"مفهوم نظم نوین جهانی که همواره اساس دوران ژئوپلیتیکی مدرن بوده، در بحران به سر میبرد."
به گزارش جماران به نقل از ایسنا، هنری کیسینجر، مشاور اسبق امنیت ملی و وزیر خارجه اسبق آمریکا در مقالهای درباره "بحران نظم نوین جهانی" در روزنامه وال استریت ژورنال مینویسد:
«لیبی درگیر جنگ داخلی است، ارتشهای بنیادگرایان در حال ایجاد یک خلافت خودخوانده در سوریه و عراق هستند و دموکراسی نوپای افغانستان در آستانه فلج شدن قرار دارد. به این مشکلات باید احیای تنشها با روسیه و روابط همراه با وعده همکاری و در عین حال خصومت علنی با چین نیز اضافه شود. مفهوم نظم که همواره اساس دوران مدرن بوده در بحران است. جستجو برای نظم جهانی مدتهاست که صرفا با مفاهیم جوامع غربی تعریف شدهاند. در دهههای پس از جنگ جهانی دوم آمریکا که با تقویت اقتصاد و اعتماد ملی روبه رو شده بود، مشعل رهبری بینالمللی را در دست گرفت و بعد جدیدی را اضافه کرد. آمریکا به عنوان کشوری که صریحا براساس مفهوم حکومت آزاد و نماینده بنا شده بود خیزش خود را با گسترش آزادی و دموکراسی همراه کرد و به این نیروها با قابلیت دستیابی به صلح پایدار و عادلانه اعتبار داد.
رویکرد سنتی اروپا به نظم، مردم و کشورها را به طور ذاتی رقیب یکدیگر میدانست. این رویکرد به منظور مهار بلندپروازیهای متضاد آنها، متکی بر توازن قوا و مجموعهای از دولتمردان روشنفکر بود اما دیدگاه غالب آمریکا ذاتا مردم را برخوردار از عقل میداند و آنها را متمایل به سازش صلحآمیز و عقل سلیم تشخیص میدهد. بنابراین گسترش دموکراسی تبدیل به هدف غالب نظمهای بینالمللی شد. بازارهای آزاد از افراد حمایت کرده، جوامع را غنی ساخته و جایگزین وابستگی متقابل اقتصادی برای رقابتهای سنتی بینالمللی شدند.
این تلاش برای ایجاد نظم جهانی به طرق زیادی ثمربخش بود. مجموعهای از کشورهای مستقل و حاکم بر اکثر اراضی جهان حکومت میکردند. گسترش دموکراسی و حکومت مشارکتی حتی اگر که یک واقعیت جهانی نبود اما تبدیل به یک آرمان مشترک شد و مخابرات و شبکههای مالی جهانی به طور همزمان فعال بودند. سالهای پس از 1948 تا آغاز قرن 21 دوران کوتاهی در تاریخ بشریت بودند که در آن انسان میتوانست درباره یک نظم جهانی اولیه متشکل از ترکیبی از آرمانگرایی آمریکایی و مفاهیم سنتی اروپایی مبتنی بر کشوریت و توازن قوا صحبت کند. اما مناطق وسیعی ازجهان در این نظم مشارکت نداشتند و تنها به مفهوم غربی نظم تن دردادند. این ملاحظات در حال حاضر به عنوان مثال در بحران اوکراین و در دریای چین جنوبی آشکار شدهاند. نظم ایجاد شده و تقبل شده توسط غرب اکنون به یک نقطه عطف رسیده است. در درجه اول مفهوم کشور به عنوان واحد اساسی زندگی بینالمللی دستخوش چندین فشار شده است. اروپا تلاش کرده تا از کشوریت فراتر رفته و یک سیاست خارجی عمدتا بر پایه اصول قدرت نرم شکل دهد اما تردید وجود دارد که ادعای مشروعیت جدا از مفهوم راهبرد بتواند نظم جهانی را تاب بیاورد.
اروپا خود را تسلیم ویژگیهای کشوریت نکرده و این منجر به خلا قدرت در داخل و عدم توازن قوا در طول مرزهایش شده است. همزمان بخشهایی از خاورمیانه دستخوش مولفههای در حال نبرد قومیتی و فرقهای شدهاند. شبه نظامیان مذهبی و قدرتهایی که حامی آنها هستند به طور عمدی مرزها و حاکمیت را نقض میکنند و باعث پدید آمدن کشورهای شکستخوردهای شدهاند که اراضی خود را کنترل نمیکنند. چالش آسیا در مقابل چالش اروپا است: اصول توازن قدرت در حالی غالب هستند که ارتباطی با مفهوم پذیرفته شده مشروعیت ندارند و این منجر میشود که اختلافات به درگیری بینجامد.
درگیری میان اقتصاد بینالمللی و نهادهای سیاسی که به ظاهر آن را در کنترل دارند همچنین باعث تضعیف احساس هدف مشترکی که برای نظم جهانی لازم است، میشود. نظام اقتصادی در حالی جهانی شده که ساختار سیاسی جهان بر پایه دولت - ملت است. جهانی سازی اقتصادی اساسا مرزهای ملیتها را نادیده میگیرد درحالیکه سیاست خارجی بر آنها تاکید میکند و به دنبال تطبیق اهداف ملی متضاد و آرمانهای نظم جهانی است. این نیرو محرکه باعث به وجود آمدن چندین دهه رشد اقتصادی پایدار همراه با بحرانهای مالی دورهای با شدت فزاینده شده است: در آمریکای لاتین در دهه 1980؛ در آسیا در سال 1997؛ در روسیه در سال 1998؛ در آمریکا در سال 2001 و بار دیگر در سال 2007؛ در اروپا پس از سال 2010.
برندگان ملاحظات کمی درباره نظام اقتصادی دارند اما بازندگان نظیر آنهایی که گرفتار اشکالات ساختاری شدند همانطور که در خط جنوبی اتحادیه اروپا مشاهده شد، به دنبال علاجی هستند که باعث خنثی شدن کارآیی نظام اقتصادی جهانی و مانع تراشی بر سر راه آن میشود.
بنابراین نظم بینالمللی با یک پارادوکس روبهرو است: موفقیت آن وابسته به موفقیت جهانی سازی است اما این فرآیند واکنشهای سیاسی ایجاد میکند که اغلب برخلاف مطالبات آن است.
شکست سوم نظم جهانی فعلی همانطور که موجودیت دارد فقدان یک مکانیزم برای ابرقدرتها به منظور رایزنی با یکدیگر و در صورت امکان همکاری بر سر مهمترین مسائل است. این یک انتقاد عجیب به نظر میرسد چرا که مجامع چند جانبه بسیاری در جهان وجود دارد که تعداد آنها در حال حاضر بیشتر از هر زمان دیگری در تاریخ است. با این حال ماهیت و تکرر این نشستها برخلاف یک راهبرد بلندمدت بودهاند. این فرآیند دستاورد چندانی را اجازه نمیدهد و در بهترین حالت تبدیل به بحث درباره مسائل تاکتیکی معلق و در بدترین حالت تبدیل به نشست به عنوان شکل جدیدی از رخداد رسانهای میشود. ساختار معاصر قوانین و هنجارهای بینالمللی در صورتی که قرار باشد مناسب بودن آنها را ثابت کنیم نمیتوانند صرفا توسط اعلامیههای مشترک تایید شوند. این قوانین باید به عنوان یک اعتقاد مشترک تقویت شوند. مجازات شکست در نظم جهانی، جنگ مهمی میان کشورها نخواهد بود، اگرچه در برخی منطقهها چنین چیزی امکان پذیر است، چرا که میبینیم در تحول حوزههای نفوذ، ساختارهای داخلی مشخص و اشکال حکومتداری شناسایی میشوند.
هر حوزهای تمایل خواهد داشت تا قدرت خود را علیه دیگر نهادهایی که نامشروع تلقی میشوند، آزمایش کند. منازعه میان مناطق حتی تضعیف کننده تر از منازعه میان کشورها است. جستجوی معاصر برای نظم جهانی نیازمند یک راهبرد منسجم برای ایجاد مفهوم نظم در داخل مناطق مختلف و ارتباط دادن نظمهای این مناطق با یکدیگر است. این اهداف لزوما خودشان با یکدیگر سازگار نمیشوند. پیروزی یک جنبش افراط گر ممکن است در یک منطقه نظم ایجاد کند درحالی که صحنه را برای آشوب در دیگر مناطق فراهم کند. تسلط نظامی یک کشور بر یک منطقه حتی اگر که نظمی ظاهری ایجاد کند میتواند بحرانی را برای مابقی جهان به وجود بیاورد. یک نظم جهانی همراه با کشورهایی که منزلت فردی و حکومت مشارکتی را تایید میکنند و مطابق با قوانین توافق شده همکاری بینالمللی دارند میتواند امید ما باشد و میبایست تبدیل به آرمان ما شود اما پیشرفت به سوی این هدف باید از طریق مراحل میانی به طور پایدار به پیش برود.
آمریکا به منظور ایفای نقشی مسئولانه در تحول نظم جهانی قرن 21 باید آماده باشد تا به چند سوال پاسخ دهد: ما به دنبال جلوگیری از چه چیزی هستیم، صرف نظر از اینکه این مساله چه طور اتفاق بیفتد و اینکه آیا به تنهایی اتفاق بیفتد یا نیفتد؟ ما به دنبال به دست آوردن چه چیزی هستیم، حتی اگر با تلاشی چند جانبه حمایت نشود؟ ما به دنبال به دست آوردن چه چیزی و جلوگیری از چه چیز دیگری هستیم، اگر که فقط ائتلافی حامی آن باشد؟ ما نباید در چه چیزهایی مداخله کنیم، حتی اگر یک گروه چندجانبه و یا ائتلاف خواهان آن باشند؟ ماهیت ارزشهایی که ما به دنبال پیش بردشان هستیم چیست و به چه نحو اجرای این ارزشها به شرایط بستگی دارد؟ این نیازمند آن است که آمریکا در دو سطح به ظاهر متناقض تفکر کند. توجه به اصول جهانی مستلزم به رسمیت شناختن واقعیتهای تاریخی، فرهنگی و دیدگاههای دیگر مناطق درباره امنیتشان است.
حتی با وجود اینکه درسهای دهههای چالش برانگیر بررسی شوند باید تایید ماهیت استثنایی آمریکا پایدار باشد. تاریخ مجالی به کشورهایی که هویتشان را به نفع یک مسیر کم دردسرتر کنار میگذارند، نداده است. اما در عین حال تاریخ موفقیت را برای متعالیترین اعتقادات بدون یک راهبرد ژئوپولیتیکی فراگیر تضمین نمیکند.»