اتاق شماره 123 (اتاق شماره 23 سابق)، با همان شکل و شمایل قدیمیاش سکوت عجیبی به همراه دارد و هیچ چیز تازهتری به آنچه قبلاً از «آقا تختی» میدانستیم اضافه نکرد.
به گزارش جماران، شهرام فرهنگی در روزنامه ایران نوشت: فکر کردن به «آقا تختی» ترسناک است. این جمله را از کنار تشک به زبانهای روسی و انگلیسی با لهجه امریکایی سر شاگردهایشان فریاد کشیدهاند. آن وقتها تلویزیون از فرستادن میمون به فضا عجیبتر بود. مثلاً خیلی مد روز را میخواستند به خانه بیاورند، یک رادیو چوبی قد تلویزیون 49 اینچ میخریدند و میگذاشتند روی طاقچه سفید با گچبریهای «اُستا گچ بر چشم چپ» که گوشها بیایند و میهمانها هر تعارفی را با حرکت عصبی دست و سر و شانه (مثل دور گردن مگس از قندان) به کناری بزنند. تا تنها از طریق صدا، ببینند آقا تختی چطور روی خاک به حریفش در المپیک فیتله پیچ میزند. احتمالاً همان وقتها از کنار تشک فریاد زده اند: به تختی فکر نکن! فکر کن با یکی دیگه سرشاخ شدی!
حریفهایی وجود دارند که وقتی قرعه ات به آنها میخورد، بهتر است دیگر فراموش کنی اصلاً قرار است با کی روبه رو شوی. چه بخواهی زیر یک خمش را بگیری و چه رویش را ببوسی؛ نمیشود که! طرف غول است، از آن غولها که در افسانهاش نوشتهاند: «... و او تا همیشه دست نیافتنی ماند.» و بر این نوشته قفل دعا خوانده بستهاند. فکر کردن به آقا تختی ترسناک است.
***
تصور کن در اتاقی هستی که آقا تختی آخرین نفس را کشیده است. همه چیز آنجا عوض شده، نیم قرن گذشته و همه درزهای اتاق باکره را گچ گرفتهاند. آن وقتها هتل آتلانتیک تازه دو یا حداکثرش سه ساله بود. ساختمانی امروزی برای آن روزهای خیابان طالقانی (دهه 40 خورشیدی) که میشد از کنارش بگذری و فکر کنی: «رفیق آقا تختی چه هتلی ساخته!». آقا ابراهیم افشار (نویسندهای که به تختی «زیاد» فکر کرده است) میگوید «خیلی رفیق» بودند. مالک هتل آتلانتیک و آقا تختی چند سفر با هم رفته بودند مونیخ که بنز بیاورند. میآوردند ایران و میفروختند. آقا تختی هم بعضیها را که خیلی چشمش گرفته بود نگه میداشت. این همه راه از مونیخ تا تهران، سوار بر بنزهای عهد قدیم. مگر میشود آقا تختی چند هزار کیلومتر را بیرفاقت برود؟ آن قدر رفیق بودند که یکی خیلی راحت - انگار، بیصدا با خودش حرف زده باشد – بگوید: «اسلحه رو میبرم تو اتاق» و آن یکی یک «نه» گفته باشد و ختم کلام. نفس راحت. انگار نه انگار که شتری دیدی. رفیق بودند.
***
در قفل در کلیدی چرخید. از بیرون یا درون؟ این سالها – از مرگ آقا تختی در اتاق شماره 23 هتل آتلانتیک تا همین امروز که میخوانی – چند قرن انگار گذشته و همچنان میپرسند. آخر عین داستانهای پلیسی برای خانم مارپل مهم است در را باز کردهاند و رفتهاند تو، کنار جسد آقا تختی یا آقا تختی کلید را گذاشته پشت در و قفل و دیدار به روز پایان جهان؟ این واژه «جهان پهلوان» هم در این چند قرن دست مالی شد بس سعی کردند به جماعت حالی کنند: جهان پهلوان در لغت معنیاش جز این نیست که کسی تمام غولهای جهان را روی دست بلند کرده باشد و مثل خیار روی تشک کوبیده باشد که این هم بود ولی راستش مثلاً پیرزنی در بویین زهرا، آن هم در سال هزار و سیصد و خیلی وقت پیش، چه میدانست المپیک دیگر چه صیغهای است. بارانداز و سگگ و کار کردن روی خاک که جای خود. مطلب از این قرار بود که حتی جای کلید روی در اتاق شماره 23 هم شد سؤال بیجواب. از حال آقا تختی، در شبِ کشت یا کشتند؟ صدای دعوت به سکوت... فکر کردن به آقا تختی ترسناک است.
***
در اتاق به جا مانده از شب آخر آقا تختی، دختر شیرازی نقاشی شده است. او درون قاب، روی دیوار تابلو شده و برعکس مونالیزا اصلاً هم نگاه مرموزی ندارد. به کلیشهایترین روش ممکن دو انگشت را روی گونه و چانه ستون کرده و با گردن کج رو به دوربین فکر میکند. انار هم دارد و حلقهای روی انگشت دست چپ. آدم را یاد داش آکل میاندازد. عبور کرده از فیلتر صادق هدایت. غولی صورت زخمی، با موها و سبیلهایی بلند و در هم تنیده. شبیه شیری با کلاه نمدی بر سر و گیوه سفید به پا، روی دو پا در کوچههای باریک و خاکی راه برود. خراب برابر آینه و هوار بر سر طوطی. غولها عشقشان هم به آدمیزاد نمیرود. حالا هی با نگاه امروزی، روایتهای نزدیکان از زندگی خصوصی آقا تختی را بخوان. عاشق و معشوق بودند یا دیو و دلبر؟ چه فرقی میکند؟ اگر این بود که داش آکل هم مثل آدم میرفت حرفش را میزد و اصلاً قصهای نمیماند. غول بود، غول.
***
آن جای کلید اسرارآمیز را کندهاند و انداختهاند دور. از این جدیدیها جایش گذاشتهاند. از آن بدون سوراخها که اصلاً کلید نمیفهمند. فقط کارت میشناسند و بس. این ور و آن ور در هم ندارد. یعنی از هر طرف ممکن است کارت بکشند و بیایند کنار جسدت روی تخت اتاق شماره 23. فوقش بعد از یک تماس داخلی بیجواب، میآیند طبقه اول و چند مشت محکم بر در اتاقی میکوبند که انگار گوش ساکنش تنها صداهایی از عالم دیگر را به رسمیت میشناسد. دیگر ژاندارم خبر نمیکنند. با مشت و لگد در را کمرشکن نمیکنند. پس از غلبه بر شوک اولیه دیدن چهرهای باد کرده، شیار باریک خون از گوشه لبها تا بالش هتل، از ترس فکر کردن به سؤالهای بیجواب، کلید اتاق را قورت نمیدهند. کلیدی نیست.
***
می گویند «اکبر توکلی» - برادر بزرگتر شهلا توکلی – حتی پیش از خواهرش به آقا تختی فکر کرده بود. این آن زمانی بود که دیگر فکر کردن به آقا تختی خیلی ترسناک شده بود. از آن جماعت معروف جبهه ملی کسی جرأت احمدآباد رفتن، ملاقات «آقا» نداشت. آقا تختی هر ماه میرفت و بعد در خرازی رفیق قدیمی در خانی آباد به زبان میآمد که «خجالت نمیکشن، آقا رو ول کردن اونجا، سال به سال ملاقاتش نمیرفتن؟». فکر کردن به آقا تختی هم ترسناک بود. ترسناکتر اینکه پاسبانی، چیزی، ببیند با او دور یک میز نشستهای و نان خامهای میخوری. میگویند آقا تختی یکی از پاتوقهایش قنادی «روحالله جیره بندی» بود در خیابان انقلاب امروزی، نزدیکیهای جمالزاده. میگویند حتی تا دو روز قبل از شب آخر، آقا تختی آنجا با روحالله جیرهبندی حرف زده و نان خامهای محبوبش را یک سینی خورده و یه سینی برده است برای آدمهای بیرون. عادت داشت یک شهر پشت شیشه قنادی تماشایش کنند. یکی هم آن دورتر زیر درخت روبه روی قنادی چند ساعت ایستاده بود. مشکوک، شبیه تعریف آدمی در موقعیت «انگار ما رو میپاد!» که یک نان خامهای از تعارف اسطوره بردارد و بگوید: از راه دور اومدم. گفتن تو شاید بیای اینجا... آمده بود تماشا، «ذهنت» را شیرین کن. شیرین نمیشود بس که آن آخرین روزها که هیچ، سالهای زندگی آقا تختی پر از ابهام است. او به سایهها «فکر» میکرد. «حسین آقاموتور» (رفیق بسیار نزدیک تختی که همیشه با موتور آقا تختی را این ور و آن ور میبرد. آقا تختی او را حسین آقاموتور صدا میکرد) جایی گفته که یک بار در خیابانهای مونیخ از آقا تختی شنیده: «سایه داره مییاد با ما». رفتهاند و سایه هم آمده. آن قدر آمده و آمده که دیگر از حدش گذشته. حسین آقا موتور برگشته سمت سایه و از سلام طرف فهمیده نیازی به لال بازی نیست. زبان هم را میفهمند. سایه، آقا تختی را میدانست. امانت داشت که نمیتوانست دست هر کس بدهد آن همه کیلومتر از مونیخ تا تهران بیاورد. بیحرف پیش برساند همان آدرسی که روی کاغذ نوشتهاند. و حتی یک بار محض تماشای مسیر، در آینه نگاه نکند. این اما قصه دیگری است. سایههای خوش خیم و بدخیم همه جا بودند. پشت شیشه قنادی آقا جیره بندی. اطراف گلفروشی رزنوار. روی صندلیهای سینمایی در خیابان طالقانی که با شهلا میرفت. پشت در باغ شخصی وقتی با گلها مشغول بود. سایهها همه جا بودند و این طور که از روایتها برمی آید، در این تردیدی نیست. دیگر از گردن خم نکردن برابر «پسر رضا کچل» - آقا تختی این طور لقب داده بود– و به دوبنده نگرفتن شاهزاده گذشته بود. از ملاقاتهای احمدآباد هم گذشته بود. اصلاً «آقا» خاک و کف دستها را هم تکانده بودند. در چنین فصلی از رمان «آقا تختی»، آقا تختی شبی به میهمانی دعوت میشود. از آن میهمانیها که برای بچه خجالتی خانی آباد رفتنش مکافات است. هی باید خودت را بپایی، هی میز و هی آدمها و هی... بعدها نقل قولی از تختی منتشر شد که درباره آن شب گفته بود: «من به آن میهمانی دعوت بودم اما احساس میکردم که جای من آنجا نیست و تنها کسی هم که آنجا احساس میکردم این حس من را دارد دختری بود با زیبایی ساده. آنجا ایستاده بود و به دخترهای دیگر نگاه میکرد.» باقی داستان انتقال حس به بزرگتر است و بزرگتر از شهلا، اکبر توکلی بود که از کشتی و مدال المپیک نمیخواست هم چیز زیادی بداند ولی به دلایل دیگر میتوانست برای آقا تختی بمیرد! آدم چرا باید در اتاق 23 هتل آتلانتیک سابق یاد مراسم عروسی بیفتد؟
***
این تختِ تختی نیست. هست؟ گچبریها را بعد اضافه کردهاند؟ آینه همین جا بوده؟ این چراغ قدیمی چسبیده به دیوار، بالای تخت، عمرش به دوره مرگ آقا تختی قد میدهد؟ پنجرهای که رو به حیاط باز میشود فرقی با پنجرههای امروزی ندارد. پنجره عوض شده ولی همچنان به باغی باز میشود که بود. گیریم بدون انار و پیچک و غیره. آن طرف، پشت دیوارها و راه پلههایی که به سمت لابی میروند، فقط آدم میتواند به یاد بیاورد جایی نوشتهاند «زری امیری» (مستخدم هتل آتلانتیک) آخرین کسی بود که آقا تختی را دید. از صبح قند توی دلش آب شده بود که آن آقا تختی که میگویند بالاخره از اتاق بیرون میآید. آقا تختی بیرون نیامده بود. از اتاق 23 فقط لابی را شماره گرفته بود. زری امیری به خیالش بالاخره آقا تختی را میبیند. رفته تو درون اتاق و آقا تختی آنجا نبود! یعنی بود، ولی اصلاً شبیه آن کسی که مردم میگفتند نبود. نه میخندید و نه گوشه لپهایش چال میافتاد. فقط راه میرفت و حتی جواب سلام هم نمیداد! «این دیگر کیست؟» با قند رفته بود و آقا تختی فقط یک لیوان آب میخواست. مثل زهرمار، زری امیری برگشته بود پشت میز لابی. از بعدترش هم گفت که آقا تختی نه شام خورد و نه چای. فقط کاغذ و قلم خواست و برگشت اتاق 23، در را پشت سرش بست. لابد پشتش را کرد به همه و تخت گرفت خوابید. روزنامهها اینها را در دیماه سال 1346 از هتل آتلانتیک نوشتند. حتی آخرین صدایی که از پشت در اتاق 23 آمد. آن را هم نوشتند. نظافت چی هتل ساعت 11 شب از دستشویی صدای آب شنیده بود. و بعدش چند ساعت سکوت تا چرخ پنچر اتومبیل آقا تختی در پارکینگ هتل آتلانتیک و دری که برای هیچ خبری، حتی با مشت و لگد هم باز نمیشود. همه اینها را نوشتند. نوشتند این هتل نزدیک دفتر یک نهاد خطرناک است و همیناش هم مشکوک است. از جلال آل احمد نوشتند که: «تختی و خودکشی؟! میشود اصلاً؟!». آن بیرون هتل آتلانتیک شده بود منفورترین هتل جهان. تصور کن مثلاً سال 57 آن رفیق قدیمی آقا تختی چه روزگاری داشت وقتی راهپیمایی به خیابان طالقانی میرسید و از مقابل هتلش میگذشت. بیخود نیست که هنوز هم اگر سراغ اتاق 23 را بگیری، ستون فقرات هتل به لرزه میافتد. انگار رکب خورده باشد. حتی اگر بیش از نیم قرن گذشته باشد و از رخ اتاق مرگ آقا تختی تنها سقف نزدیک به واقعیت باشد و این حقیقت که او آخرین نفس را در همین نقطه از جهان کشیده است.
***
آرزو کن کابوس ببینی. نقطهای از جهان اگر وجود دارد که اشیای غول پیکر را میبلعد، در اتاق مرگ آقا تختی باید رؤیایت این باشد که به خواب بروی و کابوس ببینی. اسم شاید «کابوس صادقه» باشد. به خواب دیدن آقا تختی در آخرین شب زندگی. هتل آتلانتیک، اتاق 23. ساواک او را کشت؟ بس که گردن خم نمیکرد؟ مثل داش آکل از عشق مرد؟ آقا تختی را به کشتن دادند؟ با انزوا، بیپولی و تحقیر؟ در کابوس اتاق 23 همزمان دیگران را هم میبینی که در اتاق مرگ آقا تختی دراز کشیدهاند و خواب آقا تختی میبینند. با مردمکهایی شبیه بال بال زدن گنجشک خیس روی سیم برق! اکبر توکلی، آقا دری روی تخت، طاق باز روی به سقف. با جلد کیهان ورزشی دی ماه سال 1348 روی سینهاش. عکس سنگ قبر در ابنبابویه. تیتر زدهاند: دل شیر خون شده بود. شهلا توکلی با یک پارچ سکوت محض کنار صورتش، روی میز عسلی. که از آنجا میتوانی گوشی تلفن را برداری و شماره پذیرش هتل را بگیری. وقتی از کابوس پریدی. و بگویی: حتی اگر از بابک هم بپرسی، میگوید من نمیدانم. و نیازی نیست او را به روح پدرش قسم بدهی. وقتی عین آقا تختی نگاه میکند. علی حاتمی هم نتوانست. با آن همه شعر که در دیالوگ مینوشت. او هم نتوانست فرمولی برای بیرون کشیدن آقا تختی از مه آلودگی کشف کند. وا ماندن در فهمیدن آدم را به کشتن میدهد. این همه میهمان زیبا، محبوس در اتاق مرگ آقا تختی. در اتاق 23 خواب به چشمها نمیآید. فکر کردن به آقا تختی
ترسناک است.
شبی در خلوت تختی
اکبر محمدی
سقوط تلخ «جهان پهلوان» برای ما که در و دیوار محلهمان در جنوب شهر مملو از پوسترهای او بود غیر قابل باور است. گویی هیچ وقت نمیخواهیم باور کنیم که او به عمد درخاک نشست و ضربه شد. باور این فراز و فرود برای من و هم نسلانم – که حالا پا از چهل سالگی پیش گذاشتهایم- ساده نیست. دست خودمان نیست، آخر قصه تختی را دوست نداریم. مگر میشود در اوج پرواز باشی و این چنین بیمحابا سر بر زمین بگذاری؟ مگر میشود تختی باشی و جهان پهلوان و یک شبه کار را تمام کنی. اما مرگ زود هنگام او روش متفاوتی از زندگی را بنا نهاد که در کوچه پس کوچههای شهر پیچید و مرام و جوانمردی را جلا داد. آنجا که ضرب و زنگ زورخانهها به نامش نواخته شدند و مرشدها نام تختی را بلند بلند فریاد زدند و قسم روح «آقا تختی» شد کلام صادق. چه بندها به هم گره نخورد و چه دو بندهها بر تن نشد از عشق او. «مکتب تختی» این گونه شکل گرفت. رمز گشایی از مرگ تختی در آن شب سرد زمستانی سال 1346 سخت و پیچیده است. نبش قبری که با 5 شهریور و هفدهم دیماه هر سال همراه است. چه بسیار روایتها و نوشتههایی در وصف آن شب حادثه شنیده و خواندهایم، که هرگز به نتیجه قابل قبولی نرسیده است. در این میان از ما چه انتظار میرود که به بهانه 5 شهریور (سالگرد تولد جهانپهلوان) قصد نوشتن از او کردهایم. این بار اما کمی متفاوتتر. در اتاق 123 هتل اطلس (آتلانتیک) اقامت کردهایم و پا به خلوتگاه او گذاشتهایم، جایی که تختی برای آخرین بار در آن خوابید و به خاک رفت. گمان کردیم که این نزدیکی میتواند جرأت نوشتن را بالا ببرد ولی این گونه نشد و در آخر کار این چند خط نیز به سرنوشت دیگر نوشتهها دچار شد. شب سپری میشود، هوای اتاق سنگین است و هیچ کدام حرف جدیدی برای گفتن نداریم. اتاق شماره 123 (اتاق شماره 23 سابق)، با همان شکل و شمایل قدیمیاش سکوت عجیبی به همراه دارد و هیچ چیز تازهتری به آنچه قبلاً از «آقا تختی» میدانستیم اضافه نکرد. حالا صبح شده است و آفتابی دگر. حالا ما ماندهایم و صدها سؤال بیجواب، که بر پهلوان شهر چه گذشت و چه شد که پا به این خلوتگاه گذاشت. دوباره از اول، دوباره سر خط. در و دیوارهای این اتاق نیز هیچ کمکی به نوشتهها و روایتها نمیکند. تختی همه چیز را با خود برده است و آخرین فن کشتی را در این چاردیواری به خود زده است. از راهروی ورودی برای آخرین بار اتاقش را نگاه میکنم، از پشت پنجره خاک گرفته، طلیعه نوری اتاق را نیمه روشن کرده است. آخر قصه «پهلوان» شهر همچنان تلخ است و این هم پنداری و شب نشینی در خلوت تختی هم بیثمر گذشت. در راه بازگشت به خانهایم و غرق در یک راز شگفت انگیزم که گویی مادام العمر قصد بازگشایی ندارد. ازهمراهانم میپرسم: راستی او چرا این کار را با خود کرد؟