آری با وجود گذشت سه سال از کوچ سرفرازانه و حزن انگیز 'مصطفی'، هنوز ردپایی از خاطرات این شهید مدافع حرم در دل کوچه پس کوچه های روستای 'علی کندی' هست.
هنوز هم وقتی مادر پیر مصطفی دامنش را پر از میوه های رنگارنگ تابستانی می کند تا آنها را به کودکان روستا بدهد، آنان دور او جمع می شوند تا خاطره ای از این شهید را مرور کنند.
معصومه خانم، مادر 'مصطفی قاسم پور' یکی از شهدای مدافع حرم در ارومیه است که سه سال قبل و در پاییز 1394 در سوریه به شهادت رسید؛ وی هنوز به یاد مهربانی ها و بخشش های مصطفی، تابستان که می شود میوه های باغ پسرش را به مردم روستا، نوجوانان و کودکان که همیشه همراه پسرش بودند، می بخشد.
مصطفی همبازی همه بچه های روستا بود و در اغلب مواقع مشکلات آنان را در درس های مدرسه در پایگاه بسیج رفع می کرد؛ این بار مادر نیز به تبعیت از پسر شهیدش کنار بچه های قد و نیم قد روستا می نشیند و همراه با تعارف میوه به آنان با زبان مادرانه خود خاطره ای از مصطفی برای آنان می گوید و ناخودآگاه تمام ذهن بچه ها را تسخیر می کند.
معصومه خانم در حالی که دستش در دست پسر بچه ای کوچک است، می گوید: مصطفی 13 ساله بود که پدرش یک گوساله به وی هدیه کرد و او تا 2 ماهگی آن و به صورت شبانه روزی مراقب این گوساله بود.
یکروز صبح مصطفی گوساله اش را به چرا برد و ساعتی نگذشته بود که یکی از همسایگان با داد و بیداد به منزل ما آمد و گفت: گوساله تان داخل چاهی افتاده است و مصطفی برای نجات آن به داخل چاه رفته و با تکیه دادن دست و پاهایش به دیواره های چاه گوساله را نگاه داشته است تا روستاییان نجاتشان بدهند.
مادر در حالی که لبخندی توام با غم و شادی می زد، ادامه می دهد: وقتی با اهالی روستا سر چاه رسیدیم هرچقدر از مصطفی خواستیم گوساله را رها کند و بالا بیاید، قبول نکرد و گفت؛ 'این زبان بسته گناه دارد'. عاقبت مردم روستا مجبور شدند اول گوساله و بعد مصطفی را بیرون بیاورند.
معصومه خانم توپ بچه های روستا را با دامنش پاک می کند و به یاد بازی ها و شیطنت های پسرش در کوچه های روستا آهی بلند می کشد و ادامه می دهد: عصر یک روز پاییزی که جمع آوری سیب زمینی از روی زمین تمام شد برای بردن محصول به مزرعه برگشتم و دیدم چیزی در مزرعه نیست.
وقتی به منزل برگشتم دیدم مصطفی سهم خانه را جدا کرده و بقیه را داخل یک گاری گذاشته است؛ پرسیدم که 'پسرجان اینها را کجا می بری؟' گفت عده ای در روستا هستند که درآمد کمی دارند و می برم تا در زمستان از اینها استفاده کنند و بعد از هر بار مصرف برای شادی روح رفتنگان ما و شهدا فاتحه بخوانند.
معصومه خانم نگاهی به میوه های داخل دامنش که سیب گلاب و زرد آلوست، می اندازد، با آستین لباسش اشک هایش را که آرام روی گونه هایش جاری شده است را پاک و ادامه می دهد: پدر مصطفی کارگر بود و حتی گاهی محتاج نان شب بودیم و من و پدرش با کارگری در باغ توانستیم تمام امکانات رفاهی زندگی را تامین کنیم؛ با این وجود مصطفی در رفاه و آرامش بزرگ شد و پا به دبیرستان که گذاشت به بسیج محله پیوست و هنوز 20 سالش نشده بود که وارد سپاه شد.
مصطفی عاشق بسیج و سپاه بود و وقتی ازدواج کرد تصمیم گرفت که با ما زندگی کند تا خانواده اش تنها نباشند و به بهترین نحو و در آرامش در کنار هم زندگی می کردیم.
مادر نگاهی به سقف خانه کرد و گفت: این خانه سقفش چوبی و کهنه بود ولی او و خانواده اش به خاطر علاقه شان به روستا تا آخرین روز شهادت در این خانه ماندند؛ وی آه مادرانه ای کشید و اشک دوری مصطفی روی گونه هایش جاری شد.
وی اعزام فرزندش به سوریه را خوب به خاطر دارد؛ یکی از پسر بچه های روستا که تفنگ به دست دارد و لباس سربازی به تن دارد و از خاطرات این مادر پیر و خوبی های مصطفی به وجد آمده است از معصومه خانم می پرسد که پسرش را چند نفر به شهادت رساندند؟
وی گفت: مصطفی قبل از اعزام به سوریه من و پدرش را برای زیارت کربلا ثبت نام کرد و شب همان روز از من و پدرش برای عازم شدن اجازه و حلالیت خواست؛ از روی مهر مادری از او خواستم نرود اما گفت همانطوریکه شما به پا بوس سید الشهدا می روید من هم به زیارت خواهر سید الشهدا(س) و پاسداری از حرم ایشان می روم. پس به من هم اجازه خدمت به خواهر وی را بدهید.
وی ادامه داد: مصطفی بعد از اعزام به سوریه در عملیات آزادسازی ' نبل و الزهرا ' شهید شد، دوستانش می گویند 'او برای نجات یکی از همرزمانش رفته بود که از ناحیه کمر مورد اصابت تیر مستقیم تروریست ها قرار گرفت'.
یکی از بانوان روستا که از کنار ما رد می شد به جمع کودکان روستا و ما می پیوندد و وقتی متوجه می شود که بازار خاطره گویی از شهید داغ است، می گوید: 'خدا آقا میثم/نام دیگر شهید مصطفی قاسم پور/ را بیامرزه خیلی به ما محبت می کرد.'
این خانم که همسر یک چوپان روستاست، از گشاده دستی شهید مصطفی قاسم پور خاطرات بسیاری دارد و می گوید: در خانه این شهید همیشه به روی مردم روستا باز بود و هر کس میوه نیاز داشت از باغ این شهید که نذر اهالی روستاست، تهیه می کرد.
معصومه خانم که بعد از درد دل با بچه ها تازه متوجه می شود ما خبرنگار هستیم ما را به منزل خود فرا می خواند و در اتاقی که مزین به خاطرات شهید است و با میوه های باغ شهید پذیرایی می کند.
شهید مصطفی قاسم پور در نخستین روز از آخرین ماه فصل پاییز سال 1367 در ارومیه دیده به جهان گشود و آخرین برگ دفتر عمرش در سیزدهمین روز از دومین ماه فصل زمستان 1394 ورق خورد! نامش در شناسنامه مصطفی است اما همه اعضای خانواده و آشنایان «میثم» صدایش می کردند.
بزرگراه حد فاصل فلکه فرودگاه ارومیه تا روستای «چنقرآلوی پل» به نام شهید مصطفی قاسم ‌پور نامگذاری شده است؛ بزرگراهی که شیفتگان ایثار و شهادت را به زادگاه یکی از عاشقان این مرز و بوم در روستای علی کندی می رساند.
7125/3072
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.