روزبه علمداری: بیش از سه دهه از پیروزی انقلاب اسلامی و حوادث مربوط به آن میگذرد؛ اما هر وقت پای سخنان و خاطره گوییهای حجت الاسلام و المسلمین سید محمود دعایی بنشینی، با شیرینی و جذابیت خاصی که همراه با ته لهجه کرمانی است، خاطرات آن زمان را با جزئیات بازگو میکند؛ انگار همین الآن اتفاق افتادهاند. وی در حساسترین سالهای مبارزه، تبعید و بازگشت رهبر کبیر انقلاب به میهن همراه ایشان بوده است. دعایی پس از استقرار نظام جمهوری اسلامی، برای مدتی به عراق بازگشت؛ اما این بار به عنوان سفیر و پس از مدت کوتاهی به ایران بازگشت و تاکنون موسسه اطلاعات را مدیریت می کند و چندین دوره نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی بوده است.
پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران، در سالروز هجرت امام خمینی از عراق به کویت و سپس فرانسه، فرصت را مغتنم شمرد تا با این یار همراه امام خمینی گفت و گویی داشته باشد. این مصاحبه که در اولین روزهای پاییز انجام شد، از نظرتان میگذرد:
حاج آقا! بهانه این گفت و گو، فرارسیدن سالروز هجرت امام خمینی از نجف به کویت و سپس به فرانسه است؛ اصلا چه اتفاقاتی باعث شد تا ایشان به این نتیجه رسیدند که باید نجف را ترک کنند؟
همانطور که میدانید بین دو رژیم حاکم بر ایران و عراق توافقنامهای در الجزایر امضا شد. یعنی مذاکراتی با وساطت بومدین بین شاه و صدام به عنوان نماینده عراق در الجزایر انجام شد و دو رژیم تصمیم گرفتند از ادعاهایی صرفنظر کرده و نسبت به موجودیت یکدیگر، مساعدتهای لازم را داشته باشند، مخالفان یکدیگر را کنترل کنند و در کشورشان اجازه فعالیت به آنها ندهند. به دنبال آن موافقتنامه مخالفان دو رژیم در هر کشور تحت نظر قرار گرفتند و فعالیتهایشان کنترل شد. البته برخی از آنها هجرت کردند و برخی دیگر که از گذشته اقامت گزیده بودند و ناگزیر از ماندن بودند، در آنجا ماندند.
آن گروههای دیگر، کدام بودند؟
عمدتاً از طیف کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور(طیف چپ)، جبهه ملی دوم، چریکهای فدایی خلق، مجاهدین خلق و.... این گروهها نوعاً از عراق رفتند.
آیا آنها در مدت حضورشان، با امام هم رابطهای داشتند؟
البته کمابیش سعی میکردند با امام ارتباط داشته باشند و با یاران امام و روحانیون مبارز هم ارتباطاتی داشتند. گاهی نیز موفق میشدند به خدمت امام برسند.
مثلا چه کسانی؟
مثل عناصر جبهه ملی، نمایندگان اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان خارج از کشور. این گروهها رفتند، اما ما عدهای از روحانیون همراه امام، ماندیم و دولت عراق کاملا کنترل میکرد تا جلوی هر فعالیت علیه رژیم شاه را بگیرد. البته امام شرایط خاصی داشت؛ زیرا ایشان با توافق رژیم شاه به عراق تبعید شده بودند و رژیم شاه اصرار داشت ایشان در عراق بمانند، اما کنترل شوند و جلوی فعالیتهای سیاسی شان گرفته شود. اما امام سعی میکردند به وظایف خود عمل کنند و تحت تاثیر هیچ فشار یا شرایطی قرار نمیگرفتند که از فعالیتهای مورد تشخیصشان خودداری کنند.
ایشان بنا به مناسبتها، ملاقات و مصاحبه میکردند و اعلامیه مینوشتند. البته به دلیل حرمت و موقعیت مذهبی بالایی که داشتند معمولا تحمل میشدند و جلوی ایشان گرفته نمیشد؛ اما از انعکاس کارهای ایشان جلوگیری به عمل میآمد. مثلا اگر اعلامیهای مینوشتند، امکان توزیع آن در عراق نبود(مگر به صورت مخفی و دور از چشم مسئولان).
این فعالیتها بدین سبک ادامه یافت تا اینکه مبارزات مردم اوج گرفت و به یک جهت تعیین کننده سوق داده شد.
تقریبا بعد از فوت حاج آقا مصطفی...
هم قبل از آن، هم بعد آن. اما با فوت ایشان بیشتر اوج گرفت. اینجا بود که رژیم شاه برای ممانعت از تاثیرگذاری امام در جریانات مبارز و پیشگیری از فعالیتهای ایشان، به رژیم عراق متوسل شد و مدعی شد که ما با هم توافق داشتیم که اجازه ندهید مخالفان سیاسی ما فعالیت کنند. اما رهبر مخالفان، علنا در عراق کار خود را میکند و شما باید او را کنترل کنید. به همین دلیل مسئولان عراقی از امام وقت ملاقات خواستند.
تاریخ دقیق آن را به یاد دارید؟
خیر؛ باید به نوشتههای گذشته رجوع کنم. به هر حال، آنها به امام پیشنهاد مذاکره دادند و سعدون شاکر از مسئولان عالی امنیتی عراق و عضو شورای انقلاب عراق، توسط من از امام وقت ملاقات خواست که ایشان هم وقتی را تعیین فرمودند.
یک روز عصر که نجف خلوت بود، شاکر با همراهی رئیس اوقاف نجف (کردی بود که فارسی میدانست) و رئیس امنیت نجف خدمت حضرت امام رسیدند. او خیلی با ادب و احترام برخورد کرد و گفت که ما مطلعیم شما یکی از شخصیتهای بزرگ مبارزه با استعمار و دیکتاتوری هستید و ما حرمت شما را حفظ میکنیم. اما شما میدانید که ما با رژیم شاه توافقاتی داریم و قول دادهایم که فعالیت گروههای مخالف علیه یکدیگر را کنترل کنیم و شما اجازه دهید نسبت به تعهداتی که داریم وفادار باشیم. در ضمن فعالیتهای علنی را انجام ندهید و اگر اعلامیهای دارید اجازه دهید در بیرون از عراق منتشر شود و فرمایشات شما را در خارج از عراق تکثیر کنند. یعنی میخواست بگوید محل دیگری را برای انعکاس فعالیتهای مبارزاتیتان انتخاب کنید تا رژیم شاه فکر نکند با شما مساعدتی میشود.
شما هم در دیدار حاضر بودید؟
بله؛ کس دیگری نبود. قبل از آن هم در مورد من از امام پرسیدند؛ که این فرد از طرف شما به ما مراجعه میکند و آیا شما او را تایید میکنید؟
امام هم گفتند: بله!
شما از چه زمانی رابط میان امام و دستگاه امنیتی عراق بودید؟
از همان زمانی که آنها از طریق مرحوم حاج آقا مصطفی پیغام دادند که ما میتوانیم یک موج رادیویی در اختیار شما بگذاریم. من اگر مشکلی برای دوستانمان پیش میآمد و گرفتار میشدند با توجه به آشنایی که داشتم و سخنگوی روحانیت مبارز بودم به سراغ مسئولان امنیتی عراق میرفتم تا مشکل را حل کنند.
بعد از آن درخواست، امام فرمودند که «من نمیخواهم برای شما معذوریتی ایجاد شود و شما تعهداتتان را در مقابل ایران انجام دهید. البته من نمیخواهم از انجام آنچه را که تشخیص میدهم وظیفه است، خودداری کنم؛ ملت ما در حال مبارزه است و همه آنها در داخل و بیرون زندان مبارزه میکنند و در مقابل رژیم شاه ایستادهاند. صحیح نیست که در پیروی از من فعالیت کنند و به زندان بروند؛ اما من ساکت باشم. لذا من ناگزیر هستم فعالیت خود را ادامه دهم؛ اما اگر برای شما محذوریتی هست، من خارج میشوم».
شاکر گفت: مثلا کجا میروید؟
امام گفتند: «جایی که تحت تاثیر ایران نباشد».
تعبیرشان شبیه این بود که جایی میروم که مستعمره ایران نباشد. این پاسخ برای آنها خیلی گران بود، اما شاکر مجدداً با ادب گفت ما شما را درک میکنیم و از لحاظ فکری در کنار شما هستیم؛ اما از نظر تعهداتمان ناگزیر هستیم اجازه ندهیم شما فعالیت کنید، اما نمیخواهیم از عراق بروید.
خواهش ما این است که مدتی رعایت مسائل میان ما و ایران را بکنید و تحمل کنید. اما امام مجددا گفتند: «نمیتوانم از تشخیصام صرفنظر کنم و ناگزیرم به وظایفم عمل کنم و شما هم به وظایفتان عمل کنید؛ ما هم ناگزیر از عراق خارج میشویم». طبیعتاً شاکر پیام خود را به امام رساند و پاسخ خود را به روشنی گرفت.
به دنبال آن، عراق تضییقاتی را برای امام فراهم کردند و مراجعین به بیت امام را به بهانه خطر سوء قصد دشمنان دستگیر میکردند یا جلوی آنها را میگرفتند. وقتی امام این رفتار را دیدند، عکسالعمل نشان دادند و در خانه تحصن کردند. یعنی تدریس را متوقف کردند، برای نماز جماعت به مسجد نمیرفتند و زیارت حرم امیرالمومنین(ع) را نیز دیگر نرفتند.
فاصله منزل امام و مسجد چقدر بود؟
فاصله یک خیابان، حدود 50-60 متر بود. فاصله با حرم و مسجد آقای بروجردی که نماز میخواندند هم خیلی کم بود. بعد از آن هم عراقیها آمدند و نگران بودند. زیرا از جانب تشکلهای خارج از کشور مانند انجمن اسلامی دانشجویان خارج و.. از کشور تحت فشار بودند و به دست و پا افتادند؛ عراقیها میگفتند که این فشارها برای حفاظت از شماست و نگرانیم که به شما اسائه ادب یا سوء قصد شود و ما میخواهیم که ما را درک کنید. در آن شرایط برای چند تن از یاران امام هم گرفتاری پیش آمد که با این اوصاف امام پاسپورتشان را دادند و گفتند که خروجی بگیرید.
من پاسپورت ایشان و مرحوم حاج احمد آقا را پیش مسئولان امنیتی عراق بردم و گفتم که آقا میخواهند از عراق خارج شوند. آنها پیغام دادند که شما مقیم قانونی اینجا هستید و هنگام خروج، اداره گذرنامه مجوز خروج میدهد. اینجا بود که امام پاسخ روشن گرفتند و فهمیدند که آنها آماده خروج ایشان هستند.
طبیعی بود که در آن زمان اجازه نمیدادند ایشان به سوریه بروند، زیرا روابطشان بسیار تیره بود و بنا بود که ابتدائا به کویت و سپس سوریه بروند. البته برای جاهای دیگر، با دوستان انجمنهای اسلامی دانشجویان بحثها و پیشنهاداتی (از جمله الجزایر) بود.
آقای محتشمیپور هم به سوریه رفتند تا پیام امام را منتقل کنند. از سوی دیگر، مرحوم سید عباس مهری که نماینده امام در کویت بودند هم به دستور ایشان مقدمات حضور و دعوتنامه برای امام و حاج احمد آقا را فراهم کرده بودند. مسئولان کویتی هم موضوع را نفهمیده بودند. زیرا فامیلی امام در پاسپورت و شناسنامه ایشان «مصطفوی» بود. پسر آقای مهری هم با اتومبیل و دعوت نامهها به نجف آمد تا آنها را همراه خود ببرد.
من هم به اداره گذرنامه نجف رفتم تا مجوز خروج بگیرم. روابط من با مسئولان آنجا هم بسیار صمیمانه بود؛ تا جایی که فرم خروج را خودم پر کردم و حتی مهر خروج را هم خودم زدم. برای این که آنها متوجه نشوند برای چه کسی خروجی صادر میکنند، پاسپورت چند تن از دوستان را لابه لای پاسپورت امام و احمد آقا گذاشتم که همه را مهر زد. یعنی برای این دو بزرگوار طوری خروجی گرفتم که مسئول صدور برگه خروجیهای نجف متوجه نشد برای چه کسی خروجی صادر کرده است. بعد هم خودم پروندهها را در قفسه گذاشتم!
اما شب موضوع را به احمد آقا گفتم؛ زیرا مسئولان امنیتی دنبال این بودند که ببینند امام چه تصمیمی میگیرند. به ایشان گفتم که به چند دلیل صلاح میبینم که موضوع را به مسئولان عراقی اطلاع دهید؛ اول اینکه از نظر رعایت نزاکت، میهمان اینها بودهایم و بدون اطلاع نرویم. دوم اینکه از لحاظ امنیتی، اگر اتفاقی بیفتد آنها ما را ملامت میکنند که چرا در جریان قرار نگرفته اند و بهتر است که ما از قبل بگوییم که شما عازم هستید تا اتفاق نسنجیدهای نیفتد.
حاج احمد آقا فکری کرد و پسندید؛ من همان شب به ابوسعد مسئول امنیت نجف زنگ زدم و گفتم «سماحة السید اراده فرمودهاند که فردا از نجف خارج شوند». گفت: کجا؟
گفتم عازم کویت هستند. گفت: مگر ویزا گرفتهاند؟ گفتم: دعوت نامه دارند. گفت: مگر شما خروجی گرفتهاید؟ گفتم: بله! من برای ایشان و پسرشان خروجی گرفتهام و شما بدانید. خیلی تعجب کرد که تا کنون در جریان کار قرار نگرفته بود و مقدمات کار به این زیبایی انجام شده است. آنها هم لحظه به لحظه تحت فشار رژیم شاه برای کنترل امام بودند و بعدها فهمیدیم که ایرانی ها مایل به خروج امام از عراق نبودند.
هنگام سحر امام به حرم امیرالمومنین(ع) رفتند و با حضرت امیر(ع) خداحافظی کردند.
لطفا از حال و هوای آن دیدار برای ما بگویید.
حال و هوای ویژهای داشت. امام با حالت معنوی و خلوص ویژهای زیارت را انجام دادند و پس از زیارت، با ایشان خداحافظی کردند. بلافاصله بعد از نماز صبح هم سوار بر اتومبیل به سوی مرز بصره رفتیم.
خانوادهها از موضوع عزیمت امام خبر داشتند؟
خانواده امام و حاج احمد آقا خبر داشتند. منتها من و دوستان که همراه امام میرفتیم، به خانوادههایمان اطلاع نداده بودیم و آنها تصور میکردند که ما مثلا به زیارت کاظمین یا سامرا میرویم.
امام سوار ماشین آقای مهری شدند. چند نفر از ما هم سوار ماشین دوستان شدیم، چند ماشین کرایهای هم بود. نیروهای امنیتی هم با ماشین قافله ما را اسکورت میکردند. وسط راه برای صرف صبحانه توقف کردیم و چای همراه با نان، پنیر، سبزی و مغز گردو خوردیم. بعد از آن هم حرکت کردیم.
عکسی هم از امام وجود دارد که در حال وضو گرفتن در بیابان هستند. آن عکس مربوط به کجاست؟
آن عکس مربوط به نماز ظهر و عصر در مسجد محله زبیر از شهرکهای اطراف بصره است. امام گفتند اگر در آنجا نماز جماعت بود، به آنها اقتدا میکنیم، اگر هم نبود، خودمان میخوانیم.
تا اینکه به مرز بصره رسیدیم. فاصله مرزبانی عراق با کویت، نسبتا طولانی(حدود یک کیلومتر) بود. بین آنها هم تپه بود. یعنی وقتی ماشین از مرز عراق به کویت میرفت، ماشین پشت تپه میرفت و ما نمیدیدیم که آیا مسافر به داخل کویت رفت یا خیر. لذا احتیاطاً لحظات طولانی را ماندیم تا مطمئن شویم ایشان به کویت وارد شدهاند. همراه امام هم آقایان حاج احمد آقا، فردوسی پور، املایی و دکتر یزدی بودند.
دکتر یزدی که از قبل در نجف نبود؛ چطور خود را به امام رسانده بود؟
شب قبل از هجرت، دوستان تصمیم امام را به او اطلاع داده بودند. زیرا انجمنهای اسلامی دائم با امام در تماس بودند و ایشان هم به عنوان یکی از بلندپایگان این تشکل، هم نگران بود و هم مترصد بود که همراه امام بیاید. وجود ایشان در آن سفر هم انصافا مغتنم بود.
از چه لحاظ؟
از لحاظ تجربه و ارتباطاتی که میتوانست برقرار کند. به خصوص بعد هجرت از عراق و آشنایی با زبانهای خارجی عنصر آگاه و خوبی بود که میتوانست مفید باشد.
اینکه گفته میشود ایشان در مرز کویت و عراق، به دلیل نداشتن پاسپورت برای برگشت به عراق بازداشت شدند، صحت دارد؟
خیر، دستگیر نشدند. آنها مانع بازگشت دکتر یزدی به عراق شدند. اما امام تاکید کردند که ایشان باید همراه ما به عراق برگردد و حتی تهدید کردند که اگر مساعدت نکنید من مصاحبه و این موضوع را اعلام میکنم. در نهایت آقای یزدی برگشتند و زندانی در کار نبود. وی عنصر صاحب نظر، همراه و درعین حال علاقهمند و خیرخواه بوده است و مایل بوده که نظراتش را با صداقت بیان کند. اما آنچه مهم است تصمیم گیری نهایی است. تصمیم را امام گرفت و انتخاب نهایی را امام می کردند.
بعد از آنکه از مرز رفتید، چه اتفاقی افتاد؟
خلاصه اینکه ما بعد از گذشت بیش از نیم ساعت به نجف برگشتیم و چون شب قبل هم نخوابیده بودیم و از یک روز قبل آن هم آرامش نداشتیم و مسافت زیادی را هم رانندگی کرده بودیم. من یادم است که هنگام رانندگی گاهی اوقات پلکهایم روی هم میرفت و وسط راه، آبی به صورت میزدیم.
وقتی رسیدیم به بیرونی امام که آقای رضوانی آن را اداره میکرد، دیدیم ایشان با نگرانی گفت که گویا مسئولان کویتی امام را راه ندادهاند و ایشان برگشتهاند. آقای املایی زنگ زدند و گفتند ما در بصره هستیم. تمام خستگی راه به تن ما نشست و اضطراب زیادی پیدا کردیم.
هنگام بازگشت به منزل، دیدم که ماموران امنیتی منتظر من هستند. گفتند که ابوسعد تو را کار دارد. من بلافاصله نزد او رفتم و او گفت که میدانید مسئولان کویتی سید را راه ندادهاند و او الآن در بصره است تا فردا صبح از آنجا با هواپیما به بغداد میرود تا به نجف بیاید. شما موظف هستید که فردا در فرودگاه بغداد با ایشان ملاقات کنید، به ایشان بگویید اگر میخواهید در نجف بمانید نباید هیچ کس را به حضور بپذیرند و هیچ نوع فعالیت سیاسی داشته باشند.
وقتی او این جمله را گفت، من در حالی که از قبل خیلی خسته و ناراحت بودم، خداوند تفضل کرد و چیز خوبی بر زبانم جاری شد؛ گفتم که «من مطمئنم سید به نجف برنخواهد گشت و از عراق هجرت خواهد کرد و آن چیزی که در مرز عراق و کویت بر ایشان گذشته، مشابه آن چیزی است که بر رسولالله(ص) در مکه رفت. میدانید که کفار در مکه بر پیغمبر(ص) سخت گرفتند و ایشان به طائف پناه برد. اهالی طائف هم پیغمبر را نپذیرفتند و به آن بزرگوار جفا کردند؛ ایشان به مکه برگشتند، ولی در آنجا نماندند و هجرت کردند تا اینکه پیروزمندانه به مکه بازگشتند. آنچه که در مرز کویت به امام رفت، مانند کاری بود که اهالی طائف با پیامبر کردند و مطمئنم همانطور که پیامبر در مکه نماندند، امام هم در عراق نخواهند ماند و هجرت خواهند کرد».
او گفت یعنی تو فکر میکنی ما کفار قریش هستیم؟ من هم پاسخ دادم نمیدانم؛ من آنچه را که اتفاق افتاده، تشبیه تاریخی میکنم و به هر حال شما بر ایشان سخت گرفتید. او گفت من میدانم که تو الان خسته و افسرده هستی و حق میدهم که ناراحت باشی. لذا آنچه گفتی را بر خود نمیگیرم؛ اما تو وظیفه داری فردا اول وقت این پیام را به امام برسانی.
حاج آقا! این مدعا که آذین بندی مسیر ورود امام و تدارک استقبال از ایشان در کویت توسط شهید محمد منتطری دلیل لو رفتن ورود امام و راه ندادن به ایشان بود، صحیح است؟
خیر! رژیم عراق وقتی مطلع شد امام عازم کویت است به مسئولان ایرانی اطلاع داد و آنها هم به دولت کویت گفتند. در واقع ایران کاری کرد که امام ناگزیر از ماندن در عراق شود.
هنگام استقبال از امام در فرودگاه بغداد چه اتفاقی افتاد؟
من در فرودگاه منتظر بودم پرواز امام بنشیند؛ دیدم که ایشان را به پاویون فرودگاه بردند. به سوی ایشان رفتم و دستشان را بوسیدم. خیلی هم متاثر بودم، به خصوص آنکه اخبار رادیو ایران را شنیده بودم که شریف امامی از سخت گرفتن بر امام ابراز تاسف کرده و گفته بود ایران وطن ایشان است. یعنی از آن جریان سوء استفاده کرده بود. این خبر را به عرض امام رساندم که اعتنا نکردند؛ شاید هم قبلا شنیده بودند. پیغام ابوسعد را هم به ایشان رساندم و ایشان پاسخ مرا تایید کرده، گفتند بله تو درست گفتی، ما بنا داریم که عراق نمانیم، بنا به هجرت داریم و تصمیم داریم به پاریس برویم. اما چون پرواز پاریس فرداست، امشب در بغداد میمانیم و فردا میرویم.
دلایل اصلی انتخاب پاریس چه بود؟
یکی اینکه برای ایرانیان ویزا نمیخواست. دیگر اینکه از لحاظ افکار عمومی و فضای سیاسی و رسانهای آزادیها و امکانات ویژهای وجود داشت که با بهرهگیری از آنها میتوان فعالیتهای مطلوبی را سامان داد.
عراقیها وقتی از تصمیم امام مطلع شدند، امام را به یکی از هتلهای پنج ستاره بغداد به نام «دارالسلام» در خیابان سعدون که خاص میهمانان خارجی بود، بردند و یک طبقه را برای امام و همراهانشان اختصاص دادند. هتل بسیار مجللی بود که مسئولان و خدمتکاران آن به زبان انگلیسی صحبت میکردند. من خاطرم هست که امام با آسانسور بالا نرفتند.
دلیل خاصی داشت؟
تقریبا به نوعی نشان دهنده این بود که سالم هستند و نیازی به آسانسور ندارند.
مگر چند طبقه را باید بالا میرفتند؟
3، 4 طبقه.
رئیس هتل و سرمهماندار که فرد با شخصیت و جنتلمنی بود با ادب نزد امام بودند و انگلیسی صحبت میکردند که دکتر یزدی آن را ترجمه میکردند. او منوی غذا را نزد امام آورد و به ایشان گفت ما آمدهایم که ببینیم شما چه غذایی میل میکنید؟ امام فرمودند که اگر ماست و نان تازه ست، میخورم؛ کشمش هم همراهم هست. شام من همین است! رئیس هتل خیلی تعجب کرد که فردی در این سطح که مسئولان عراقی اصرار دارند پذیرایی خوب و در بالاترین سطح امنیتی از او انجام شود، شام او اینگونه است.
خلاصه، نان و ماست تهیه شد، اما ما همراهان به رستوران رفتیم و دلی از عزا درآوردیم. (باخنده)
در آن شب امام دو برنامه را اجرا کردند. یکی استحمام بود که حاج احمد آقا میخواست حولهها را از کیف در بیاورد که امام گفتند نمیخواهد و در اینجا حوله هست و من خودم را با همینها خشک میکنم. یعنی احتیاط نکردند که حولههای هتلی که همه در آن انگلیسی حرف میزنند و مهمان خارجی دارد شاید پاک نباشد؛ زیرا بالاخره عراق یک کشور اسلامی است.
حالا که اشاره کردید، نکتهای در مورد اهمیت امام به نظافت در خاطرتان هست؟
امام به نظافت اهمیت میدادند، اما وسواس نداشتند.
برنامه بعدی امام در آن شب چه بود؟
ایشان اراده کردند که برای زیارت به کاظمین مشرف شوند. ما به مسئولان امنیتی اطلاع دادیم که اینگونه است. آنها گفتند ما نگرانیم که به امام جسارتی شود؛ امام فرمودند که شما نگران من نباشید، اشکالی ندارد و من میروم. آنها هم تسلیم شدند و ما را همراهی کردند. وقتی امام وارد صحن شدند مردم امام را شناختند و دور ایشان را گرفته و دستبوسی کردند. بعد از دعا و نماز و عرض ارادت به جوادین(ع) هم برگشتیم.
تا این که فردا صبح برای پرواز رفتیم. هواپیمای «العراقیه» دو طبقه بود که طبقه بالا را برای امام و همراهان خالی کرده بودند. مسئول امنیتی بغداد به سراغ من آمد و گفت که شما در لحظه آخر سوار شدن امام و قبل از کنار کشیدن پلکان، میروی و به امام پیغامی را میدهید.
قبل از آن، من به آنها پیشنهاد داده بودم که از امام بدرقه رسمی کنید. زیرا هنگام ورود امام به بغداد از ترکیه، در زمان عبدالرحمن یا عبدالسلام عارف، وزیر مشاور در امور جوانان به استقبال رسمی امام آمده بودند و امام هم اعتنا نکرده بودند. زیرا میخواستند بگویند که من مهمان رسمی نیستم و مهاجر هستم. آنها هم عرض ادب کرده و گفته بودند شما مهمان هستید، وقتی هم استقبالی از امام ندیده بودند، رفته بودند. من گفتم که بعد از 14 سال تعبیر خوشایندی دارد که امام را بدرقه رسمی کنید.
در ذهن خودم دو نکته را در این کار در نظر گرفته بودم؛ یکی اینکه از نظر روحی برای امام که اکنون یک تصمیم فوق العاده بدون آینده روشن میگیرد و احتمالا نگرانی دارند، دلگرم کننده است. دوم اینکه این کار برای مسئولان ایرانی انعکاس دردناکی خواهد داشت. زیرا شخصیتی که از او هراس و کینه عمیق دارند، شخصیت محبوبی است که از او بدرقه رسمی میشود. آن مسئولان عراقی رفت و سوال کرد؛ گفت نمیشود!
سپس آن پیغام را به من گفت و آن این بود که اگر دولت فرانسه شما را نپذیرفت دیگر به عراق برنگردید. پیغام خیلی بدی بود؛ من به او گفتم که شما میدانید من به ایشان علاقهمندم و مایل نیستم ایشان حرکتی را انجام دهند که سرانجام آن اتفاق ناخوشایندی باشد؛ من این پیغام را به فرزند ایشان که کنارشان است و از تصمیماتشان مطلع است منتقل میکنم و اجازه دهید که پیغام را به امام نگویم، زیرا دسته گلی نیست که شما هنگام بدرقه به ایشان میدهید!
او رفت و از مقامات مافوق سوال کرد و گفت که نه! باید پیغام را به خود ایشان بدهید. من به حاج احمد آقا گفتم اینها با کمال گستاخی این پیغام را دادهاند، اما من نمیخواهم به امام بگویم. احمد آقا گفت که بله، به امام نگو زیرا ایشان افسرده میشود. من تصمیم داشتم که در آن لحظه که آنها مراقب بودند آیا پیغام را به امام میدهم یا خیر، چیز دیگری را به عرض امام برسانم. یاد آن جملهای افتادم که در مرز کویت به ایشان گفته بودم. در لحظه خداحافظی و در حالی که متاثر بودیم دست ایشان را بوسیدیم و دعا کردیم و ایشان هم تک تک ما را مورد تفقد قرار دادند؛ با بغض گفتم که «و لاجعلالله آخر العهد منی لزیارتکم» (یعنی ان شاء الله آخرین دیدار ما نباشد). ایشان در فرودگاه بغداد (وقتی از بصره آمدند) هم گفتند که دعایت مستجاب شد.
این بار هم دوباره پس از بوسیدن دست، به ایشان گفتم که آن جمله را دوباره تکرار میکنم. ایشان تبسمی کردند و گفتند امیدوارم هرچه خیر است پیش آید. مامور عراقی هم بعد از آن برخورد، گفت که پیغام را رساندی؟ گفتم، بله! گفت که امام چه گفت؟ گفتم، هیچی! دیدید که خندیدند!