماشای مسابقه از روی سکوها به تماشاگر میدهد، برای ما غیرقابل باور نیست.
دروغ چرا؟ لیدرهایمان هم از نیمه دوم مسابقه متوجه شدند چگونه آیین استادیوم را اجرا کنند. نیروی انتظامی خانمها هم در نیمه دوم مسابقه متوجه شدند چه چیزهایی به ما بگویند و چه چیزهایی نگویند. همینطور که در طول 90 دقیقه پیش میرفتیم، صدایمان بلندتر میشد و اعتمادبهنفسمان بیشتر. اگر قرار به اعتراف باشد، باید بگوییم ما بعد از مسابقه متوجه شدیم که کریم انصاریفرد زننده چهار گل در این مسابقه بود. اما چه اهمیت دارد؟ مهم این بود که ما روی سکوهای استادیوم آزادی، با پرچمهای ایران که در آسمان تکان میخورد، اینبار نه بینندهای منفعل که تماشاگرانی فعال بودیم. تماشاگرانی که فریاد میزنند، تشویق میکنند و صدایشان شنیده میشود. لحظه رد شدن بازیکنان تیم از مقابل جایگاه بانوان، لحظهای است که ما به چشم دیدیم و از شما چه پنهان، ما هواداران تازهکار و تازهنفس تیمملی، حتی برای روشن شدن نورافکنهای استادیوم آزادی هم فریاد شادی کشیدیم و ذوقزده شدیم. حالا دیگر خودمان را استادیومرو میشناسیم و چشممان به مسابقههای آینده است. فقط پیش از آنکه این متن اعترافات به پایان برسد، باید از باشگاههای فوتبال بخواهیم، تا دیر نشده، برای خانمها هم لیدرهایی تربیت کنند، چشم امید ما به مسابقات لیگ باشگاههای آسیاست.
روزی که مثل همه روزها نبود
آزاده محمد حسین
قرار بود یک روز معمولی باشد مثل همه روزها؛ یعنی میتوانست اینگونه باشد. شاید برای خیلیها هم معمولی بود؛ اما برای من نبود، برای ما نبود، برای همه ما چند هزار نفری که توانسته بودیم روزها و روزها را بشماریم و سرانجام تکه کاغذ بنفش رنگ را ته کیفمان بچپانیم و بارها نگاهش کنیم که مبادا گم شود و این شانس از کفمان برود. آن روز میتوانست یک پنجشنبه معمولی باشد، آنچنانکه برای خیلیها بود. برای آنانی که زیر نگاههای کجکیشان لبخندهای کجکیتری تحویلمان دادند که یعنی «خب که چه؟ همه دردتان همین ورزشگاه رفتن بود؟» اما من، ما، میدانستیم که این نه درد است، نه درمان؛ این تنها نشانی است از همه آن سهمی که در روزگارانی پیوسته، از زنان این جامعه دریغ شده و بابت دریافتش چه تلخیهایی که ایشان نچشیدهاند.
آن پنجشنبه معمولی بود مثل بقیه روزهای هفته و ماه و سال، اما نه برای ما، نه برای من که از اول صبح لرزش هیجانی دستانم را از چشم پسرانم پنهان میکردم، نه حتی برای پسرانم که تلاش میکردند آداب ورزشگاه رفتن را یاد مادرشان بدهند و ریزریز میخندیدند از این همه نابلدی؛ نه برای رانندهای که با هیجان آرزو میکرد دوباره زنان را در مسیر آزادی ببیند؛ نه برای دخترانی که برای نخستین بار نگاهشان گره میخورد به بنر زرد رنگی که نوشته رویش «ورودی بانوان» را معرفی میکرد؛ نه برای مردانی که ورزشکاران را تشویق کردند برای ادای احترام به سمت زنان بیایند؛ نه برای بازیکنانی که به این خواسته لبیک گفتند و سر به زیر به سمتی آمدند که تا پیش از این مردان، خیلی معمولی آنجا مینشستند؛ نه برای مأموری که با خندهای مادرانه دعا کرد بار بعدی هم ما را به سمت سکوها راهنمایی کند و نه حتی برای سربازی که سر پستاش در حاشیه خروجی ورزشگاه، کلاهش را مقابل صورتش گرفته بود که مبادا کسی بغض هیجانیاش را ببیند...
آن پنجشنبه میتوانست معمولی باشد، اما نشد؛ ثبت شد در گوشهای از تاریخ این روزگار تا یادمان بماند معمولی نبودن بعضی روزها حق مردمان این دیار است.
هیجان آزادی
هانیه افتخاری
اتوبانهای شلوغ، صف پارکینگ، صف اتوبوس و در آخر گیت نهایی را هم گذراندیم.
قرار بود کیفها را بگردند اما فقط با این پرسش که آب معدنی به همراه دارید یا خیر؟ بسنده کردند.
حالا رسیدیم به تونلی تاریک که انتهای آن روشنی بود، ناخودآگاه دلت میخواست فریاد بزنی، فریاد زدیم: «آزادی ما آمدیم».
ناگهان چشممان افتاد به مستطیلی سبز که تنها از صفحه تلویزیون دیده بودیم.
بغض کردیم. دلمان میخواست ساعتها گریه کنیم برای همه سالهایی که باید میآمدیم و نشد.
بالاخره رفتیم به سوی سکوها. برخلاف همه این طنزهایی که برایمان ساختند خیلی هم بد نبود؛ بلد بودیم آداب استادیمروها را.
نشستیم و بیش از چهار ساعت یکنفس تیم کشورمان را تشویق کردیم. نه فحشی شنیدیم، نه آزارمان دادند و به جز چند تذکر حجاب چیز دیگری نبود، اما حال همگی ما خوب بود. تا پایان بازی تشویق کردیم، فریاد زدیم، بغض کردیم، جشنواره گل دیدیم و در آخر هم تشویقمان کردند و آب هم از آب تکان نخورد.
خلاصه ماجرا اینکه ما رفتیم بازی را دیدیم، کیف کردیم و هیچ اتفاقی هم برایمان پیش نیامد. حالا شما فکر کن این مسابقه حساستر بود، اصلاً دربی بود؛ آن زمان چه هیجان بیشتری را تجربه میکردیم.
این اولین بار بود و امیدواریم راه هموارتر شود برای حضور همیشگی زنان در ورزشگاهها.
ممنوعیت رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم!
مستوره نصیری
مثل مهمانی بود، یک مهمانی باشکوه با جمعیتی کمتر از 4هزار نفر، دستکم برای ما که روزنامهنگار و از اهالی توئیتر بودیم وهمان ساعات اولیه باز شدن سایت بلیت خریده بودیم و جایگاه A6 را رزرو کرده بودیم، لحظات زیادی به سلام و علیک و آغوش و لبخند گذشت.مهمانی از آن جنس دورهمیها بود که شادیاش ناب اما با «اندکی درد» همراه بود. درد نبودن خیلیها.
یک هفته با شوخی و طنز و کنایه برایمان قوانین نانوشته ورزشگاه صدهزار نفری را فهرست کرده بودند، از چه بپوشیم تا چه بگوییم، از چه ببریم تا ممنوعهها و چه نبریم، از اینکه گوشهایمان را باید بگیریم و لبانمان را از واژههای سخیف بدوزیم. یک قدم از حصاری خیالی جلوتر نرویم که موجوداتی عجیب و غریب در انتظارمان هستند. موجوداتی که اصلاً در ظاهر و عمل شبیه پدران، برادران، دوستان و مردم کوچه و بازار نیستند و این اولین رویارویی ما با آنها خواهد بود.
اما هیچکدامشان نبود، ما قوانین خودمان را در اولین حضور ساختیم، نه کسی برای کسی جا و مکان نشستن تعیین کرد، نه هیچکداممان کلمات ممنوعه و فحش شنیدیم، نه موجواتی عجیب و غریب دیدیم، نه اصلاً شادیمان نمایشی و عاریه بود. همه چیز از جنس خودمان بود. خودمانی که به یک آرزوی دیرینه رسیدیم.
ما آمده بودیم، در یک مهمانی تاریخی شرکت کنیم و میزبان خودمان باشیم، هرچند میزبانانی هم داشتیم، از آن پلیس زنی که در گیت اول شکلات تعارفمان میکرد و میگفت: «من نماینده پلیس خوب هستم.» تا آن یکی همکارش که تنذیر میداد و میگفت کاری نکنید ورودتان تکرار نشود.
از اعلام رسمی پلیس بگیرید تا مشاهدات ما، نه خرابکاریای در کار بود، نه کسی دستگیر شد، نه درگیریای پیش آمد و در مجموع به قول عاقلان جمع گزک دست کسی نیفتاد.
با این حال دلم میخواهد مثل فیلم مهمانیهای قدیمی و خانوادگی که وقت دیدنشان یاد خیلیها زنده میشود اما همه متفقالقول میشوند که چقدر همه چیز عوض شده است، از مد لباس و آرایش و ظرف و ظروف گرفته تا شکل برگزاری و محتوای صحبتها، سالها بعد که فراوان فیلم و تصویر و سلفی و استوری و... از اولین حضور رسمی زنان در ورزشگاه مرور میشود، خیلی چیزها عوض شده باشد.
روزی که همه بخندیم و بگوییم:ممنوعیت رفت، ما ماندیم.