پیرزن، با ذوقی کودکانه، در کنارش نشاندم، بارها بوسیدم، مثل دوره کودکی، بر سرم دستِ نواز کشید، دستِ چروک مرتعشش را محکم در دستِ یخ زده ام گره زد، قرصِ صورت قُدسی اش با آذین حریر گیسوان نقره فامش را روی خَم شانه ام گذاشت، درست مثل تکیه دوره کودکی من روی شانه های مهربان او.
دقایقی نگذشت که در اثنای ترنم دعاهایش، کرکره حریر خیالش روی چشمان بی رمق و کم سویش فرو افتاد، همزمان با قطرات بغض خیسی که از ناوک چشمانم فرو می چکید، به نرمی، انگشتان دستم را از نرده قفل تُرد دست بی رمقش، که در خواب هم مثل بید می لرزید، باز کردم و با وسواس زیاد، سرِ لرزانشش را روی مُتکایش گذاشتم تا شاید راحت تر آمدن شهسوار رویاهای دور و درازش را ببیند و راحت تر خواب تراوش انگبین جانش را در کام فرزند دلبند ناسپاسش بتراود.
لختی نگذشت که پیرزن به خواب عمیقی فرو رفته بود، خوابی که صورت قدسی اش را با معصومیت ملکوتی اش در آمیخته بود و من فرصت یافتم تا به آرامی از جا برخیزم و از اتاق پُر مهر او به دنیای نفتالینی تنهائیم بخزم تا در کُنج خلوتم، از خجالت یک عمر زحمات بی دریغش در حق وجود ناسپاسم، آب شوم!
اما اینک بیش از یکسال از آن روز حزین، گذشته و دیگر او با چهره پرچروک اما مهربانش، قامت تا شده اما استوارش، چشمهای کم سو اما خوشفامش، دستهای لرزان اما نوازشگرش، صدای نحیف اما روحنوازش، نفسهای خسته اما دلارامش و قلب به شماره افتاده اما سرشار از نغمه های جانفزایش، آسمانی شده و مرا، ویلان و سرگردان، با یک دنیا اشک و آه و حُزن و حسرت و بی کسی، تنها گذاشته و به آسمان رفته است، به جایی که از آن آمده بود.
و باز امروز، روز اوست، روزی که مقدس ترین کلمه قاموس بشر به نام او ثبت شده، به نام 'روز مادر' ، هرچند که امروز، من دیگر او را در کنار ندارم تا به برکت جود هستی اش، در وجودم مستی کنم.
یاد روزهایی بخیر که حریصانه، گامهای آمدنم را می پائید و می دانست بخاطر این روز خاص که متعلق به اوست، حتما به سراغش می روم و ساعتی را، در کنارش می مانم تا به قول خودش، یک دل سیر، مرا ببیند.
و باز امروز، همان روز خاص است اما دیگر او با آن سیمای ملکوتی دلارامش، با آن حریر گیسوان سیمگونش، با آن لطف عطوفت جوشانش و با آن دریای بیکرانه ذکرها و دعاهایش، در آن اتاق کوچک پر مهرش منتظرم نیست تا مشتاقانه پذیرایم باشد و دستِ گرم نوازشگرش را روی سرم بکشد و با حرفهای ساده اما امیدبخشش، دوباره حالم را خوب کند.
او امروز دیگر نیست تا سایه سبز مرحمت مادرانه اش را بر سرم بیندازد و با معجزه نگاهش و عطر نفسهای خدارنگش و عطیه شکوفه خندهایش، دل غمبارم را شاد کند.
او امروز، که روز اوست، دیگر در اتاق کوچکش چشم براهم نیست اما هنوز هم، نگاه ها، واژه ها، دعاها، اشکها، خنده ها، سخاوتها و عطر نفسهای مسیحائیش در وجودم زنده و جاریست.
آه ای سلطان عرشیایی قلبم، ای عزیز رحیل
تو اینک ماههاست در کنارم نیستی؛ اما برکه خیال فیاضت مثل همیشه در کویر وجود بی قرارم، ساریست.
بخاطر نوای لالاییهای دلنوازت، بی خوابی های چشم خونگدازت، رنج بلاکشی های بی پایانت، برکات وجود مهرآگینت، سرسبزی قلب پاکبازت، زیبایی نازکی خیالت یا تُردی روح پاکبازت، صفای احساس دلارایت، گوهر دردانه حیا و نجابتت، کولاک گرمجوش مهرت، فخر حس زیبای مادرانه ات، ترکِ بلورِ نگاه همیشه نگرانت، غرق شدن بلم جوانیت در دریای طوفانزده بیقراری های من و بخاطر همه آنچه که به من دادی یا ندادی و بخاطر حس وامدار ابدیم و دلبستگی ام، دیوانه وار دوستت دارم و امروز- که روز توست- همه ستایشها و دلواژه هایی را که سزوار مقام کبریایی توست، به پایت می ریزم و حق شناسانه ثنایت را می گویم و با ادای این رسالت کوچکم در قبال مقام بزرگ تو، بر خود می بالم که همواره ، حتی تا دم مرگم، بازهم رویای قشنگ تو را دارم.
اما با این همه ، میخواهم به یاد داشته باشی که شکوفه های نارس آرزوهایم، همواره به کرمِ باغبان لطف تو گلافشان میشد، خزان رویاهایم به جفای غفلتم از یاد تو فرا میرسید، بی قراری روزها و شبهایم، از صدقه سر تو قرار پیدا میکرد، رزق و روزیم از برکت اذکار بی دریغ تو رونق میگرفت.
پس امشب، بازهم بیا و مرا به پهندشت سبزفام آرامش بخشت ببر و در دامن پرمهرت، سرم را بر زانوی خستهات بگذار و با دستان لرزانت، موهایم را نوازش کن و این بار، بجای ترنم لالاییهای روحنوازت، اسرار بندگی سینه چاکانه ات و جایگاه کبریایی مقامت، را در گوشم وابخوان و فانوس نگاه تارم در راه رحمت رحیمیه حضرت دوست شو.
مادرم، ای عشق همیشگی من امشب بیا ، ذره ذره خلاء تمنای تک تک سلولهایم را به شراب عقیق ناب طهورت مُصفا کن و غبارستان وجودم را با خوشاب دلستان سبز و پاکنهادت بشوی.
امشب بیا به جاده بلند عمرم بنگر تا در هرگام رفتهام، اثری از ردِ مهرِ سرمدی به خود را بیابی تا ببینی که در این روزهای زار بی تو، وای که چه عذابی می کشم.
آه کاش میتوانستم با خون خود قطره قطره قطره بگریم تا مُهر سرسپردگی ام را روی دفتر مقام عرشیایت، تا ابد به یادگار گذارم.
کاش میتوانستم همه عمرم را یکجا بدهم تا تو یک لحظه بیشتر برایم بمانی.
کاش خونبهای حیات تو، آغاز پایان جان پشیزانه من بود.
کاش بندابند وجودم فدای یک تار گیسوی نقرهایت میشد.
کاش میتوانستم به بهای غروب خورشید زندگی در روزنه نگاهم، در دو خورشید افول کرده کهکشان بت رویت ، سویی دگرباره بتابانم.
کاش عمود کمرم میشکست تا در روزهای پایان عمرت، عصای کج شمشاد قامت خمیدهات باشم.
کاش وجود خاکسارم، بهایی بود تا حتی یک لحظه هم گلخند حیاتبخش غنچه خزانرنگ لبانت نمی خشکید.
و کاش بودی و...
'روز مادر' بر همه مادران گرامی از جمله مادران آسمانی فرخنده باد.
محمدرضا شکرالهی
دقایقی نگذشت که در اثنای ترنم دعاهایش، کرکره حریر خیالش روی چشمان بی رمق و کم سویش فرو افتاد، همزمان با قطرات بغض خیسی که از ناوک چشمانم فرو می چکید، به نرمی، انگشتان دستم را از نرده قفل تُرد دست بی رمقش، که در خواب هم مثل بید می لرزید، باز کردم و با وسواس زیاد، سرِ لرزانشش را روی مُتکایش گذاشتم تا شاید راحت تر آمدن شهسوار رویاهای دور و درازش را ببیند و راحت تر خواب تراوش انگبین جانش را در کام فرزند دلبند ناسپاسش بتراود.
لختی نگذشت که پیرزن به خواب عمیقی فرو رفته بود، خوابی که صورت قدسی اش را با معصومیت ملکوتی اش در آمیخته بود و من فرصت یافتم تا به آرامی از جا برخیزم و از اتاق پُر مهر او به دنیای نفتالینی تنهائیم بخزم تا در کُنج خلوتم، از خجالت یک عمر زحمات بی دریغش در حق وجود ناسپاسم، آب شوم!
اما اینک بیش از یکسال از آن روز حزین، گذشته و دیگر او با چهره پرچروک اما مهربانش، قامت تا شده اما استوارش، چشمهای کم سو اما خوشفامش، دستهای لرزان اما نوازشگرش، صدای نحیف اما روحنوازش، نفسهای خسته اما دلارامش و قلب به شماره افتاده اما سرشار از نغمه های جانفزایش، آسمانی شده و مرا، ویلان و سرگردان، با یک دنیا اشک و آه و حُزن و حسرت و بی کسی، تنها گذاشته و به آسمان رفته است، به جایی که از آن آمده بود.
و باز امروز، روز اوست، روزی که مقدس ترین کلمه قاموس بشر به نام او ثبت شده، به نام 'روز مادر' ، هرچند که امروز، من دیگر او را در کنار ندارم تا به برکت جود هستی اش، در وجودم مستی کنم.
یاد روزهایی بخیر که حریصانه، گامهای آمدنم را می پائید و می دانست بخاطر این روز خاص که متعلق به اوست، حتما به سراغش می روم و ساعتی را، در کنارش می مانم تا به قول خودش، یک دل سیر، مرا ببیند.
و باز امروز، همان روز خاص است اما دیگر او با آن سیمای ملکوتی دلارامش، با آن حریر گیسوان سیمگونش، با آن لطف عطوفت جوشانش و با آن دریای بیکرانه ذکرها و دعاهایش، در آن اتاق کوچک پر مهرش منتظرم نیست تا مشتاقانه پذیرایم باشد و دستِ گرم نوازشگرش را روی سرم بکشد و با حرفهای ساده اما امیدبخشش، دوباره حالم را خوب کند.
او امروز دیگر نیست تا سایه سبز مرحمت مادرانه اش را بر سرم بیندازد و با معجزه نگاهش و عطر نفسهای خدارنگش و عطیه شکوفه خندهایش، دل غمبارم را شاد کند.
او امروز، که روز اوست، دیگر در اتاق کوچکش چشم براهم نیست اما هنوز هم، نگاه ها، واژه ها، دعاها، اشکها، خنده ها، سخاوتها و عطر نفسهای مسیحائیش در وجودم زنده و جاریست.
آه ای سلطان عرشیایی قلبم، ای عزیز رحیل
تو اینک ماههاست در کنارم نیستی؛ اما برکه خیال فیاضت مثل همیشه در کویر وجود بی قرارم، ساریست.
بخاطر نوای لالاییهای دلنوازت، بی خوابی های چشم خونگدازت، رنج بلاکشی های بی پایانت، برکات وجود مهرآگینت، سرسبزی قلب پاکبازت، زیبایی نازکی خیالت یا تُردی روح پاکبازت، صفای احساس دلارایت، گوهر دردانه حیا و نجابتت، کولاک گرمجوش مهرت، فخر حس زیبای مادرانه ات، ترکِ بلورِ نگاه همیشه نگرانت، غرق شدن بلم جوانیت در دریای طوفانزده بیقراری های من و بخاطر همه آنچه که به من دادی یا ندادی و بخاطر حس وامدار ابدیم و دلبستگی ام، دیوانه وار دوستت دارم و امروز- که روز توست- همه ستایشها و دلواژه هایی را که سزوار مقام کبریایی توست، به پایت می ریزم و حق شناسانه ثنایت را می گویم و با ادای این رسالت کوچکم در قبال مقام بزرگ تو، بر خود می بالم که همواره ، حتی تا دم مرگم، بازهم رویای قشنگ تو را دارم.
اما با این همه ، میخواهم به یاد داشته باشی که شکوفه های نارس آرزوهایم، همواره به کرمِ باغبان لطف تو گلافشان میشد، خزان رویاهایم به جفای غفلتم از یاد تو فرا میرسید، بی قراری روزها و شبهایم، از صدقه سر تو قرار پیدا میکرد، رزق و روزیم از برکت اذکار بی دریغ تو رونق میگرفت.
پس امشب، بازهم بیا و مرا به پهندشت سبزفام آرامش بخشت ببر و در دامن پرمهرت، سرم را بر زانوی خستهات بگذار و با دستان لرزانت، موهایم را نوازش کن و این بار، بجای ترنم لالاییهای روحنوازت، اسرار بندگی سینه چاکانه ات و جایگاه کبریایی مقامت، را در گوشم وابخوان و فانوس نگاه تارم در راه رحمت رحیمیه حضرت دوست شو.
مادرم، ای عشق همیشگی من امشب بیا ، ذره ذره خلاء تمنای تک تک سلولهایم را به شراب عقیق ناب طهورت مُصفا کن و غبارستان وجودم را با خوشاب دلستان سبز و پاکنهادت بشوی.
امشب بیا به جاده بلند عمرم بنگر تا در هرگام رفتهام، اثری از ردِ مهرِ سرمدی به خود را بیابی تا ببینی که در این روزهای زار بی تو، وای که چه عذابی می کشم.
آه کاش میتوانستم با خون خود قطره قطره قطره بگریم تا مُهر سرسپردگی ام را روی دفتر مقام عرشیایت، تا ابد به یادگار گذارم.
کاش میتوانستم همه عمرم را یکجا بدهم تا تو یک لحظه بیشتر برایم بمانی.
کاش خونبهای حیات تو، آغاز پایان جان پشیزانه من بود.
کاش بندابند وجودم فدای یک تار گیسوی نقرهایت میشد.
کاش میتوانستم به بهای غروب خورشید زندگی در روزنه نگاهم، در دو خورشید افول کرده کهکشان بت رویت ، سویی دگرباره بتابانم.
کاش عمود کمرم میشکست تا در روزهای پایان عمرت، عصای کج شمشاد قامت خمیدهات باشم.
کاش وجود خاکسارم، بهایی بود تا حتی یک لحظه هم گلخند حیاتبخش غنچه خزانرنگ لبانت نمی خشکید.
و کاش بودی و...
'روز مادر' بر همه مادران گرامی از جمله مادران آسمانی فرخنده باد.
محمدرضا شکرالهی
کپی شد