من طبق معمول توضیح دادم که آمبولانس متعلق به مردم هست و من حق ندارم برای استفاده اختصاصی در اختیار پرسنل بگذارم و پرسنل یاد شده هم بدون کوچکترین اصراری با روی خوش قبول کرد و گفت چشم آقای دکتر، شما درست میگویید و تشکر نمود و تلفن رو قطع کرد.
من غافل از اینکه بیمار مذکور رستم ماوندادی بود که عمری با دوچرخه و کیف کمکهای اولیه خود مرهم دردهای مردم تفت بوده است!!!!.
امروز که رستم ماوندادی فوت کرد داستانها شنیدم از اینکه اگر در دورترین نقطه شهر از درد دردمندی مطلع میشده سوار بر دوچرخه خود با کیف معروفش که برای کودکان آن زمان نقش وسایل شکنجه را داشت بلافاصله حاضر میشده و اولین جمله اش این بوده که : کی چشه؟.
و من ماندم و شرمندگی از این بی اطلاعی از تاریخ تفت که اگر میدانستم انصافا کمترین حق رستم به گردن ما مردم این بود که اینبار ما با چهارچرخه مان و کیفمان از در منزلش برویم داخل و بپرسیم: کی چشه؟؟.
من ماندم و فرصت از دست رفته و شرمندگی از ناآگاهی! گرچه مردم قدرشناس تفت انصافا در بزرگداشتش سنگ تمام گذاشتند.
رستم رفت و با افتخار، اما من نسل رستم ندیده چه کنم که اسطوره ها را فقط پس از فوت و از بین خاطرات پدر و مادربزرگهایم پیدا میکنم؟ پدربزرگ ها و مادربزرگ ها که رفتند فرزندان ما اسطوره هایشان را از کجا بیابند؟ تاریخ تفت را از کجا و توسط چه کسانی و نگین سبز کویر با این تاریخ غنی شده را کجا ببینند؟ کدام بچه های ما میداند که تفت هفده محله دارد و هر محله تاریخی مجزا؟.
خوب است از همین جا شروع کنیم، جشنواره های سالیانه داشته باشیم و با تقدیر از نمادهای تاریخ این شهر که به بلندای تاریخ ایران است به خودمان یاداوری و به فرزندانمان آموزش بدهیم که از کجا آمده ایم؟ چه بوده ایم؟ بزرگانمان که بودند و چه کردند؟.
ای کاش بتوانیم با تقویت موزه های مردم شناسی تفت، حافظه تاریخی امان را تقویت کنیم و نسل های آینده امان را در شناخت اسطوره ها و زیبایی های شهرمان کمک کنیم.
مدتی قبل یک صبح جمعه به همراهی پدرم در میدان خان یزد قدم میزدم و پدر در حال تعریف از مرد سلمانی بود که وسایل ارایشگریش در میدان همیشه پهن بود و اینکه برای سالهای سال اقابزرگ ما را میبرد پیش او که ناگهان رسیدیم به تندیسی از همان مرد در اندازه های واقعی که با خوش سلیقگی دقیقا در همان محل قرار داده شده بود. اشک در چشمان پدرم بود و برگی از تاریخ یزد روبروی من و فرزند خردسالم، دخترم هنوز هربار که اقوام مادرش از گلپایگان می آیند با همان لفظ کودکانه اش میگوید: میخواهید ببرمتان سلمانی باباجون رو ببینید قدیما کجا موهاشو میزدن، آنقدر باحاله، لب حوضه!!.
خوب است در موزه مردم شناسی مان، یک غرفه بگذاریم که در آن یک تندیس باشد، دوچرخه باشد، یک کیف حاوی یک سوزن شیشه ای قدیمی و داروهایش، عکسها و نسخه هایی که روزگاری دردها را با واسطه رستم ماوندادی کاسته اند.
غرفه هایی از یادگارهای بجا مانده از اسطوره های ایثار که جانشان را بهای امنیت و آرامش امروز ما کردند، وسایل و یادگارهای بجا مانده از شهدای شهرمان!.
غرفه هایی از مردان و زنان فرهیخته ای که کلام نغز و شعرهایشان گرمابخش محافلمان بوده است، مردان و زنانی که افتخار این خطه بوده اند و در هر سنگری سرآمد و اسطوره بوده اند.
و صد ها غرفه دیگر از نمادهایمان...
فلاسفه معتقدند مردمی که اسطوره های خود را فراموش کنند محکوم به نابودی فرهنگ خود هستند و امروز باید برای نسل های آینده خود فرهنگ خود را بنمایانیم، اگر میخواهیم بمانیم.
به حافظه ها اعتماد نکنیم که زمان، استاد قلب واقعیتهاست و اگر خودمان فرهنگمان را مستند نکنیم برایمان فرهنگ خواهند ساخت، آنها که فرهنگمان خاری در چشمشان است با پروژه نفوذ اول سراغ ستون های اتکای فرهنگی جامعه مان می آیند و قطعا بدانیم یک، 2 یا نهایتا سه نسل بعد ما نه خودش و نه فرهنگش را نخواهد شناخت.
بیایید از همین امروز مظاهر فرهنگ خود را مستند و فرهنگمان را ماندگار کنیم.
دکتر سید نادر مصطفوی- رییس بیمارستان شهید بهشتی تفت
6197
من غافل از اینکه بیمار مذکور رستم ماوندادی بود که عمری با دوچرخه و کیف کمکهای اولیه خود مرهم دردهای مردم تفت بوده است!!!!.
امروز که رستم ماوندادی فوت کرد داستانها شنیدم از اینکه اگر در دورترین نقطه شهر از درد دردمندی مطلع میشده سوار بر دوچرخه خود با کیف معروفش که برای کودکان آن زمان نقش وسایل شکنجه را داشت بلافاصله حاضر میشده و اولین جمله اش این بوده که : کی چشه؟.
و من ماندم و شرمندگی از این بی اطلاعی از تاریخ تفت که اگر میدانستم انصافا کمترین حق رستم به گردن ما مردم این بود که اینبار ما با چهارچرخه مان و کیفمان از در منزلش برویم داخل و بپرسیم: کی چشه؟؟.
من ماندم و فرصت از دست رفته و شرمندگی از ناآگاهی! گرچه مردم قدرشناس تفت انصافا در بزرگداشتش سنگ تمام گذاشتند.
رستم رفت و با افتخار، اما من نسل رستم ندیده چه کنم که اسطوره ها را فقط پس از فوت و از بین خاطرات پدر و مادربزرگهایم پیدا میکنم؟ پدربزرگ ها و مادربزرگ ها که رفتند فرزندان ما اسطوره هایشان را از کجا بیابند؟ تاریخ تفت را از کجا و توسط چه کسانی و نگین سبز کویر با این تاریخ غنی شده را کجا ببینند؟ کدام بچه های ما میداند که تفت هفده محله دارد و هر محله تاریخی مجزا؟.
خوب است از همین جا شروع کنیم، جشنواره های سالیانه داشته باشیم و با تقدیر از نمادهای تاریخ این شهر که به بلندای تاریخ ایران است به خودمان یاداوری و به فرزندانمان آموزش بدهیم که از کجا آمده ایم؟ چه بوده ایم؟ بزرگانمان که بودند و چه کردند؟.
ای کاش بتوانیم با تقویت موزه های مردم شناسی تفت، حافظه تاریخی امان را تقویت کنیم و نسل های آینده امان را در شناخت اسطوره ها و زیبایی های شهرمان کمک کنیم.
مدتی قبل یک صبح جمعه به همراهی پدرم در میدان خان یزد قدم میزدم و پدر در حال تعریف از مرد سلمانی بود که وسایل ارایشگریش در میدان همیشه پهن بود و اینکه برای سالهای سال اقابزرگ ما را میبرد پیش او که ناگهان رسیدیم به تندیسی از همان مرد در اندازه های واقعی که با خوش سلیقگی دقیقا در همان محل قرار داده شده بود. اشک در چشمان پدرم بود و برگی از تاریخ یزد روبروی من و فرزند خردسالم، دخترم هنوز هربار که اقوام مادرش از گلپایگان می آیند با همان لفظ کودکانه اش میگوید: میخواهید ببرمتان سلمانی باباجون رو ببینید قدیما کجا موهاشو میزدن، آنقدر باحاله، لب حوضه!!.
خوب است در موزه مردم شناسی مان، یک غرفه بگذاریم که در آن یک تندیس باشد، دوچرخه باشد، یک کیف حاوی یک سوزن شیشه ای قدیمی و داروهایش، عکسها و نسخه هایی که روزگاری دردها را با واسطه رستم ماوندادی کاسته اند.
غرفه هایی از یادگارهای بجا مانده از اسطوره های ایثار که جانشان را بهای امنیت و آرامش امروز ما کردند، وسایل و یادگارهای بجا مانده از شهدای شهرمان!.
غرفه هایی از مردان و زنان فرهیخته ای که کلام نغز و شعرهایشان گرمابخش محافلمان بوده است، مردان و زنانی که افتخار این خطه بوده اند و در هر سنگری سرآمد و اسطوره بوده اند.
و صد ها غرفه دیگر از نمادهایمان...
فلاسفه معتقدند مردمی که اسطوره های خود را فراموش کنند محکوم به نابودی فرهنگ خود هستند و امروز باید برای نسل های آینده خود فرهنگ خود را بنمایانیم، اگر میخواهیم بمانیم.
به حافظه ها اعتماد نکنیم که زمان، استاد قلب واقعیتهاست و اگر خودمان فرهنگمان را مستند نکنیم برایمان فرهنگ خواهند ساخت، آنها که فرهنگمان خاری در چشمشان است با پروژه نفوذ اول سراغ ستون های اتکای فرهنگی جامعه مان می آیند و قطعا بدانیم یک، 2 یا نهایتا سه نسل بعد ما نه خودش و نه فرهنگش را نخواهد شناخت.
بیایید از همین امروز مظاهر فرهنگ خود را مستند و فرهنگمان را ماندگار کنیم.
دکتر سید نادر مصطفوی- رییس بیمارستان شهید بهشتی تفت
6197
کپی شد