کودکم! نپخته و ناکامل! بهت زده زیر دست وپای پیرها، جوان ها، زن ها، مردها … لابه لای دود اسپند و صدای صلوات و … به هرطرف نگاه می کنم ریسه چراغ های رنگی ،باران نقل و بوسه … از دالان های باریک کوچه ها و خانه های ساغریسازان با آزاده ای بر شانه عبور می کنیم و تصاویر را ضبط می کنم.
در میان انبوه جمعیت به سختی دور هم می نشینیم. به صداها گوش می کنم؛ صدای بچه ها، ضجه ها، صدای به هم خوردن توپ های مرواری، بوی قابلمه های ولیمه در حیاط …
لحظه ای از نگاهم دورش نمی کنم، همه جا به دنبالش می گردم، تکیده و لاغر و سیه چرده است با نگاه هایی عمیق، به عمق درد سال های اسارت؛ تمایلی به حرف زدن ندارد. برخی خانواده هایشان تاب دوری و انتظار را نیاورده اند و از هم پاشیده اند.
روی دو زانویش نشسته و من فکر می کنم او خسته است؛ باید سرش را بر بالش خودش بگذارد و آرام بگیرد در خانه، در وطن … باید تمرین تحمل روزها جای خالی عزیزانش را کنار بگذارد و دوباره خود را در لهجه ها ،صدای بازار ساغریسازان، صدای کبوترهای گلدسته بیابد، باید تمام آنچه لذت سال های گذشته اش بود را دوباره به یاد بیاورد.
کودکم! نپخته و ناکامل اما مغرور! می فهمم اینها که امروز بر دست ها و دوش های مردم به خانه های محقرشان باز می گردند به جستجوی چیزی ورای دغدغه های ساده و کودکانه من رفته اند که این چنین عزیز مانده اند.
می فهمم چیزی هست که هرگز سر تسلیم فرود نمی آورد.
7294/2007
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.