به گزارش پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران به نقل از تاریخ ایرانی حجتالاسلام والمسلمین محمدعلی صدوقی، نماینده ولی فقیه و امام جمعه سابق یزد در سال ۱۳۸۶ در چند جلسه گفتوگو خاطرات زندگی خود را بیان کرد، اما تاکید داشت که تا زمان حیات شان این خاطرات منتشر نشود. بنابراین انتشارش ماند تا سالگرد درگذشت ایشان که ویژهنامهای بنام «اسوه تواضع» منتشر شد که حاوی خاطرات اعضای خانواده، نزدیکان و شخصیتهای سیاسی از صدوقی است و همزمان با آن متن این خاطرات در اختیار «تاریخ ایرانی» قرار گرفت که طبق ترتیب انجام مصاحبه و بازگویی خاطرات منتشر میشود. اولین بخش از این گفتوگو را در پی میخوانید:
جناب آقای صدوقی! پیش از ورود به بحث تشکر میکنیم از اینکه وقتتان را در اختیار ما گذاشتید و زمینهای را فراهم کردید تا بخشی از پروژه تاریخ شفاهی زندگی شما به صورت مکتوب در آید. برای ورود به بحث کمی از سرگذشت و تاریخچه خانوادگی خود برای ما بگویید. از پدر و اجداد پدری؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من فرزند شهید محراب آیتالله صدوقی هستم و از طرف پدر اصلیت و اصالت ما کرمانشاهی است. جد اعلای ما یکی از علمای بزرگ کرمانشاه بودند که در یزد معروف به آخوند میرزا مهدی کرمانشاهی هستند. بر اثر درگیریها و مبارزاتی که در آنجا با دولت و حکومت داشتند به یزد تبعید میشوند. ایشان عالم تقریبا معروف و مشهوری بودند حتی در آنجا هم که زندگی میکردند بر اساس داستانی که مرحوم حاج آقا نقل میکنند پیداست که اسمشان در یزد برای خواص شناخته شده بوده. حاج آقا نقل میکنند که ایشان را وقتی میگیرند و تبعید میکنند به یزد ابتدا پرسان پرسان احوال یک مدرسه علمیهای را میپرسند و مدرسه شفیعیه در میدان خان را به ایشان میگویند. حالا یادم نیست یکی از علمای بزرگ یزد مشغول تدریس بوده، ایشان هم در مدتی که آن عالم درس میداده گوشه حیاط مینشیند و خستگی از تن بیرون میکند، این عالم وقتی درسش تمام میشود میگوید این درویش هم نگذاشت ما بفهمیم که چه میگوییم. ایشان هم به شوخی میگوید من اشکالات درس شما را به خوبی تحمل کردم هیچ چیز نگفتم، شما صدای پای مرا نتوانستی تحمل کنی. عالم میگوید چه اشکالی؟ ایشان دو سه اشکال خیلی قوی را بیان میکند در همین حوزههای درس طلبگی. ایشان تا این اشکالات را میگوید، عالم میگوید شما آخوند میرزا مهدی کرمانشاهی هستید؟ میگوید بله، از آنجا بالاخره ایشان را میشناسد، میبرد منزل و زندگی نوین جد اعلای ما در یزد به این شکل پا میگیرد. ایشان دارای اولاد مختلفی بودند، همهشان هم اکثرا در سلک روحانیت بودند، یکی از اینها آخوند میرزا محمد کرمانشاهی است. ایشان یک فرزند دیگری هم داشتند به نام آقا میرزا ابوطالب کرمانشاهی که پدر مرحوم شهید صدوقی میشوند، ایشان هم از روحانیون به نام یزد و مورد اعتماد همه بودند. آن موقعی که دفتر و اسناد به این شکل نبود هم خط و هم انشای خوبی داشتند و هم اینکه مورد اعتماد مردم بودند لذا وصیتنامهها، وقفنامهها و چیزهایی که آن موقع مرسوم بود را معمولا پیش ایشان میآوردند و مهر ایشان خیلی مورد قبول همه کس بود.
یک داستانی هم حاج آقا نسبت به ایشان نقل میکردند و این نشان دهنده تیزهوشی فوقالعاده ایشان بود. داستان آن مهر معروف که حاج آقا میگفتند یکی از فامیلهای خوانین یزد هنوز با ما خیلی صاف نیستند علتش را بیان میکردند که یکی از این اشراف و بزرگان یزد به کربلا یا مکه مشرف شده و در برگشتش مهری را برای مرحوم حاج میرزا ابوطالب میآورد که اسم ایشان روی آن حک شده بوده، از ایشان خواهش میکند که از این مهر استفاده کنند. ایشان هم از این مهر استفاده میکرده تا اینکه بعد از مدتی اختلاف شدیدی بین ایشان و افراد دیگری بر سر مزرعه مهمی به وقوع میپیوندد. میآیند آنجا و ایشان ادعا میکند این ملکیتش برای من است و به مهر شما هم ممهور شده. وقتی که میآوردند دیدند، همین مهری است که ایشان آورده است. ایشان بلافاصله میگوید درست است که این مهر را من دارم ولیکن یک حاشیهای دارد، یک اقرارنامه و تعهدنامهای هم نسبت به این مهر داشتم که باید بروم بیاورم. میروند و از صندوقچهشان نامهای را میآورند مینویسند که در تاریخ فلان روز، فلان ساعت، فلان آقا از کربلا یا مکه آمده بودند و این مهر را برای من آوردند که نوشتهاش این است و میگذارم آنجا. من تعهد میکنم که از این مهر فقط در نامههای شخصی خودم استفاده کنم و زیر اسناد هیچ شخص و فرد دیگری که جنبه حقوقی داشته باشد، نزنم. بدین شکل ایشان منکر این شدند. بعد کشف میشود ایشان دو مهر آورده شکل هم که یکی را برای خودش نگه داشته تا بتواند مورد سوء استفاده قرار دهد. اما ایشان با آن تیزهوشیای که داشته آن موقع به ذهنش میرسد که کتبا بنویسد چه در زمان حیاتش، چه بعد از آن خدای نکرده سوءاستفادهای نشود. !S1!
مرحوم آمیرزا ابوطالب دو اولاد بیشتر نداشتند، دو پسر. یکی حاج آقای ما هستند. محمد صدوقی که متولد ۱۳۲۷ قمری هستند. اخوی ایشان که به حاج شیخ علی معروف بودند به لباس روحانیت و کسوت روحانیت نبودند ولی بسیار شخص منزه و پاکی بود. ایشان دو، سه سالی کوچکتر از مرحوم حاج آقا بودند و بعد از حاج آقا هم فوت کردند. کارمند اداری و در اداره قند و شکر یزد مشغول به کار بودند. حاج آقا در ۷ سالگی گمان کنم پدرشان را از دست میدهند. در هشت نه سالی مادر را از دست دادند. فوت پدرشان قبل از فوت مادرشان است. معروف است که در آن سالی که به سال وبا معروف است مادر ایشان فوت کرده. باز ایشان این خاطره را میگفتند از مهربانی مادر که در آخرین دیداری که داشتیم ایشان در اتاق خوابیده بود، ما را میخواستند بفرستند از مهریز به یزد چون وبا آنجا سرعت بیشتری داشت. رفتیم دم اتاق اجازه نداد که ما وارد بشویم، همان جا یک دستی برای ما تکان داد و گفت که شما جلو نیایید. از همان جا خداحافظی کردیم، هنوز مسافتی از راه را نپیموده بودیم که مادرمان فوت میکند و روحش به ملکوت اعلی میپیوندد و درهمان قبرستان شاه صفیالله دفن هستند. از طرف مادر باز ما کرمانشاهی محسوب میشویم چون دخترعمو و پسرعمو بودند. مرحوم آمیرزا محمد کرمانشاهی پدر عیال حاج آقا و عموی حاج آقا هستند.!P1!
از سادات مالمیری هستند؟
بله ما نسبتهایی با سادات مالمیری داریم. چون آقای پاکنژاد پدر شهید پاکنژاد با مرحوم حاج آقای ما، پسرعمه پسردایی بودند. در نتیجه ایشان سید میشوند. نسبمان از طرف پدر و مادر به یک جا میرسد. این مختصری از وضع پدر و تقریبا از اجداد ما آنچه که من فعلا به خاطر داشتم و یاد داشتم بیان کردم برایتان.
مختصری از آقای آمیرزا محمد کرمانشاهی پدر والده برایمان بگویید.
حاج میرزا محمد در زندگی حاج آقای ما نقش بسیار اساسی داشتند چون که بعد از فوت پدر، ایشان کوچک و خردسال بودند، پدری و بزرگتری و بزرگ کردن و تربیت این دو فرزند را عمدتا مرحوم آمیرزا محمد کرمانشاهی عهدهدار بوده و حکم یک پدر و جانشین یک پدر را برای ایشان داشته. ایشان را من به یاد نمیآورم ولی همه از اخلاق پسندیده و افتادگی و سعهصدری که داشته و نحوه تعامل و رفتارش با مردم به نیکی یاد میکنند. ایشان هم روحانی بودند و در همین مسجد روضه محمدیه معروف به حظیره امامت داشتند و مورد احترام و قبول عامه و خاصه بودند. از لحاظ تحصیلات علمی و حوزوی من اطلاع دقیقی ندارم ولی در همین حد که مورد مراجعه مردم جهت احکام شرعی و حقوق شرعی بودند و عجیب هم مورد اعتماد مردم بودند. نسبت به مرحوم ابوی هم مهربانی بسیار فراوانی داشتند و خیلی حاج آقا خودشان را مدیون ایشان میدانستند برای سرپرستیها و هدایتها و راهنماییهایی که ایشان داشتند.
آنچه من شنیدهام مرحوم آقای ابوی، شهید صدوقی شاگرد آقا سید محمد امام بودند که پدر آقای سعیدی بودند. مکتبی هم داشتند که حاج آقا میآمدند درس میخواندند. میگفتند آقا میرزا محمد یک همتی داشتند برای تحصیل ایشان، میآمدند سوال میکردند مراقب امر تحصیلشان بودند. آیا خاطرهای از آن دوره برای شما نقل کردهاند؟
همین کلیات را میدانم. خاطره خاصی را به یاد نمیآورم. ولی این را میدانم که خیلی روی کار ما توجه داشتند؛ اینکه با که میرویم و با سایرین چگونه نشست و برخاست میکنیم. در امر تحصیلیمان پرسوجو و سوال داشتند و در کل به آن شکل نبوده که رهایشان بکنند یا نسبت به ایشان بیاعتنا باشند. روی روش تربیتی و درس ایشان خیلی حساس بودند.
در خصوص علت مهاجرت اجدادتان به یزد، مطالبی بیان کردید؛ آیا علت اصلی فقط صرف همین اختلافی بود که با حاکم داشتند یا این مهاجرت علل دیگری هم داشت؟
این رویداد علیالظاهر در زمان فتحعلی شاه بوده اما موضوع این است که تنها محدود به برخورد ایشان با حاکم آنجا نبوده، حتی خود شاه هم صحبتها و سخنانی داشته، آن گونه که حاج آقا بیان میکردند و در واقع برخورد اصلی از آنجا بوده و دستور هم از مرکز صادر میشود. از سوی دیگر همان طور که حاج آقا در یکی از صحبتهایشان دارند صدوقی نام گرفتیم و مشهور شدیم زیرا بر این عقیده بودند که شجرهنامه و نسبتشان به شیخ صدوق میرسد. دلیلی که ما بر این مطلب داریم سنگ قبر حاج میرزا مهدی کرمانشاهی است؛ اولین کسی است که از کرمانشاه به یزد تبعید شده، روی سنگ قبر ایشان این مطلب نوشته شده که ایشان از اولاد صدوق است و ما هم به همین جهت صدوقی نام گرفتیم چون سلسلهمان میرسد به مرحوم «شیخ صدوق» بزرگوار.
اگر موافق باشید برسیم به دوران کودکی و نوجوانی شما؛ جنابعالی در چه سالی و در کجا دیده به جهان گشودید؟
نام من محمدعلی است و فامیلیام صدوقی. فرزند محمد و متولد مرداد ۱۳۲۸ هستم و شماره شناسنامهام هم ۷۴۰۶۷ است و صادره از قم. محل تولد من دهستانی به نام عباسآباد در نزدیکیهای قم است. حاج آقا چون اصولا اهل تلاش و کوشش بودند و از اینکه زندگیشان را از سهمیه امام بگذرانند مشکلاتی داشتند، لذا در کنار درس و تدریس مفصلی که در حوزه علمیه قم داشتند به کار کشاورزی و دامپروری هم مشغول بودند. علت اینکه من در دهستانی به نام عباسآباد متولد شدم این است. در سال ۱۳۳۰ هم به یزد منتقل شدیم. با اینکه من دو ساله بیشتر نبودم خاطره ورودمان به یزد را که با اتوبوس آمدیم و و اتوبوس آمد دم مسجد، چون منزلمان آنجا بود و ما را آنجا پیاده کرد، هنوز هم در یادم هست.
در سال ۱۳۳۰ وقتی وارد یزد شدید حاج میرزا محمد از دنیا رفته بودند؟
گمان میکنم که از دنیا رفته بودند. چون میدانید حاج آقا اصل سفرشان در رابطه با مرحوم آمیرزا مهدی حائری بود. آن موقع انتخابات مجلس و دودستگی بود و بالاخره روحانیون و علما میخواستند نماینده یزد کسی باشد که هم جایگاه علمی دینی و هم خانوادگی قوی داشته باشد. در نهایت با مشورت حاج آقا و افراد دیگر به این نتیجه میرسند که حاج شیخ مهدی حائری فرزند موسس حوزه بیایند. ایشان هم قبول میکنند و میآیند و حاج آقا هم با توجه به احترامی که برای این بیت قائل بودند و از شاخه مرحوم حاج شیخ محسوب میشدند با انگیزه تبلیغ میآیند. اما حوادث آن روز، اعمال نفوذها و به خصوص جو رعب و تهدید و ارعابی که در آن موقع افراد دارای قدرت انجام میدادند باعث شد که نتوانند آقای حائری را به عنوان نماینده مردم یزد در مجلس شورای ملی معرفی بکنند و متاسفانه یزد از وجود یک روحانی وابسته به یک بیت اصیل که تاکنون از افتخارات یزد است، محروم شد. آقای فرساد و سریزدی هم در کنار آقا بودند. این جور که حاج آقا نقل میکردند (چون من در سنین بسیار خردسالی بودم و دقیقا اطلاعی ندارم) حاج آقا با مرحوم آقای کاشانی ارتباط زیادی داشتند و آقای حائری هم به همین شکل مورد حمایت ایشان بودند. اما در نهایت، متاسفانه خواستهای که داشتند عملی نشد، با این حال خواسته مردم و علما باعث شد که ایشان در یزد بمانند.
از خصوصیات فرهنگی و اجتماعی حاج آقا برایمان بگویید. از ابتدای شروع درس حوزوی در یزد و اصفهان و ادامه تحصیل در قم تا آن مراحلی که در اجتهاد داشتند.
حاج آقا واقع امر دو خصوصیت مهم و دو ویژگی و امتیازی داشتند که هر دو با هم کمتر در شخصی جمع میشود. ایشان دارای استعداد بالا و فوقالعادهای بودند و از استعداد مهمتر، حافظه بسیار قوی و سرشاری داشتند. این دو خواه ناخواه در امر تحصیل به ایشان خیلی کمک میکرد. بعد از مقدمات و مکتب، یکی از اساتید ایشان که خود من هم ارادت خدمتشان داشتم مرحوم کازرونی، شخصا این داستان را برای من بیان کردند. ایشان معالم میخواندند، چند نفری بودند و میگفتند سر درس ایشان روزهای اول خیلی گوش نمیدادند. وقتی یکی، دو دفعه درس را پرسیدم دیدم ایشان نه تنها درس را بیان میکند بلکه آنچنان که من گفتم عین همانها را بازگو میکند و حتی حرکات من را هم بههمان شکل اجرا میکند، ایشان این استعداد را داشتند. من دقیقا اساتید ایشان را در آن موقع کوتاه تحصیلیشان در یزد نمیدانم. خواه ناخواه ایشان برای ادامه تحصیل به اصفهان میروند، با سرمای فوقالعادهای که میگفتند برف و سرمای شدید بود. همه چیز تعطیل شد، امکان درس خواندن نبود، حتی از علمای بزرگ که متصدی مدرسه بودند. هیچ چیز نداشتیم حتی ذغال، اجازه دادند یکی دو تا از درختهای مدرسه را انداختند تا اینکه طلبهها بتوانند هیزمی داشته باشند. با اینکه درختها تر بود و آتش زدنش مشکل بود در عین حال میگفتند برای حفظ جان و گرم شدن به این شکل عمل شود. ایشان تصمیم میگیرند برگردند بیایند به یزد. داستان برگشتنشان به یزد شنیدنی است که تقریبا به شکل معجزهآسایی ایشان خودشان را میتوانند برسانند. راهها از طرف ابرکوه به مهریز بسته بوده، از مهریز وارد میشوند و منزل یکی از اقوام میروند، ایشان حسابی سرما میخورند یک مرتبه گرم میشوند، همین تغییر درجه باعث ناراحتیهای ایشان میشود، در هر صورت به همراه برادر خانمشان سرهنگ توفیق برمیگردند به یزد و در یزد بعدا توقف زیادی حدود یک سال میکنند و به قم میروند. ایشان همدرس مرحوم حاج شیخ و همچنین از مدرسین بودند و آنجا ارتباط تنگاتنگشان با موسس بزرگوار حوزه برقرار میشود، به عنوان یکی از شاگردهای ایشان مورد توجه و عنایت مرحوم حاج شیخ عبدالکریم واقع میشوند و در مدرسه فیضیه مسوولیت امور مالی و رسیدگی به مشکلات طلاب را عهدهدار میشوند.
در قم به جز حاج شیخ عبدالکریم اساتید دیگری داشتند؟
آیات ثلاثه. میدانید رسم در حوزه این بوده افرادی هم که حتی به مرتبه اجتهاد رسیدند باز برای احترام یا برای کسب علم بیشتر به سر درس آقایان میرفتند و بعضی از افراد هم بودند که نیازی نداشتند. ایشان در عین حال که سر درس حاج شیخ عبدالکریم میرفتند به درس مرحوم آقای حجت و درس آیتالله صدر نیز میرفتند. آیتالله صدر، آقای خوانساری، مرحوم آیتالله بروجردی اینها از افرادی بودند که ایشان در درسشان حضور داشتند. واقع امر خیلی تحت تاثیر اخلاق و روحیات مرحوم حاج شیخ عبدالکریم قرار داشتند و مرحوم حاج شیخ را هم معلم اخلاق خودش میدانست. ایشان تاثیرگذار در زندگی هم از لحاظ علمی و هم اخلاقی بود. خیلی خودشان را مدیون حاج شیخ عبدالکریم میدانستند. اصولا دوره حاج شیخ عبدالکریم خیلی پربرکت بود، این دورانی که در آن خفقان بود ایشان به این شکل توانست هم پایهگذاری حوزه بکند و هم حوزه را حفظ بکند و نیز مجتهدین بزرگواری در آن سطح بتواند تربیت کند. واقعش اینها نشان دهنده اخلاصی بوده که مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری داشتند.
شهید صدوقی درسی هم پیش امام خواندهاند؟ قسمتی یا احیانا برای احترام؟
بعید میدانم، از خودشان هم چیزی نشنیدهام، فاصله سنیشان هم خیلی با امام زیاد نبود
ایشان بزرگتر از امام بودند؟
نه امام حدود شش، هفت سال بزرگتر بودند. امام اگر اشتباه نکنم متولد ۱۳۲۰ بودند و شهید صدوقی متولد ۱۳۲۷. اینکه ایشان به درس امام رفته باشند من چیزی از خود ایشان نشنیدهام. با هم نزدیک و صمیمی بودند ولی از حالت شاگرد و استادیشان من چیزی نشنیدهام.
این ارتباط و رفاقت و دوستی که بین این دو بزرگوار بوده (مرحوم امام و شهید صدوقی)، سفرهایی که با هم داشتند (سفر مشهد)، رفت و آمدها، یک وقتی گفته شده است که این دو نفر مثل دو دوست بودند.
بله. شاید در یکی از مصاحبههای حاج آقا باشد، من هم زیاد از خود ایشان شنیدم که مثلا بعضی وقتها شاید ۲۴ ساعت با هم بودند، چنین حالتی را داشت. خیلی هم در عین حالی که به امام علاقه داشتند احترام خاصی هم برایشان قائل بودند. بالاخره دوران جوانیشان با هم سپری شد بعد و میدیدیم که در عین حفظ رفاقت، احترام خاصی، با توجه به جایگاه رهبری و مقام ولایت ایشان داشتند و این خصوصیت و دوستی ایشان همچنان ادامه داشت. مثلا آن اوایلی که امام به قم آمده بودند حاج آقا گاهی شبها میرفتند آنجا. یادم هست حاج آقا خبرگان که بودند یک شب رفتند پیش امام و بعدش گفتند امام یک خرده گرفته بود، من داستانهای قدیمی را برایشان بیان کردم. گفتیم حالا بگویید چه گفتید. پیدا بود که ایشان خیلی صحبتها داشتند که خصوصی و دوستانه بوده، میگفتند نمیشود من بگویم.
درباره جریانات آغاز نهضت و قبل از خرداد ۴۲، یزد حال و هوایی داشت و حاج آقا در یزد در جریان قم و آن حرکتها بودند ولی آن جریانات گویا زیاد در یزد مطرح نبود و انقلاب که اولین جرقهها در یزد هم فعال شد. حضرتعالی در یزد تشریف نداشتید در قم بودید، از آن روزها برای ما بگویید.
همان طور که گفتید حرکت در همان انجمنهای ایالتی و ولایتی در یزد بود. یادم هست جلسات زیادی که علما همهشان هم میرفتند و تشکیل میشد اطلاعیهای میدادند و مبارزاتی داشتند. البته شدتی که بعضی شهرها داشت در تندی اعلامیهها، اینها در یزد در آن موقع نبود. اوجش را البته مرحوم حاج آقا با آن ارتباطشان داشتند به شکلهای مختلف، غیرمستقیم با امام مرتبط بودند، در رابطه با مسائل به خصوص معرفی امام به عنوان مرجع تقلید که نقش بسیار مهم داشتند و کاری مهم بود. اوج تحرکی که حاج آقا بیشتر در صحنه داشتند بعد از رحلت و شهادت حاج آقا مصطفی خمینی و مجلسی بود که حاج آقا در مدرسه عبدالرحیمخان در آن موقع گرفتند برای آن مرحوم که البته من نبودم. آمدن پلیس که چه میکنید و ایشان تند شدند و اینگونه مسائل از همان جا شروع شد. واقع امر یکی از جاهایی که حسابی در انقلاب خودش را نشان داد شهر و استان یزد بود که این هم از برکات شهید بزرگوارمان بود. مرحوم شهید بهشتی فرمودند که شهید صدوقی محور انقلاب بود. اگر اطلاعیهای از امام صادر میشد اولین جایی که این اطلاعیه خوانده میشد اینجا بود، بلافاصله به تکثیر و ضبط و پخشش میپرداختیم. وقتی بعد از رفتن امام به پاریس به آنجا رفتم به قصد ده روزه رفتم ولی آنجا وضع به گونهای بود که ماندیم. حضور شهید صدوقی در انقلاب و نقشی که داشت هنوز شاید آنچنان که باید بازگو شود، نشده بود، به گونهای که حتی مسئولین نظام هم متحیر بودند که چه برخوردی با شهید صدوقی داشته باشند چون ایشان در مدیریت بحران نقش بسیار خوبی داشت. در عین حال که بیشترین تظاهرات در یزد بود با توجه به اینکه کنترل در اختیار ایشان بود، کمترین تلفات را ما داشتیم. لذا این بود که خود آنها هم در جلساتشان در اینکه حاج آقا را بگیرند، زندان یا تبعید یا آزاد کنند مانده بودند و همه تبعاتش را میسنجیدند و حتی مشخص شد تصمیمی که با ایشان چه برخوردی داشته باشند، برای آنها یک مشکل بوده.
بعد از سفر حضرت امام به پاریس چند روز گذشت تا شما هم نزد ایشان به پاریس رفتید؟
مدت زمان زیادی نگذشت چون حالا دقیقا یادم نیست. نزدیک چهار ماه در پاریس بودند که من بیش از سه ماهش را آنجا بودم. شاید ده، بیست روز بعد از امام رفتم. حاج آقا خودشان تصمیم داشتند بروند. یادم هست مرحوم حاج احمد آقا زنگ زد و به من گفت امام میخواهند که با حاج آقا ملاقاتی داشته باشند. گفتم اتفاقا خودشان برنامه دارند و دارند میآیند. تصمیم به رفتن گرفتند و آمدند تهران و من هم بنا بود که خدمتشان بروم که من ممنوعالخروج بودم و رفتنم به هم خورد.
چرا شما را ممنوعالخروج کرده بودند؟
در رابطه با مسائلی که در یزد بود و من کلا در خدمت حاج آقا بودم و ظاهرا شاید من یک سفر حج رفته بودم که میگفتند چرا رفتی؟ در هر صورت گذرنامه من توقیف و در اختیار آنها بود و این هم یک داستانی دارد که من نقل بکنم. حاج آقا وقتی خواستند بروند با توجه به موقعیتی که داشتند خیلی از طریق بعضی از افراد و اشخاص از جمله یک آقایی به نام پیراسته که صحبت نخستوزیریاش هم در یک زمانی بود، بحث شد که میخواهد از طرف شاه بیاید پیامی را به حاج آقا بدهد، اصرار داشتند و با ما مطرح کردند، بالاخره آن موقع جوان بودیم و شدیدا عصبانی شدیم که نخیر به چه مناسبت شما ملاقات بکنید؟ اصرار زیاد شد و در هر صورت ما به حاج آقا در جلسهای گفتیم، ایشان فرمودند که شما با آقای بهشتی یک مشورتی در این زمینه داشته باش، تهران است و ارتباطاتش بیشتر است. من یادم هست با مرحوم شهید بهشتی تماسی گرفتم و با ایشان فردا صبحش ساعت ۱۰ قرار گذاشتیم که برویم. من رفتم. ده دقیقه به ۱۰ بود که رسیدم. در منزل شهید بهشتی را زدم. ایشان خودش آمد. در را باز کرد و من را آورد داخل. از من عذرخواهی کرد و گفت من با شما ۱۰ قرار دارم. در اتاق دیگری بنشینید. سر ساعت ۱۰ که شد آن جلسه تمام شد. گفتند که ایشان را بپذیرند و پیام را بشنوند ببیند چیست، روزنامهایاش نکنند مشکلی ندارد. من برگشتم و به حاج آقا گفتم که ایشان گفتند شنیدن پیام مشکلی نیست. حاج آقا آمدند در منزل همشیره که در نارمک بود. در طبقه دوم بالاخره میخواستند کسی نباشد. رفتند آنجا، وقتی خواست برود یک دفعه نمیدانم من هم چیزی نگفتم، او سوال کرد که شما تنها میروید یا آقازاده هم همراهتان میآیند؟ گفتند من میخواستم با او بروم حالا او را شما ممنوعالخروج کردید. او گفت من اقدام میکنم. شمارهای گرفت و فردایش زنگ زد و حاج آقا بالاخره رفتند اما من نتوانستم بروم، چند روزی طول کشید تا اینکه باهمان حرف ممنوعالخروجی ما هم درست شد. گذرنامهمان را دادند و رفتیم.
این داستان را نقل کردم که البته پیامش هم پیام خاصی نبود. حرفش همان بحث رعایت قانون اساسی و در همین رابطهها بود که امام راضی شوند و ایشان فرموده بودند من بعید میدانم. من یادم هست نامهای را دادند خدمت حاج آقا که برد خدمت امام، وقتی که خواستم بروم به من گفت از امام عذرخواهی بکنید چون خطم خوب نبوده تایپ کردم و نوشتم، یک وقت بیاحترامی نشده باشد. ما هم رفتیم گفتیم آقای پیراسته عذرخواهی کرده که نامهاش با خط خودش نبوده و تایپ کرده، امام با تندی گفتند خطش بد نبود مطلبش بد بود.
آقای حاج محمد دستمالچی نوشتهاند وقتی که وارد شدیم برای اولین ملاقات که آقای صدوقی میخواستند امام را ببینند خیلی میخواستیم که این دیدار را تماشا کنیم، همین که از در وارد شدند امام فرمودند آقای صدوقی! ظاهرا جا خوردند از اینکه آقای صدوقی آمدهاند. حالا از آن روزها بگویید.
بله ورود حاج آقا به نوفللوشاتو مصادف میشود با وقت نماز، امام هم از نماز میآمدند آنجا. امام در این مدتی که آنجا بودند بیش از سه ماه، هیچ وقت نماز را قصد تمام نکردند یعنی حالت سفر داشتند. دیدار اولیهشان را عرض کردم من چون دو سه روز دیرتر از حاج آقا رفتم آن را ندیدم ولی ارتباطشان زیاد بود. در آن موقع کمتر اتفاق میافتاد که امام با افراد شام یا ناهاری بخورند اما با ایشان زیاد صبحانه و شام میخوردند. روز اولی که من رفتم حاج آقا در هتل بودند ولی من با حاج احمدآقا در منزل امام در اتاق بودیم تا اینکه همشیرههای امام آمدند و ما هم منتقل شدیم به هتل، البته چند روزی بیشتر نبود. یک روز صبح یادم هست که حاج آقا و امام در اتاق آن طرف داشتند صبحانه میخوردند. من و احمدآقا در این اتاق بودیم، همین نان و پنیر و یک شیشه عسل کوچک بیشتر نبود، این هم سر سفره امام بود و حاج آقا، احمدآقا عسل میخواست و میدانست که خودش نباید برود آنجا از جلوی روی امام بردارد، بالاخره ما را تحریک کرد و گفت برو عسل بیاور. گفتم بد است، صبر کنیم صبحانهشان تمام شود، گفت نه برو. بالاخره من هم رفتم آن شیشه عسل را از آن جلو برداشتم، امام یک نگاهی به من کردند که من اصلا متحیر شدم. یک نگاه خاص که آیا این شیشه عسل را من بگذارم زمین یا بردارم. یک چند لحظه من همین طور بین هوا و زمین این را نگه داشتم ولی در هر صورت عسل را برداشتم و بردم و به احمدآقا گفتم بالاخره این کار را کردم ولی خیلی کار اشتباهی بود که انجام دادم. تا این حد اینها صمیمی بودند، گاهی که وارد میشدیم با اینکه همان روزهای اولیه ورود امام بود، در رابطه با مجلس سنا صحبت میکردند، من میرفتم چای بیاورم میدیدم که چنین بحثهایی را میکردند، در آن موقع برای من خیلی زودهنگام بود که حالا مثلا ما مجلس سنا باید داشته باشیم و یا اینکه مجلس شورا باید به چه شکل باشد.
در دوره سفر آقای صدوقی به پاریس، آیا شخصیتهای دیگری هم آنجا بودند؟
از جمله افرادی که من دقیق یادم هست درهمان زمان بودند شهید مطهری بود. مرحوم شهید صدوقی و شهید مطهری اتفاقا با هم در یک اتاق در هتل قرار داشتند. همزمان با ایشان افراد دیگری هم یادم هست. ایشان هم در پاریس بود که حالا یادم نیست همزمان شد با آمدن مرحوم شهید صدوقی یا بعدش. همان موقع مثل اینکه از جبهه ملی هم آمده بودند که من یکی دو روز اولیه نبودم. بعدا از افرادی که خیلی آمدنشان صدا کرد آقای سید جلال تهرانی رئیس شورای سلطنت بود که امام در مرحله اول او را نپذیرفتند. فرموده بودند که باید استعفا بدهی. گفته بود من چطور استعفا بدهم؟ چند روزی بیشتر نیست که این مسئولیت را قبول کردم، اما بالاخره ایشان مجبور میشود استعفا بدهد. استعفا را میبرند و امام میفرمایند که من این استعفا را قبول ندارم، باید در استعفا بنویسد چون شورای سلطنت خلاف قانون است من مینویسم. خدا رحمت کند حاج احمدآقا که دارای تیزهوشیهای خاصی بود، ایشان را راهنمایی کرده بود و گفته بود درست است وقتی که شما یک مسئولیتی را قبول کردی قانونی بوده ولی چون بعدش یک مرجعی گفته که خلاف قانون است شما میتوانید به استناد حکم ایشان بگویی که خلاف قانون است و ایشان هم پذیرفت و نوشت.
در آن ایام بعضی از خبرگزاریها ۲۴ ساعت آنجا دستگاه و تشکیلاتشان را آورده بودند. دوران بسیار عجیبی بود، امام خیلی مقید بود که با غذاهای گوناگون اسراف نشود، آبگوشتی آنجا داده میشد در این خورشتخوریها. هر دو نفری یکی از این ظرفها را میگرفتند و گوشت کوبیده هم بود. مرحوم آقای خلخالی خیلی شوخ بود، من یادم هست رفته بود خدمت امام و گفته بود امام ما یک آبگوشتی میخوریم، تا من دستم در این ظرف است این آبگوشت گوشت دارد، تا دستم را بیرون میآورم این دیگر گوشت ندارد. امام گفته بودند خب حتما دست میکنی گوشتش را برمیداری. گفته بود نه قبل از اینکه دست من برسد و بعد از اینکه دست من بیرون بیاید در این کاسه گوشت نیست، گفتند چطور میشود؟ گفت این گوشتش همان گوشت دست من است! هیچ چیز دیگر ندارد.
دوران واقعا عجیبی بود به خصوص در رابطه با جریانات سیاسی که آنجا بودند. اولین چیزی که وقتی رفتم پاریس اتفاق افتاد، این بود که خدا رحمت کند احمدآقا و صادق طباطبایی آمدند فرودگاه و من را آوردند نوفللوشاتو، اول در حیاط دیدم یک تابلوهایی به زبانهای عربی، فارسی، انگلیسی نوشته شده که امام سخنگو ندارد. گفتم این چیست؟ احمدآقا گفت که اینجا هر کسی، گروههای خاصی میآمدند از امام به نفع خودشان حرفی میگرفتند، ذینفع میکردند. امام فرمودند که من حرفی بخواهم بزنم خودم میزنم و هیچ سخنگویی ندارم، هیچ کس حق اینکه از طرف من حرف بزند ندارد. در آن موقع اصطکاک بین جریانات خیلی زیاد بود به طور مشخص بین افراد جبهه ملی و نهضت آزادی خیلی اختلاف شدیدی بود که حتی من شاهد بودم اعضای دو گروه از کنار هم رد میشدند، سلام به هم نمیکردند، با هم صحبت نمیکردند. بعد از پیروزی انقلاب هم به گونهای در برابر انقلاب ایستادند.
بالاخره اینها هر کدام خودشان را به عنوان مبارزین خارج از کشور قلمداد میکردند، آقای بنیصدر آنجا پاریس بود، آقای دکتر یزدی و قطبزاده پاریس بودند و افراد وابسته به دو جریان نهضت آزادی و جبهه ملی آنجا به عنوان مبارزین بودند، سرانشان هم آمده بودند با امام ملاقات کرده بودند ولی این حالت را آنها داشتند. بعدا واقع امر خیلی برایم این حرکتهای آنجا و اتحادشان در ایران بعد از پیروزی انقلاب و کنار هم قرار گرفتن در برابر بعضی از موضعگیریهای حساس امام سوالانگیز بود.
مرحوم شهید مطهری شاگرد شهید صدوقی بودند و ایشان هم واقعا یک لطف و محبتی نسبت به شهید مطهری داشتند. در سفر پاریس در جلساتی که خدمت امام داشتند، حتما مسائل مهمی مطرح شده است. دربارۀ آن دیدارها برایمان بگویید.
اینها با هم بودند اما در جلساتی که با امام داشتند و نیز در جلساتی که خودشان داشتند خواه ناخواه آن موقع ما در حدی نبودیم که در بحث و گفتوگو و اظهارنظر و بحثهای اینها شرکت کنیم یا به خودمان اجازه دهیم در جلسهای که فرض کنید امام و شهید مطهری و شهید صدوقی نشستهاند بخواهیم برویم آنجا بنشینیم. شاید هم اگر میرفتیم آنها به ما اجازه نمیدادند. نمیدانم، ما امتحان نکردیم. حریم را خودمان حفظ میکردیم ولی حاج آقا در مدت ده روزی که بودند ملاقاتهای مکرر با آقای مطهری داشتند و عرض کردم هم اتاق بودند.
و از قرار هر دو شدیدا هم مورد تایید امام بودند؟ !P2!
بله، امام به هر دو علاقه داشتند و مورد اعتمادشان بودند. حاج آقا هم نسبت به آقای مطهری علاقهمند بودند. خیلی اخلاقیات حوزوی در آن موقع بین شاگرد و استاد بود، آدم وقتی که فکرش را میکند میبیند حاج آقا فوقالعاده به شهید مطهری احترام خاص میگذاشتند و تعارف داشتند و حتی از دم در میخواستند بروند اصرار میکردند که بفرمایید، و از آن طرف هم شهید مطهری نسبت به حاج آقا احترامات خاصی داشتند. اخلاقیاتی که اینها نسبت به هم داشتند برای ما به واقع میتوانست درسی باشد و درسی بوده است.
در پاریس در جریان اداره امور بیت امام و دفترشان و در ارتباط با حاج احمدآقا مسوولیتی هم قبول کرده بودید؟
آن موقع یادم هست بلیتهایی که برای پروازهای خارجی صادر میشد اگر سفر بیش از ۱۰ روز یا کمتر از یک ماه بود یک تخفیفی داشت، مثلا فرض کنید ده درصد، بیست درصد. اگر ما یازده روز میماندیم بلیتمان میشد ۲۰ هزار تومان، اگر هشت روز میخواستیم بمانیم بلیت میشد ۲۴ هزار تومان، به این شکل بود حالا دقیقا مبلغاش یادم نیست. من تنظیم کرده بودم که ۱۰ روز بمانم، در نتیجه حاج آقا که میخواستند برگردند برای اینکه از این تخفیف به گونهای استفاده کنم، گفتم بعد از شما میآیم. بعد حاج احمدآقا گفت که ما دست تنها هستیم و افرادی را نیاز داریم که با هم انس باشیم و نزدیک به امام باشند، اگر میشود تو بمان. من گفتم مشکلی که دارم این است که میخواهم در مبارزات کنار حاج آقا (پدرم) باشم، او گفت من احساس میکنم شما اینجا در کنار امام باشید بهتر باشد، گفتم من باید کسب اجازهای از حاج آقا بکنم. زنگ زدم به ایشان و ایشان هم گفتند اگر میتوانی و کاری است و کاری از عهدهات برمیآید آنجا بمان. بالاخره کارهایی آنجا بود و همه جور کاری همه کس انجام میداد، هر کسی هم افتخارش از ظرف شستن بود تا هماهنگی ملاقاتهای امام، مصاحبههای امام، شرکت در جلسات و برنامهریزیهای تشکیلات. افرادی از روحانیون آنجا بودند، من بودم، مرحوم آقای اشراقی داماد امام بود، حتی ایشان وقتی هم که خواستیم بیاییم چون امام اجازه ندادند زنها با هواپیمایشان باشند، ایشان ماند که خانمها را همراهی بکند و با پرواز بعد آمد.
مرحوم آقای املایی بود که از نجف در خدمت امام و از دوستان امام بود. ایشان در یک حادثه رانندگی بعد از انقلاب فوت کرد. آقای فردوسیپور بود که الان نماینده خبرگان مشهد است، آقای محتشمی و آقای موسویخوئینیها بودند. اینها روحانیونی بودند که همیشه آنجا بودند و دفتر کوچکی هم روبهروی خانه امام بود.
دفتر کوچکی هم در خود پاریس بود. من یادم هست که کمتر دفتر پاریس میرفتم، اکثرا نوفللوشاتو بودم. در دفتر پاریس که بودم اخبار گوش میکردم که اعلام کرد برای اولین دفعه شاه کشور را ترک کرد. من تا این خبر را شنیدم نتوانستم آنجا بمانم، فورا خودم را به امام و نوفللوشاتو رساندم. وقتی نزدیکیهای نوفللوشاتو رسیدم خیابان دیگر بسته شد و ماشین نمیتوانست برود، پیاده شدم چون جمعیت ایرانیهایی که آنجا بودند و بالاخص از خبرگزاریها تا توانسته بودند خودشان را رسانده بودند که اولین مصاحبه و عکسالعمل امام را ببینند. من یادم هست از شدت جمعیت تقریبا از در ورودی خانه امام در این عرض خیابان تا این دفتر که میآمدم دو طرف زنجیرهای از افراد دستهایشان را به دست هم داده بودند و راهرویی در بین این جمعیت درست کردند که امام بتوانند به راحتی بیایند و مصاحبه کوتاهی هم کردند. اعلام کردند که تازه هنوز اول کار است و باز هم یادم هست که دو جمعیت خیلی مهم از خبرگزاریها و مردم بودند. یکی آن روز بود و یکی هم روزی که امام میخواستند بیایند به ایران، سوم بهمن یا چهارم بهمن بود. شبش یک مرتبه دولت اعلام کرد که فرودگاهها به علت تعمیر بسته است، فردا صبحش جمعیت فوقالعادهای از مردم آمده بودند امام را بدرقه کنند، امام نتوانستند به طرف دفتر بیایند. خبرنگارها در وسط خیابان ماندند و امام از پشت نردههای منزل مسکونیشان به سوالات خبرنگاران پاسخ دادند، بعدش هم که امام رفتند آنجا، افرادی بودند با نظم خاص تا میدانی نزدیک منزل امام راهپیمایی کردند با شعارهایی مثل مرگ بر آمریکا و استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی. آن تظاهرات و آن جمعیت ایرانیهای آنجا برای من خیلی خاطرهانگیز است. برای ساکنین نوفللوشاتو هم خیلی جالب بود، از پنجرهها این حرکت را تماشا میکردند. بعد از آمدن امام به ایران ممانعت کردند و امام فرمودند من به هر شکلی شده باید خودم را به ایران برسانم.
امام تصمیمگیریهای بسیار حساسی داشتند، چند تا از تصمیمات امام خیلی عادی نبود، یکی از تصمیماتشان بعد از رفتن شاه همین آمدن به ایران بود که همه مخالف آمدن بودند. دوست و دشمن. دوستان به خاطر علاقهای که به امام داشتند جان امام را در خطر میدیدند یا به خاطر مسائل دیگری، هنوز آمدن امام را خیلی زود میدانستند تا جایی که شورای انقلاب پیام داد که با این سفر اصلا موافق نیست. فقط من یادم هست از مرحوم شهید صدوقی از تیزهوشیهایشان که ایشان زنگ زدند و گفتند به امام بگو هرچه زودتر بیاید بهتر است. خیلیها مخالفت میکنند ولی نظر من این است که ایشان هرچه زودتر بیایند. ایشان آن موقع تهران بودند حتی پیشنهاد محل سکونت دادند، گفتند من پیشنهادم این است که ایشان دیدارها و ملاقاتهایشان را بگذارند در شهر ری، عبدالعظیم. این پیشنهاد را دادند، من وقتی خدمت امام رفتم اینها را عرض کردم، ایشان یک لبخندی که نشان دهنده تایید و خوشحالیشان از این پیشنهاد بود بر لب داشتند.
در بین راه چه گذشت؟ در هواپیما؟ در فرودگاه؟ از آن دقایق سرنوشتساز چه خاطراتی دارید؟
گمان کنم شب بود مثلا ساعت ۹ شب و میخواستیم برویم، نیروهای امنیتی و ماشینهای پلیس فراوان بود؛ امنیت امام برایشان خیلی مهم بود چون شاید اگر خدای ناکرده سوء قصدی به امام میشد این حمل بر عدم توانایی پلیس فرانسه میشد. این بود که آنها در امر حفاظت بالاخص در آن شب توانستند خوب عمل کنند، قبلش خبرهای زیادی بود که هواپیما را منفجر میکنند یا میدزدند. یادم هست پس از اینکه کارمندان هما پروازی را به نام «پرواز انقلاب» ترتیب داده بودند بعد نگذاشتند امام بیایند، مجبور شدند که از فرانسه یک هواپیمایی را اجاره کنند که همان هواپیمای ۷۴۷ بود.
آن انتخاب هواپیمایی فرانسه فلسفه خاصی داشت؟ !S2!
بحثهای مختلفی با احمدآقا شده بود. اولویت این بود که ما با پرواز ایرانی بیاییم ولی بعدش که پرواز ایرانی نشد و نگذاشتند، خواه ناخواه شاید بعضی از شرکتهای دیگر پیشنهاد دادند ولی نظر بر این شد که چون در فرانسه هستیم طبیعیترین راه و بهترین وضع این است که ما با هواپیمای خود فرانسه بیاییم. از افراد و خبرنگارانی که میخواستند بیایند ثبت نام شد. شاید یک روز قبل از پرواز یا صبح قبل از پرواز دفتر هواپیمایی فرانسه یک مرتبه اعلام کرد که ما با تمام ظرفیت نمیتوانیم برویم ایران و نصف ظرفیت بیشتر مسافر سوار نمیکنیم، علتش هم این بود که نباید سوخت اضافی برداریم، ما باید سوخت رفت و برگشتم را برداریم که هر آن ممکن است جایی به ما اجازه نشستن ندهند. باز دو مرتبه یک عدهای که شوق داشتند بیایند، این مطلب ناراحتی برایشان پیش آورد. به هر ترتیب عدهای ماندند و ما جزو افرادی بودیم که آمدیم فرودگاه و زود رسیدیم. ماشین امام جلوی ما بود و ما پشت سر بودیم. آمدیم و در سالن عمومی نشستیم. آنجا باز آمدند گفتند الان یکی از خبرگزاریها خبر داده که احتمال زدن هواپیما و انفجار هواپیما زیاد است. بالاخره چون امام در هواپیما بود هیچ کس به خودش تردیدی راه نمیداد و در ذهن هیچ کس نبود که چنین شود. با اینکه پرواز خطرناک و ریسکداری بود حتی افرادی در ذهنشان هم نیامد که با این پرواز نیایند.
یک خاطرهای نقل کنم. بالاخره ما سفرهای خارجی نرفته بودیم و هنوز این خرطومی که وصل به هواپیما میشود، ندیده بودیم. اینها پله میآوردند، سوار پله میشدیم میرفتیم بالا میآمدیم پایین. آن شب وقتی که من زود گذرنامهام را دادم و راهنمایی کردند که برو، گمان کنم من و آقای خوئینیها با هم بودیم، متوجه نشدم که راهرو و سربسته بود، وقتی که آمدم اصلا یک قسمت هواپیما با کلاس بود و مبلمان و شیک. از آن قسمت آمدم داخل، دست راستم را اصلا نگاه نکردم، پرده کشیده بود. اصلا گمانم بود که آنجا اتاقی است چون اصلا از پله نرفته بودیم بالا، خرطومی هم ندیده بودیم. دیدم امام تنها آن جلو نشستند، گفتیم بیخود ما آن وقت تا حالا آنجا معطل شدیم کاش زودتر آمده بودیم در این اتاق نشسته بودیم. یک دفعه نگاه کردیم دیدیم نه این هواپیماست و من صندلیام دقیقا پشت امام بود، احمدآقا هم بغل امام بود و پشت سر احمدآقا هم آقای خوئینیها بود. این صندلی اول و دوم بود.
قطبزاده کنار امام نشسته بود؟
بالاخره هواپیما پرواز کرد و تا امام پایین بودند در جمع حسابی آرامش برقرار بود. هیچ کس با هم حرف نمیزد، حضور امام یک ابهتی داشت. تا اینکه امام برای استراحت رفتند طبقه دوم هواپیما. یک مرتبه همه راه افتادند وسط هواپیما و حتی بعضیها آمدند وسط هواپیما و خواستند آنجا بخوابند. در محیط جلوی هواپیما بالاخص در آن قسمت درجه اولش که ما در خدمت امام بودیم خبرنگارها عقب بودند، علت اینکه آقای قطبزاده آمدند چون که امام طبق معمول سر ساعت خوابیدند و سر ساعت بیدار شدند، نماز شب و قرآنشان همه چیزشان به موقع بود. برنامهشان خیلی عادی بود. صبح که امام آمدند پایین احمدآقا دیرتر از امام آمد، امام آمد سر جایش نشست در نهایت قطبزاده هم از موقعیت استفاده کرد و چون احمدآقا نیامده بودند، آمد نشست پهلوی امام. وقتی که رسیدیم به ایران و تهران یک مرتبه از طرف خلبان آمدند، آقای قطبزاده ترجمه کرد که خلبان میگوید باید بیست دقیقه دور بزنیم و اجازه نشستن نمیدهند. امام خیلی عادی گفتند دور بزنید. خیلی عادی این مطلب را بیان کردند، من وقتی که این را شنیدم خیلی نگران شدم. بالاخره فرودگاهی که از قبل آماده بوده هیچ پروازی هم نداشته حالا میگویند بیست دقیقه دور بزنید، این خیلی نگران کننده بود برای ما. نگرانیام هم وقتی به اوج خود رسید که خبرنگارها و همراهان امام اکثرا قبل از امام پیاده شدند و تنها چند نفر محدودی ماندیم همراه امام. آنها رفته بودند، وقتی آمدیم یک ماشین بنزی آوردند و دورش هم افسرهای نیروی هوایی بودند. امام نشست در این ماشین و احمدآقا هم نشست و ماشین به سرعت رفت. من گفتم امام را کجا بردند؟ به گمان اینکه بتوانم به پای سرعت بنز برسم مقداری پشت سر همین ماشین یادم هست دویدم. ماشین رفت و من بعد با دوستان چون سالن بسته شده بود قسمتی از نرده بالا رفتیم. همین جور که میآمدیم دیدم آقای طالقانی نشستهاند. من تا چشمم به امام نیفتاده بود، آرامش خودم را نتوانستم پیدا کنم. دیدم امام آنجا نشستهاند. دیگر خیالم راحت شد و از آن اضطراب و وحشتی که داشتم راحت شدم. خبرنگارها صبح آمدند و یکی از خبرنگارها سوالی پرسید که خیلی تفسیرهای مختلفی روی آن بود.
آقای قطبزاده هم همچنان کنار امام بودند؟
بله ایشان ترجمه میکرد چون فرانسویاش خوب بود. خبرنگار سوال کرد بعد از ۱۵ سال که به ایران میآیید چه احساسی دارید؟ امام گفتند من احساسی ندارم. اگر یادتان باشد آن موقع خیلی از افراد گفتند امام به کشور علاقه ندارد، اینکه بعدا در صحبتهای امام شنیدیم که ما مامور به انجام وظیفه هستیم و تکلیفمان را باید انجام دهیم و مامور به نتیجه نیستیم. مشخص بود که امام منظورشان بر این بود که ما تکلیف خودمان را انجام دادیم، چه آن روزی که ما را گرفتند و تبعید کردند و چه امروز که به این وضع داریم به ایران میآییم. یادم هست یکی از سوالهایی که از امام پرسیده شد، این بود.
بعدها معلوم شد که علت این ۲۰ دقیقه تاخیر در فرود هواپیما چه بوده؟
نه نفهمیدم، من هم دیگر خیلی پیگیرش نشدم.
یعنی از لحاظ فنی بوده؟
شاید از لحاظ فنی یا آمادگی و هماهنگیهای خودشان بوده، دقیقا گفت که ۲۰ دقیقه، من یادم هست که در آسمان تهران گشتی زد و بعد آمد نشست.
یکی از سوالهایی که همیشه مردم داشتند البته علتش هم این بود که همه آشنا به مقررات بینالمللی هوایی نیستند این بود که خدمه هواپیما دست امام را گرفته، به هیچ کس دیگر هم اجازه همراهی نداد و تا پای امام روی زمین نرسید کنار نرفت. بعدها گفتند که با توجه به اینکه ایشان تقریبا از لحاظ قانون باید امام را سالم به سرزمین ایران تحویل بدهد ماموریت داشته و هر کس دیگری هم بود به علت سن بالای ۶۰ سال امام این کار را انجام میدادند. آن وقت برای مردم خیلی سوال شد که چرا این آقا امام را آورد و مثلا حاج آقا یا دیگری نیاورد؟
ببینید اولا آنها به خصوص نسبت به افرادی که یک مقدار مسن هستند این مسئولیت را دارند، قبلا هم افراد دیگری بودند. بنابراین اینگونه نبود که ما خیلی خصوصی در کنار امام باشیم، حتی امام وقتی سوار ماشین شدند بعضی از افراد خواستند سوار شوند اما امام اجازه نداد و گفته بود فقط احمد بیاید. بالاخره نظر امام بر این بود که تنها باشند، آنجا هم برای اینکه چنین وظیفهای داشتند هوا هم یک مقدار سرد بود و پله هواپیما هم از آهن بود و فرشی روی آن نبود به همین دلیل این خدمه احساس خطر کرد و دست امام را گرفت و آمد پایین. آن انجام وظیفه و تکلیف شخصی خودشان بود.
مراسم که تمام شد، شما دیگر امام را کجا دیدید؟
من واقع امر دیگر از فرودگاه حتی دیگر حاج آقا (پدرم) را هم دورادور دیدم. فاصله افتاد و رفتیم در جمعیت گیر کردیم و من نتوانستم خودم را برسانم.
حاج احمدآقا اول در فرودگاه بودند؟
بله از آنجا رفتند به بهشت زهرا، با ماشین ایشان در همان مسیری که برای امام باز شده بود. اصلا امکان اینکه بتوانیم خودمان را برسانیم نبود، این بود که من توفیق رفتن به بهشت زهرا را نداشتم. برگشتم و گمان کنم فردا بعدازظهرش باز رفتم مدرسه رفاه که امام بودند و در آنجا خدمتشان بودم و دو روزی هم ماندم. باز آمدم یزد و دوباره برگشتم به تهران خدمت امام. دو روزی بیشتر به معرفی آقای بازرگان به عنوان نخستوزیر موقت نمانده بود که بنده در آن جلسه بودم و آمدم.
آن جلسه در کجا بود؟
همان مدرسه رفاه که محل سکونت امام بود در کنارش یک سالنی داشت و یک تلویزیون کوچکی هم بود که مراسم پخش میشد.
آقای هاشمی رفسنجانی به چه مناسبتی برای اولین بار در کنار امام بودند؟ برای معرفی بازرگان؟
چون بالاخره یکی از شخصیتهای مورد علاقه و مورد اعتماد امام و اثرگذار در انقلاب و شکنجه دیده و زندان دیده آقای هاشمی بود، لذا ایشان به انتخاب امام برای اینکه حکم آقای بازرگان خوانده شود آمدند و حکم امام را در رابطه با نخستوزیری آقای بازرگان خواندند. مختصر صحبتی هم آقای بازرگان داشتند، من یادم هست که دیگر آمدم یزد و راهپیمایی بسیار باشکوهی که در حمایت از بازرگان شد با یک نظم و ترتیب خاصی صورت گرفت. من یزد بودم و یادم نمیرود آن عظمت و آن شکوه راهپیمایی و آن حمایتی که مردم به دستور امامشان انجام دادند، احساس کردم که اصلا کسی در خانه نمانده، من باز دو مرتبه برگشتم آمدم آنجا، امام هم که قم آمدند ما اول کوچه بودیم، امام آخر کوچه در منزل آقای یزدی بودند.