به گزارش جماران، محمدعلی ابطحی در روزنامه اعتماد نوشت:
در بین روحانیون قدیمی عده ای بودند که در ماجرای پانزده خرداد ۱۳۴۲ دستگیر شده بودند. تقریبا اکثر آنها درگذشته اند. من از سنین نو جوانی به تناسب رفت وآمد هایی که در خانه پدری مان صورت میگرفت، در حاشیه گعده هایی که بزرگترها داشتند، پای صحبت های خیلی از آنان نشسته بودم.
در آن ایام بعد از قیام امام خمینی خیلی از روحانیون در تهران دستگیر شده بودند. اینها مجموعه های متفاوتی بودند. درهم دستگیر کرده بودند. روحانی و روحانی نما. بعضی از آنها بعدها ادامه دادند و خیلی ها هم به زندگی عادی برگشتند و موقع پیروزی انقلاب آن کارنامه چند ماهه را هی به رخ جامعه میکشاندند و از منافع انقلاب هم بی بهره نماندند و بعضی از همان ها هم بعد انقلاب کارشان به دادگاه آن هم از نوع ویژه روحانیتش افتاد.این موضوع خود جای بحث مستقلی دارد. به دلیل اینکه نه رژیم خیلی مستحکم بود ونه مبارزه این روحانیون خیلی جدی و نه شناخت حکومت از روحانیت زیاد بود ، آنها را درهم گرفته بودند، به دلیل وجود آدم های با مزه و شوخ طبع در میان زندانیان روحانی، محفل گرمی در زندان درست شده بود.
هفته گذشته با یکی از باقیماندگان روحانیونی که در جریان پانزده خرداد زندان بودند دیدار داشتم. بسیار خوش مجلس و خوش مزه بود. تعریف می کرد یکی از روحانیون روستاهای اطراف تهران وقتی شنیده بود که هر کس در ماجرای پانزده خرداد اسم امام خمینی را روی منبر برده است، دستگیر شده، شال وکلاه کرده بود و آمده بود تهران. به این گمان که الان تمام کلانتری ها اسم و عکس او را دارند و منتظر دستگیری اش هستند.
به اولین کلانتری که رسید، رفت جلو و گفت اسم من فلانی است.پاسبان دم در محل نگذاشت. رفت دم در کلانتری دوم، چند بار رد شد، کسی به او نگاه نکرد. جلوتر رفت. باز پاسبان دم در اعتنایی نکرد. این بار رفت جلو، صدایش را بلند کرد و داد وفریاد کرد. رییس کلانتری که از پشت در ناظر بود، پنجره را باز کرد و به پاسبان گفت آقای روحانی روستایی رابه اتاق او راهنمایی کنند. وقتی وارد اتاق رییس کلانتری شد، گفت من فلانی ام. گفت خوب فرمایش. گفت من. فلانی. اسمش را گفت. باز رییس کلانتری گفت کارتان را بگویید. توضیح داد که من باید زندان باشم. من هم مثل بقیه از حوادث ۱۵ خرداد حمایت کردم. اهل فلان روستا بودم. یادتان رفته سراغ من بیایید. رییس کلانتری لبخندی زد و گفت خوشبختانه اسم شما تو لیست نیست. این روحانی ساده دل گفت امکان نداره. من را باید زندانی کنید. دوستانم را گرفته اید. آبرویی برای من باقی نمی ماند اگر بدون دستگیری برگردم روستا. رییس کلانتری گفت لابد آنها به اعلیحضرت اهانتی کرده اند، رفته اند زندان.خوشبختانه از شما گزارشی نیامده.
شیخ قبول نکرد. همان جا جلو رییس کلانتری صدایش را بلند کرد و هرچه بد وبیراه و فحش بود نثار اعلیحضرت کرد. گفت حالا قبوله؟ رییس کلانتری پاسبان را صدا زد و گفت حاج آقا را راهنمایی کنید بیرون.دستش را گرفتند تا او را به بیرون هدایتش کنند، در بین راه اتاق رییس کلانتری و دم در،همچنان به اعلیحضرت بد و بیراه می گفت. به این امید که شاید نظرشان عوض شود و او را به زندان ببرند. آخر هم مجبور شد دست از پا درازتر، سوار اتوبوس شود و به روستا برگردد.
آدمیزاد است. یاد اتفاقات انتخاباتی اخیر و آقای احمدی نژاد و بقایی و مشایی افتادم. کارهایشان در این ایام بی تناسب با این ماجرای روحانی روستایی آن سال ها نیست. سه نفری گل کاری می کنند. با رفتارهای ویژه. یکی میگوید من درختم. دیگری ریشه می شود. به گمان اینکه تنیجرها را جذب کنند، بازار دست به دست شدن و لبخند زدن می شود. به آقای خاتمی نامه می نویسند که اصلاح طلبی مورد نظر ما پیشرفته تر از اصلاح طلبی شما بوده است و خود را از اصولگرایان جدا می کنند. نه اصولگرایان و نه اصلاح طلبان به این امر توجهی نمی کنند.
آقای احمدی نژاد در خوزستان سخنرانی ای می کند که به سختی علیه دکتر روحانی بود و البته از جملاتی استفاده می کند که برداشت شود علیه رهبری صحبت کرده است و بعد خودش توضیح می دهد که منظورم رهبری نبوده است. باز هم توجه کسی جلب نمی شود. می دانید همسایه معروف ما ماهواره دارد. بی بی سی یا بقول قدیمی ها رادیو لندن اعلام می کرد که اگرچه آقای احمدی نژاد اعلام کرده است که منظورش رهبری نیست و علیه رییس جمهور حرف زده است، اما با توجه به سوابق آقای رییس جمهور سابق ایشان بدش نمیاد که از جملاتی استفاده کند که جمعی علیه رهبری تلقی کنند. باز هم کسی جدی نمی گیرد. دست به تهدید می زند که اگر بقایی رد صلاحیت شودبرنامه هایی داریم، سیستم های امنیتی که در مورد این تهدید ها خیلی حساس هستند، به روی خودشان نمی آورند. گمان میکنم تا حالا معلوم شده است که نه در بازی مردم ونه در بازی حکومت احمدی نژاد جایی ندارد. خیلی از جلو کلانتری ها رد نشوند.