تنها آن سیاست قادر است سیاست باشد که با ایجاد برداشتی دوم از خویش، بر برداشت نخست غلبه کند، و به مردمان بقبولاند که این سیاست نوظهور، شکل دیگری از همان سیاست پیشین نیست. میدانیم در نزد بسیاری از ایرانیان، سیاست همان پدرسوختهگی و حکومت همان ابژهای است که گاه با مهربانی، گاه با ترس و همیشه با حالتی از بیگانگی نگاهش میکنند، نگاهی همراه با نفرت، کنجکاوی، عدم پذیرش و یا عدم اطمینان. در نتیجۀ چنین دیدگشتی نسبت به حکومت، سیاست نیز، بهمثابه آنچه حکومت میکند (تصمیم و تدبیر)، هیچگاه نتوانسته با مردم رابطۀ تفهیم و تفاهمی و دیالوگی و دیالکتیکی برقرار کند.
به گزارش جماران؛ محمدرضا تاجیک استاد علوم سیاسی دانشگاه در یادداشتی نوشت:
یک
بدیو در دفاع از سیاستی در فاصله از دولت میگوید: «فاصلهگیری از دولت» دلالت دارد بر نوعی از سیاست که ساختار یا موضعگیریهایش تابع دستور کار و زمانبندی دیکتهشده از سوی دولت نیست. مثلاً زمانها و اوقاتی که دولت تصمیم میگیرد مردم را به انتخابات فراخواند، یا در نزاع مشخصی مداخله دهد. اینها مثالهایی است از آنچه من «فراخوانهای دولت» مینامم، جایی که دولت دستورکار را تعیین میکند و زمانبندی رویدادهای سیاسی را کنترل میکند. فاصلهگیری از دولت یعنی عملکردن بر اساس استقلال کافی از دولت، صرفنظر از اینکه دولت چه چیزی را مهم میداند و چه کسی را خطاب قرار میدهد. این فاصلهگیری اجازه نمیدهد دولت فعالیتهای سیاسی را جهت دهد، ساخت دهد و سمتوسویشان را تعیین کند. ... بنابراین فاصلهگیری از دولت یعنی فرایند سیاسی و تصمیمهای آن باید کاملا مستقل از دولت، آنچه او مهم میشمارد و آنچه بهعنوان چارچوب امر سیاسی بهما تحمیل میکند صورت پذیرد. منظورم از «دولت» در اینجا معنای موسّع آن است، شامل حکومت، رسانهها و حتی آنها که تصمیمات اقتصادی میگیرند. وقتی اجازه میدهید دولت بر فرایند امر سیاسی سیطره داشته باشد، شما بازی را از پیش باختهاید، زیرا شما پیشاپیش استقلال سیاسیتان را واگذار کردهاید.
دو
در پرتو این تمهید کوتاه نظری، میخواهم از منظری متفاوت بگویم، حکم تئوری بقا به اصحاب قدرت و حکومت، امروز شاید این باشد: «برای نجات پوست خویش، پوست بیندازیید»... «برای کمکردن فاصلۀ مردم با خود، فاصلۀ خود با خویشتن و با گفتار و کردار خویشتن (آنچه بهنام سیاست میکنید) را افزون کنید»، «دور از خویش بایستید تا مردم را رغبت نزدیکشدن ایجاد گردد»، «بر خود بشورید، قبل از آنکه مردم بر شما بشورند». حکومت در ایران امروز، بیشباهت به مرد فیلنمای فیلم دیوید لینچ (با همین نام) نیست، که بهدلیل ظاهر متفاوتش با جامعه، به شکلهای مختلف از طرف مردمان طرد میشود، و انواع بیگانگیها را تجربه میکند. حکومت، گاه خسته و ملول از این نامهربانیها و طردها و بیگانگیها، رو به مردم فریاد برمیآورد: «من آنقدرها هم بد نیستم»، اما شاید دیگر دیر است و مردم بارها او را در هیبت و حالتهای نازیبا دیدهاند. در این وضعیت، سرنوشت حکومت شبیه سرنوشت جری ساینفلد در آن طنز تلویزیونی است. در قسمت The Pick طنز تلویزیونی «ساینفلد» (فصل ۴، قسمت ۱۳)، جری ساینفلد را میبینیم درحالیکه دستش را در بینیاش کرده، در ترافیک گیر کرده است. او استندآپ کمدینی است که توجه دقیقش به جزئیاتِ مربوط به زندگی روزمره، اساس برنامهاش را تشکیل میدهد. اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم، از زاویۀ دید شخصی که در ماشین کناری نشسته است، اینطور بهنظر میرسد که جری دستش را در بینیاش کرده است. متأسفانه، شخصی که از ماشین کناری او را دیده است، از آشنایان او و مُدل زیباروییست که مدتهاست جری قصد دارد نظر او را به خود جلب کند. وقتی جری متوجه ماجرا میشود، برای رفع این سوءبرداشت، به دنبال دوستش تا دفتر کلوینکلاین میرود. البته که دوست مُدلش تمایلی به پذیرش هیچگونه عذر و بهانهای را ندارد. از نظر او، جری با انجام کاری به وحشتناکیِ دست در بینی کردن در مکانی عمومی، از گروه افراد عادی (مؤدب) بیرون رفته است. او، تمایلی به پذیرفتن اینکه اشتباه فکر کرده است و ساینفلد درواقع درحال خاراندن لب بالاییاش بوده است، ندارد. در چشم او، جری برای همیشه محکوم است، و درنتیجه، باید از دایرۀ روابط اجتماعی او بیرون برود. بعد از آنکه جمعیتی از افراد باکلاس و بالایشهرنشینِ منهتنی، جری را که بهطرز مسخرهای ناامید شده است به سمت آسانسور ساختمان کلوینکلاین هُل میدهند، او رو به جمعیت برمیگردد و با صدای ترحمانگیزی که معمولاً در صحنههای سینمایی مشاهده میشود، داد میزند: «من حیوان نیستم!» اما پنداری کسی او را نمیشنود و در نگاه خیرۀ دیگران، او را همچون مرد فیلنما، موجودی بدشکل و ناقص است که محدودیتها و کژیهای فیزیکی و غیرفیزیکیاش آنقدر شدید هستند که در نگاه اول بهدشواری میتوان صورت انسانی را در او تشخیص داد.
سه
در این حالت، تنها آن سیاست قادر است سیاست باشد که با ایجاد برداشتی دوم از خویش، بر برداشت نخست غلبه کند، و به مردمان بقبولاند که این سیاست نوظهور، شکل دیگری از همان سیاست پیشین نیست. میدانیم در نزد بسیاری از ایرانیان، سیاست همان پدرسوختهگی و حکومت همان ابژهای است که گاه با مهربانی، گاه با ترس و همیشه با حالتی از بیگانگی نگاهش میکنند، نگاهی همراه با نفرت، کنجکاوی، عدم پذیرش و یا عدم اطمینان. در نتیجۀ چنین دیدگشتی نسبت به حکومت، سیاست نیز، بهمثابه آنچه حکومت میکند (تصمیم و تدبیر)، هیچگاه نتوانسته با مردم رابطۀ تفهیم و تفاهمی و دیالوگی و دیالکتیکی برقرار کند. لذا اندیشیدن به تغییر این دیدگشت (یا موضع پارالکسی) مردم ایران نسبت به حکومت و سیاست، از رهگذر ایجاد ایماژ و دیدگشتی متفاوت، اگرچه در یک ساحت نظری ممکن، اما در ساحت عمل بسیار دشوار و نیازمند تدبیر عمیق و مستمر و درازدامنی است. پس، چاره چیست؟ شاید یک چاره در آن باشد که حکومت بیاموزد کمتر حکومت کند، دامان خود را جمع و جورتر کند تا در همۀ آنات و حالات در منظر و نظر مردمان نباشد، از قسمتی از خویش سلب مالکیت کند، قدرت و سیاست را توزیع کند، و اجازه دهد سیاست از رهگذر بازیهای زبانی گوناگون با مردمان سخن بگوید. خویش را یک ارگان، و نه ارگانیسم، بپندارد که قادر است به اقتضای شرایط اندام بدن خویش را بهگونهای دیگر چینش کند، و در یک کلام، در فاصله از خود و آنچه بهنام سیاست میکند، قرار بگیرد تا از شرّ خویش (بسیاری از اندیشهورزان سیاسی دوران روشنگری، حکومت را «شر کوچک» مینامیدند) در امان باشد.