لوله تانک‌ها در برق آفتاب می‌درخشید. صدها تانک. بی‌رحم و مغرور نشسته بودند در بلندی. در ارتفاعات سیاوانه. درست بالای سر شهر. شهرِ تنها نه، آن روزها قصرشیرین، عروس کرمانشاه بود. سیاوانه همان بلندی‌های سرسبزی بود که قصرشیرینی‌ها در طلوع و غروب هر روز پنهان شدن آفتاب را در پس آن تماشا می‌کردند.

به گزارش جماران، محمدصادق خسروی‌علیا در  همشهری آنلاین نوشت : لوله تانک‌ها در برق آفتاب می‌درخشید. صدها تانک. بی‌رحم و مغرور نشسته بودند در بلندی. در ارتفاعات سیاوانه. درست بالای سر شهر. شهرِ تنها نه، آن روزها قصرشیرین، عروس کرمانشاه بود. سیاوانه همان بلندی‌های سرسبزی بود که قصرشیرینی‌ها در طلوع و غروب هر روز پنهان شدن آفتاب را در پس آن تماشا می‌کردند. نیمه‌مرداد ۵۹، شهر نفس‌های آخرش را می‌کشید. توپخانه دشمن اما نفسش چاق بود، می‌کوبید، می‌درید و می‌سوزاند.

بلندی‌های سیاوانه در آتش درنده‌ای شعله می‌کشید و آه از نهاد مردم بی‌دفاع بلند می‌شد. قصرشیرین دیگر نه طلوع داشت، نه غروب و نه آفتابی. سیاهی دود بود و هرم آتش. رودخانه اروند جزغاله شده بود؛ با نیزارهایش و با همه کشتزارهایش. ۱۶۰هزار هکتار مرتع و کشتزار زبانه می‌کشید. نخل‌ها در نخلستان ایستاده می‌سوختند تا آخرین نفس و تا جایی که آتش را از پای درآورند.

چیزی از جمعیت ۱۰۰هزار نفری نمانده بود. همه رفته بودند، اما چندهزار نفر ماندند. آنها دل از زادگاه‌شان نمی‌کندند. چشم جوان‌ها از خشم کاسه‌خون شده بود. بمانند؟ با دست خالی، جلوی آن همه توپ و تانک، که چه کنند؟ بروند؟ مگر می‌شود.

مادران شیون می‌کردند و ضجه‌شان گوش فلک را کر می‌کرد. اصلا چرا تا به حال شهر را ترک نکرده‌اند؟ جوان‌ها به رگ غیرت‌شان برخورده، شال به کمر بسته‌اند، آماده‌اند که بروند تا پای مرگ. آنها جگرگوشه‌های این مادران بی‌قرار بودند.

۴۰سال پیش، آن ۴۰ و چند نفر

۴۰سال از آن روزها گذشته. زن سالخورده‌ای روبه‌روی حسینیه نشسته و منتظر است درها باز شود و به روضه برود. می‌گوید: «پایم را در یک کفش کردم. ماندم. آخرش محمدرضا مجبور شد با من بیاید. مرا رساند به کرمانشاه منزل فامیل‌مان. بعد شبانه ترکم کرد و بازگشت. پسر ۱۷ساله‌ام را بعد از آن هیچ‌وقت ندیدم. »

-پسرتان شهید است یا مفقودالاثر؟

- هیچ‌کدام. او جاویدالاثر است.

شاید محمدرضا جزو آن ۴۰و چند نفر بوده؛ گروهی از جوان‌ها که روایت مقاومت‎‌شان را کارمند بازنشسته اداره برق قصرشیرین نقل می‌کند: «بعثی‌ها با تانک دورتادور شهر را محاصره کرده بودند. جاده را بسته بودند و شهر سقوط کرده بود، اما جرأت نداشتند وارد قصرشیرین شوند. این پا و آن پا می‌کردند و زبان‌شان، زبان توپ بود و خمپاره. با چشم آنها را می‌دیدیم؛ گاهی چشم در چشم. اما شهر هنوز زیر پوتین آنها نرفته بود. سردسته‌شان یک جوان بود که آن گروه را تشکیل داد. ۴۰و چند نفر بودند. وارد ژاندارمری و پادگان‌هایی می‌شدند که متروکه بود تا مسلح شوند. همین گروه کوچک ۱۵روز خواب و خوراک را از ارتش بعثی گرفتند؛ شب‌ها به آنها پاتک می‌زدند، تانک‌ها را با نارنجک منفجر می‌کردند، افسران عراقی را می‌کشتند و... . آنها با این کارها تلاش می‌کردند تا آنجا که ممکن است اجازه ندهند دشمن وارد شهر شود. فقط۴۰و چند نفر بودند، اما عراقی‌ها از دست‌شان عاجر شده بودند. آخرش بعثی‌ها خانواده‌هایی که در شهر گرفتار شده بودند را جمع کردند در ورودی شهر. مقابل همین میدان.»

حالا ۴۰سال بعد است و از سرنوشت آن ۴۰و چند نفر خبری ندارد. حسین در میدان مرزبانی ایستاده و آن روزها را به‌خاطر می‌آورد: «تهدید کردند اگر این مجاهدان را لو ندهید به ازای مرگ یک عراقی یکی از شماها را خواهیم کشت. همان شب یک افسر عراقی به‌دست این گروه کشته شد. فردای آن روز در میدان مرزبانی دوباره خانواده‌ها را جمع کردند و به آنها پیشنهاد دادند کسانی که از شهر دفاع می‌کنند را معرفی کنید و گرنه یک نفر را خواهیم کشت. همه، آنها را می‌شناختند، اما کلامی نگفتند. در آخر یک افسر عراقی کودک ۵ساله‌ای را از آغوش مادرش جدا کرد و به رگبار بست.»

بعد از این ماجرا، جوانانی که مقاومت می‌کردند، متوجه شدند جنگ، جنگِ نامردی است و به اجبار عقب‌نشینی کردند. وقتی شهر کاملا تخلیه شد، دوباره آمدند و تا پای جان ایستادند.

دهانِ بسته

همه از شهر رانده شدند. نفربرهای دشمن در کوچه‌پس‌کوچه‌ها جولان می‌دهند. یک ارتش روی شهر تنها اسلحه کشیده. اواخر شهریور ۵۹ است. دشت ذهاب هم سقوط کرده و دشمن هوای تهران در ‌سر دارد. بعثی‌ها ظهر سی‌و یکم شهریور ۵۰ کیلومتر دیگر پیشروی می‌کنند و به شهرستان سرپل ذهاب می‌رسند. پچ‌پچ می‌کنند که شام را باید در کرمانشاه اردو بزنند. نایب و خانواده‌اش از قصرشیرین به سرپل‌ذهاب پناه برده بودند. او وقتی نیروهای نظامی را از فاصله دور می‌بیند به خانواده‌اش مژده می‌دهد که نیروی تازه‌نفس به سمت‌مان می‌آید به‌زودی به شهرمان، به قصرشیرین بازمی‌گردیم: «خودی نبودند. اشتباه کردم. نزدیک که شدند پرچم عراق را دیدیم. دنیا بر سرمان آوار شد. آمدند با تانک وسط شهر. هر جوانی که کارت پایان خدمت سربازی در جیبش بود را تیرباران و شهید کردند. می‌گفتند سرباز خمینی است. همان روز پیرمرد چوپانی را به دیوار دوختند با رگبار دوشکا. جرمش چه بود؟ به‌خاطر دوربین شکاری که همراه داشت، او را هدف گرفتند. فرمانده عراقی که دستور آتش را داد می‌گفت این مرد جاسوس است.مثل آب‌خوردن افراد را به شهادت می رساندند.»

درست همان زمانی که قصرشیرینی‌های جنگ‌زده در سرپل‌ذهاب غافلگیر شده بودند، چند افسر تخریب‌چی دشمن در قصرشیرین سربازان را به خط کرده بودند. عنوان درس: تخریب با تی.‌ان.تی. این درسی بود که ۱۰۰هزار نفر را خانه خراب کرد. دشمن همه ساختمان‌های شهر ۱۰۰هزار نفری را با خاک یکسان کرد؛ جز مهدیه و ساختمان بهداری. مهدیه را نگه داشتند برای آنکه صدام ملعون در آن نماز بخواند و ساختمان بهداری را برای مداوای نیروهایشان.

 اینها را علی‌اکبر تعریف می‌کند؛ روستازاده‌ای که همراه صدها روستایی دیگر به ارتفاعات پناه برده و در خفا شاهد ماجرا بودند. آن موقع ۱۰ ساله بود: «آنجا محاصره شده بودیم؛ ۷ شبانه‌روز. آن شبی که صدام حسین در مهدیه نماز می‌خواند، زن جوانی در ارتفاعات در حال وضع حمل بود. دهانش را گرفته بودند تا جیغ نزند و عراقی‌ها پیدایمان نکنند. بچه به دنیا آمد و آن زن جان باخت.»

از نسل آفتاب

شهریور ۵۹؛ قصرشیرین دیگر سقوط کرده و بعثی‌ها در شهر رژه می‌روند. خیلی‌ها غافلگیر شده‌اند و حالا در چنگ عراقی‌ها هستند؛ زن، مرد، بچه، پیر و جوان. این جنگ قانون ندارد با اسرا هر جور دلشان بخواهد رفتار می‌کنند؛ برخی به اسارت می‌روند، عده‌ای شکنجه می‌شوند، گروهی را به ستون می‌بندند و تیرباران می‌کنند و گاهی هم بعثی‌ها از این همه وحشی‌گری به تنگ می‌آیند دست از سر عده‌ای برمی‌دارند تا بروند به امان خدا.

حرف حساب دشمن، فحاشی و اهانت است. حاج محمد ۸۰ سال را رد کرده و اینها را مو به مو به‌خاطر دارد. او در جمع اسرای شهریور بوده؛ آخرین نفرات. وقتی خاطرات را تداعی می‌کند، لرزش دستانش چندبرابر می‌شود و خشم در چشمان کم‌سویش می‌دود: «سر جوانمردان زیر چکمه دشمن بود. با چشم خودم دیدم که عده‌ای با دست خالی مردانه جنگیدند و شهید شدند. اسرایی که تاب اهانت را نداشتند، واکنش نشان می‌دادند، قنداق‌ها بی‌رحمانه به سمت‌شان می‌رفت، روی زمین که می‌افتادند، عراقی‌ها با چکمه سرهایشان را لگد می‌کردند و بعد تیر خلاص. با هر شلیک فریاد جیغ و شیون گوش آسمان را کر می‌کرد. قیامت بود آن روزها. آخر دنیا بود.»

پشت دروازه شهر که به دشتی بی‌انتها و سوزان منتهی می‌شود، نیروهای پراکنده مردمی و نظامی هنوز امید دارند برای نجات قصرشیرین.

مقاومت در بیابان‌های اطراف شهری که هوای شهریورش ۴۲درجه سانتیگراد را رد می‌کند و آن هم زیر آتش توپخانه دشمنی که جنون تخریب لحظه‌ای امانش نمی‌دهد.

با کدام انگیزه ممکن است! کربلایی احمد به‌خاطر می‌آورد که در همین دشت‌ذهاب که چند کیلومتر با قصرشیرین فاصله دارد، چگونه آدم‌ها به گلوله بسته می‌شدند: «همه سرباز بودند؛ نظامی و مردمی فرقی نداشت؛ جوان‌هایی از مشهد، تهران، شیراز، اصفهان و... . نخستین‌بار بود به استان کرمانشاه می‌آمدند، اصلا نمی‌دانستند قصرشیرین چه شکل و شمایلی دارد، اما برایش تا پای جان می‌جنگیدند. زخمی‌های قصرشیرین را به بهداری دشت‌ذهاب می‌آوردند. کسی حریف‌شان نبود، یک مداوای مختصر سرپایی می‌شدند. پزشک می‌گفت اعزام شوند به بیمارستان، اما آنها بازمی‌گشتند به قصرشیرین تا سنگرها خالی نماند.»

تانک‌های سوخته و رهاشده در دشت‌ذهاب گواهی تاریخ آن روزهاست؛ یادگار مقاومت جوان‌هایی از نسل آفتاب؛ یادگار آنهایی که در این دشت بی‌دفاع از جان مایه گذاشتند تا دشمن را از خاکشان برانند. حالا فاصله‌ها زیاد است. کربلایی احمد و هم‌نسلانش آن حماسه‌ها را دیده‌اند و مثل گنجینه باارزش در سینه از آن محافظت می‌کنند. در موردش باغرور و افتخار حرف می‌زنند و گفتن از آن روزها خسته‌شان نمی‌کند. اما برای نسل جدید این صحبت‌ها افسانه‌هایی است که دیگر تکراری شده است. نسل جدیدی‌های قصرشیرین، خاطرات شفاهی را به یاد نمی‌آورند یا دست‌کم نمی‌خواهند به یاد آورند. آنها خواسته‌هایشان فرق می‌کند؛ تشنه آبادانی و رفاه هستند. می‌گویند: «جنگ تمام شد و رفت. الان چه؟! حالا که جنگ نیست. این شهر چرا آباد نمی‌شود؟!»

 غرفه‌دار «بازار عباسی» قصرشیرین می‌گوید: صدها روستا مرده و هنوز زنده نشده. می‌پرسم: چرا؟ می‌گوید: زمین‌های کشاورزی‌  بعد از جنگ  هرگز آباد نشد.

مرزنشین

قصرشیرین بعد از ۴دهه با یک‌پنجم جمعیت قبل از جنگ به حیات خود ادامه می‌دهد؛ یعنی ۲۰هزار نفر. جنگ‌زده‌ها، آنها که رفته بودند سال ۷۱به شهرشان، به قصرشان بازگشتند؛ قصری که سوخته بود. میرزا ثابت می‌گوید: «خشت روی خشت نبود و تا چشم کار می‌کرد خاک بود و خاک. بر خاک سوخته‌اش بوسه زدیم و برایش سوگواری کردیم. خیلی‌ها طاقت این همه ویرانی را نداشتند، با خودشان لج کردند و بازگشتند، اما دل‌شان تاب نیاورد و دوباره آمدند برای آبادانی. قصرشیرین ساخته شد بعد از چند سال زحمت، اما هیچ‌وقت مثل سابقش نشد.»

خیلی از جوان‌ها مهاجرت کرده‌اند به شهرهای دیگر، اما سالخورده‌ها مانده‌اند: «مرزداری در خون این مردم است. آبا و اجداد ما هیچ‌وقت این خاک را رها نکرده‌اند. ما هم دلبسته‌ایم به این مرز و بوم. این رودخانه اروند آرام حال ما را خوب می‌کند. برای ماها که آن روزهای سخت را دیده‌ایم و از دست دادن خاک‌مان را شاهد بوده‌ایم، جای شکرش باقی است که شهر هست. اما نسل جدید خواسته‌هایشان فرق می‌کند؛ بالاخره ۴دهه گذشته و دنبال زندگی آرام هستند.»

طباخ قصرشیرین هر روز آفتاب نزده کرکره دکان ۹-۸متری‌اش را بالا می‌دهد و تا نزدیکی ظهر با مگس‌ها سر و کله می‌زند. کله‌ها در دیگ می‌جوشند و مشتری یکی در میان است. طباخ ۲۸ساله است؛ متولد قصرشیرین: «مرز به‌خاطر کرونا بسته شده. آن روزها بهتر بود، اما الان نصف کله‌ها به فروش می‌رسد و باقی روی دستم باد می‌کند. با این حال، ضرر نمی‌کنم. دخل و خرج روزمره‌ام تامین شود، کافی است.» کاوه می‌گوید: «۵سال در تهرانپارس پایتخت طباخی کردم و حسابی کارم رونق داشت.»

او نتوانست در آن غربت دوام بیاورد: «همه خانواده‌ام اینجا هستند، کجا بروم. » حسین از معدود افرادی است که همه خانواده او در قصرشیرین مانده‌اند و مهاجرت نکرده‌اند. اینجا هر کسی نام‌خانوادگی‌اش را بگوید، خاندانش را می‌شناسند و تقریبا هر خاندان قدیمی در محله‌ای خاص زندگی می‌کنند. از حسین می‌پرسم: فامیلت در کدام محله هستند. می‌گوید: «پدر، مادر، برادرم و پدربزرگ و عموهایم در محله بالا هستند.» می‌گویم: محله بالا کجاست؟ می‌گوید: «گلزار شهدای قصرشیرین!»

 

قصرشیرینی‌ها می‌گویند در بحبوحه اشغال این شهر حدود ۹۰۰غیرنظامی زیر آتش دشمن شهید شدند.

امثال حسین هم در این شهر بسیارند؛ جوان‌هایی که حتی پیشنهادهای وسوسه‌انگیز کار و تجارت در آن سوی مرز مجاب‌شان نمی‌کند دل از دیارشان بِکَنند. سبزی‌فروش ۳۵ساله مثل بلبل عربی حرف می‌زند؛ کپری برای خودش ساخته در گوشه خیابان. تیغ آفتاب شاخ و برگ‌های خشک را می‌درد، حرارت از روی سبزی‌ها می‌جوشد و به شکل خط‌های نامرئی کج و معوج بالا می‌آید. محمد مثل شمع در حال آب شدن است؛ عرق از تمام جانش سرازیر شده. مرتب با چفیه پیشانی‌اش را خشک می‌کند: «شوری چشمانم را می‌سوزاند. به‌خاطر همین کم‌سو شدند. این را از خودم درنمی‌آورم. چشم‌پزشک گفت مراقب قطره‌های عرق پیشانی‌ام باشم که در چشمم نرود.» سبزی‌فروش جوان ۲سال در نجف بوده، آنجا در یک هتل کار می‌کرده و به گفته خودش درآمدش ۵-۴برابر اینجا بوده: «قصرشیرین از نجف هم گرم‌تر است. آنجا کارم زیر کولر بود؛ سخت هم نبود، اما راستش به دلم نمی‌چسبید. برای هر کسی هیچ جای دنیا شهر خودش نمی‌شود. اینجا حالم بهتر است. نه اینکه از این شرایط راضی باشم؛ نه. معتقدم که حق ما بیشتر از اینهاست. کلا حق همه جوان‌های کشورم بیشتر از این است. اما چه کار کنم در عراق آرام و قرار نداشتم.»

لقمه‌ای در دهان دشمن

به گواهی نقشه جغرافیا، بخش زیادی از قصرشیرین در دل کشور عراق است. مرز خسروی در نوک پیکان است و ۱۵کیلومتر با این شهر فاصله دارد. محلی‌ها می‌گویند یکی از دلایل اصلی سقوط قصرشیرین موقعیت جغرافیایی آن بوده است.

از قصرشیرین تا مرز خسروی صدها روستا وجود داشته که حالا اثری از آنها نیست و بعد از ویرانی احیا نشدند. در مسیر قصرشیرین به مرز خسروی، ساختمان سوخته‌ای هست که اطرافش را تانک‌های جزغاله محاصره کرده‌اند. تنها اثری که از جنگ می‌توان پیدا کرد همین ویرانه سیاه است که روی تپه‌ای بیرون قصرشیرین، آوارش، وحشت غریبی در دل‌ها می‌ریزد. همزمان با حمله عراق، این ساختمان یک بیمارستان در حال تاسیس بود؛ بیمارستانی که هیچ‌گاه بیمارستان نشد، هرگز بیماری به‌خود ندید؛ چون خمپاره‌ها امانش ندادند. مرز برهوت است. هیچ عابری در آن تردد نمی‌کند و کامیون‌ها تا چند کیلومتر صف کشیده‌اند. در محموله‌ها همه‌چیز پیدا می‌شود؛ میوه و تره‌بار، میلگرد، شیشه، چای، پارچه و... . راننده یکی از کامیون‌ها می‌گوید: «اجازه نمی‌دهند وارد کشور عراق شویم. آنها لب مرز محموله‌ها را بار کامیون‌های خودشان می‌کنند و می‌روند.»

در مرز خسروی مرد میانسالی به نام علی شرف تعریف می‌کند که ۷‌ماه قبل از اشغال کامل شهر، قصرشیرین بارها بمباران هوایی شد: «جنگ در این شهر ۸-۷‌ماه زودتر شروع شد. قصرشیرین مثل لقمه‌ای بود در دهان دشمن. برای اشغالش می‌توانست از همه ۱۸۰کیلومتر مرز مشترک استفاده کند که این کار را هم کرد. می‌خواهم بگویم یک‌دفعه چشم باز کردیم و دیدیم دورتا دورمان عراقی است. آن موقع ۱۰ساله بودم. صدها تانک با هزاران نیروی تا دندان مسلح، جلوی چشمان‌مان از روی تفنن آدم‌ها را به تیر برق می‌بستند و تیرباران می‌کردند. می‌دانید چه بر سر ما بچه‌ها می‌آمد؛ زهره ترک می‌شدیم؛ زهره‌ترک به‌معنای واقعی. با چشم خودم دیدم که یک کودک و یک دختر جوان از ترس مردند.»

دشت سکوت

قصرشیرین ۲بار اشغال شد. نیمه مرداد ۵۹، اوایل جنگ شهر سقوط کرد و یک سال بعد ۲۰فروردین ۶۰آزاد شد. بعد از آن قصرشیرین پایگاه نظامی‌ بود. جنگ هنوز ادامه داشت و فرصتی برای آبادانی وجود نداشت؛ با این حال تعداد کمی از مردم به شهر بازگشتند. سال ۶۷، ۶روز بعد از امضای قطعنامه ۵۹۸و اعلام آتش‌بس، مردم آرام‌آرام به شهر بازمی‌گشتند که منافقین با پشتیبانی صدام به کشور حمله کردند. قصرشیرین دوباره اشغال شد و نیروهای دشمن در اندک زمانی تا ۱۴۵کیلومتر به خاک کشور نفوذ کردند. آنها ایرانی بودند، اما هم‌پیمان دشمن. عباسی از نیروهای مردمی قصرشیرین است .  او  ورود منافقین را اینطور ترسیم می‌کند: «از ۵هزار نفر بیشتر بودند. صدها تانک، نفربر، آمبولانس و اتوبوس، ارتش بزرگی تشکیل داده بود. نیروی هوایی عراق هم از آنها پشتیبانی می‌کرد. میگ‌ها (جنگنده) سایه انداخته بودند روی شهر و منافقین با بمباران آنها بدرقه می‌شدند. قصرشیرین سریع سقوط کرد. وقتی این ارتش به دشت‌ذهاب رسید، باور کنید جای سوزن انداختن نبود. هر کسی که محاسن داشت را  به شهادت می‌رساندند. از چنگ دشمن فرار کردم و خودم را به سرپل‌ذهاب رساندم. مردم باخبر شده بودند و آماده برای مقاومت. به آنها گفتم که ریش‌ها را بتراشید و گرنه تیرباران می‌شوید! فریاد می‌زدند برای آزادی ما آمده‌اند؛ آن هم با توپ و تانک. هر کسی مخالفت می‌کرد، فاتحه‌اش خوانده بود. یادم هست حرف‌های مردم خیلی از منافقین را دچار تردید کرده بود.»

منافقین ظرف مدت کوتاهی شهرهای قصرشیرین، سرپل‌ذهاب، کرند غرب و اسلام‌آباد غرب را اشغال و تخریب کردند. آنها به سرعت از مسیر بزرگراه به سمت کرمانشاه در حال پیشروی بودند. عباسی همراه تعداد زیادی از مردم، اسلام‌آباد غرب را ترک کردند و به تنگه چهارزیر رسیدند که ۳۰کیلومتر با کرمانشاه فاصله دارد: «در اتفاعات چهارریز پناه گرفتیم و منافقین به دشت رسیدند. همه دشت پر از نیرو و خودروهای نظامی شده بود. ما از بالا شاهد بودیم که ارتش ایران چطور آنها را بلعید. نیروهای ارتش و سپاه از پشت سر دشمن هلی‌برن(پیاده شدن نیرو از بالگرد) کردند. بعد هوانیروز تانک‌ها را بمباران کرد. بالای آن ارتفاعات، تماشای چنین صحنه‌هایی غرورآفرین بود. منافقین که قرار بود ۴۸ساعته به تهران برسند، نتوانستند از تنگه چهارریز عبور کنند و زمین‌گیر شدند. دشمن متواری شده بود. آنها قرص‌هایی همراه داشتند که بعد از شکست از آن استفاده کردند؛ قرص‌هایی که بین مردم به‌عنوان قرص مرگ معروف شده بود و به محض خوردن آن می‌مردند. بعد از این عملیات که به مرصاد معروف است، دشت پر از جنازه بود؛ جنازه منافقانی که خودکشی کرده بودند.»

بعد از عملیات مرصاد در هشتم مرداد ۶۷جنگ تمام و قصرشیرین دوباره آزاد شد. حالا تنگه مرصاد با تانک‌های سوخته و بالگردهایش یادگار آن روزهاست. دشت وسیع مرصاد سکوت پرمعنایی دارد؛ انگار صدای گلوله‌باران را در دلش حبس کرده باشد.

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
1 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

  • کدخبر: 1471489
  • منبع: همشهری آنلاین
  • نسخه چاپی
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.