در گزارش حمید حاجیپور با طرح این سوال که چرا قزاق ها گرگان را به کار و خانه رایگان در آلماتی ترجیح میدهند؟ از زبان یک قزاق نوشته است: 90 سال پیش با خانواده و همروستاییهایمان از «منقشلاق» قزاقستان به ایران مهاجرت کردیم. آن زمان من 6 - 5 سال بیشتر نداشتم. همه اسباب و وسایل زندگی را بار اسب و قاطر کردیم و راه افتادیم. یادم میآید مادربزرگم قبل از رسیدن به ایران از فرط گرسنگی از دنیا رفت. خیلیها به خاطر بیماری و گرسنگی در همان میانه راه جان خود را از دست دادند. هنوز جسدهایی که روی زمین افتاده بودند و مردهایی که آنها را دفن میکردند، به یاد دارم. روزهای سختی بود. 90 سال از آن زمان میگذرد و من هنوز با خاطرات تلخش زندگی میکنم.
حاج کمال 96 ساله را در مسجد «ابوحنیفه» گرگان ملاقات میکنم، او مسنترین قزاق در گرگان است؛ مؤذن مسجد بزرگ قزاقها. مردی کوتاه قامت، همچون هموطنانش چشم بادامی است با ریش سفید بلند و تنک. حاج کمال از فرط پیری به زور چوبدستی راه میرود.
بعد از اقامه نماز ظهر و خلوت شدن مسجد از حاج کمال میخواهم درباره مهاجرت قزاقها و تَرک دیارشان برایم بگوید. پیرمرد کم حرفی است ولی با حوصله و البته به کمک یکی از اهالی که حرفهایش را ترجمه میکند، پاسخ سؤالاتم را میدهد.
«پدرم میگفت آن زمان مسلمانهای قزاق از سوی دولت شوروی مورد آزار و اذیت قرار میگرفتند. خشکسالی و وضعیت اقتصادی هم خیلی بد بوده، بین طایفههای مختلف قزاق هم اختلاف و درگیری وجود داشته؛ به همین خاطر خیلی از مسلمانان برای فرار از این وضعیت و نجات جان زنان و کودکان به ایران و افغانستان و ترکیه مهاجرت کردند.
چند هفته طول کشید که به گُمیشان رسیدیم. روزها راه میرفتیم و شبها استراحت میکردیم. چند ماهی در «آققلا» ساکن شدیم و بعد به گرگان آمدیم. پدرم و عموهایم آهنگر بودند. زمانی که میخواستند برای گرگان جاده بکشند، خیلی از قزاقها از جمله پدر و عموهایم در خدمت دولت کار کردند. اگر از من که قدیمی گرگان هستم بپرسند، میتوانم بگویم این جادهها چگونه و از کجا به کجا کشیده شده. یادم نمیرود که با کلنگ تونل حفر میکردیم و روزی یک قران مزد میگرفتیم.»
حاج کمال میگوید زمانی که به گرگان آمدهاند، پادگانهای ارتش تا مدتی به آنها غذا میدادهاند و کمکشان کردهاند تا بتوانند روی پای خودشان بایستند و کار و کاسبیشان رونق بگیرد. آنها در کار نجاری و باربری و آهنگری و ساخت ارابه تبحر خاصی داشتهاند و همین حالا هم در استان گلستان، قزاقها را بهعنوان صنعتگرانی سختکوش میشناسند.
قزاق محله را همه در گرگان میشناسند. محلهای که در مرکز شهر قرار گرفته و اهالیاش زردپوستند و چشمانی بادامی دارند و با گذشت 90 سال سکونت در شهرهای بندرترکمن، گنبد کاووس و گرگان همچنان از لباسهای بومی قزاقی استفاده میکنند.
مردان سن و سالدار هنوز هم «ژیده» و «شاپان» به تن میکنند و کلاه «تاقیا» به سر میگذارند. زنان هم «کولیک» میپوشند با روسریهای بلندی که متفاوت از روسریهای زنان ترکمن است.
شناخت قزاقها از ترکمنها بهدلیل شباهت ظاهریشان برای ما کمی دشوار است، بهتر است بگویم غیرقابل تشخیص. اما نوع پوشش آنها نسبت به یکدیگر کمی متفاوت است. مثلاً زنان قزاق روسری بلند ساده سر میکنند و آنها را زیر چانه گره میزنند درحالی که ترکمنها روسریهای گلدار و رنگی به سر دارند.
از حمیده خانم 42 ساله که درحال خرید از میوهفروشی محل است، درباره زندگی قزاقها در ایران میپرسم و اینکه در طول سالها اقامت در گرگان وضعیت زندگیشان چگونه بوده؟ او برخلاف ترکمنها که به سختی فارسی حرف میزنند، فارسی را راحت و سلیس و حتی بدون لهجه حرف میزند: «پدر بزرگ و مادر بزرگم 90 سال پیش به ایران آمدند. از آنها شنیده بودم که توی منطقهشان به نام منقشلاق مسلمانها را اذیت میکردهاند و هر طایفه برای نجات جان مردمش به کشوری مهاجرت کرده.
ما قزاقها توی گرگان یا شهرهای دیگر مشکل خاصی نداریم و شهروند ایرانی به حساب میآییم. خانه و ماشین به اسم خودمان است و شوهر و فرزندانمان هم در ادارات دولتی استخدام میشوند. فقط تنها چیزی که کمی ناراحتمان میکند این است که خیلیها نمیدانند ریشه ما قزاق است. برخی تصور میکنند ما ترکمن هستیم یا افغان؛ اصلاً نمیدانند قزاقها هم در ایران مثل ارمنیها و ترکمنها و افغانها جمعیت خودشان را دارند.»
از حمیده خانم میپرسم آیا تاکنون به قزاقستان سفر کرده یا دوست دارد برای زندگی به کشور آبا و اجدادیش برگردد؟ میگوید: «یکی دوبار برای دیدن اقوام نزدیکم به آلماتی رفتهام. 22 سال پیش دولت قزاقستان به مهاجرانی که زمان جنگ به کشورهای دیگر رفته بودند دعوتنامه فرستاد و گفت که میتوانند به کشور برگردند. حتی برای آنها خانه و کار و حقوق هم درنظر گرفته بود. برخی از قزاقهایی که ایران بودند، برگشتند ولی خیلیها از جمله من و خانوادهام ماندیم چون به اینجا عادت کردهایم و خودمان را ایرانی میدانیم. البته باید این را هم بگویم یکسریها هم که رفته بودند بعد از مدتی نتوانستند دوام بیاورند و دوباره برگشتند گرگان.»
امان بای 31 ساله ابتدای خیابان قزاقمحله که اسمش را گذاشتهاند کوی صدف، مغازه ابزار و یراق فروشی دارد. جوان و میانه قد، او جزو نسل سومی مهاجران قزاق است که در ایران متولد شده. سؤالم را از او هم میپرسم و اینکه چرا او ماندن در گرگان را انتخاب کرده است. لبخند ریزی میزند و میگوید: «خانواده من از آکتای به ایران آمدهاند. ما نزدیک 90 سال است توی این منطقه زندگی میکنیم. در طول این سالها هیچ مشکلی بین ما و مردم گرگان و گنبد کاووس و بندرترکمن نبوده. گذشته از رفتار خوب مردم این منطقه ما به آب و هوای اینجا عادت کردهایم. هوای قزاقستان سرد و خشک است و زمستان دمای هوایش به زیر 30 – 20 درجه میرسد. برای آدمهایی که توی چنین هوایی زندگی کردهاند آنجا غیرقابل تحمل است. از طرفی اینجا ملک و املاک داریم. نمیشود از ایران دل بکنیم. من و همسن و سالهایم دیگر ایرانی هستیم.
چند خانواده سراغ دارم که 22 سال پیش رفتند قزاقستان ولی سال بعد حتی با وجود اینکه به آنها خانه و کار هم داده بودند، برگشتند. میگفتند نمیتوانستهاند با شرایط آنجا خودشان را وفق بدهند.»
عمران 32 ساله است و مهندس نرمافزار رایانه. او دنبال حرفهای امان بای را میگیرد و میگوید: «پدر من که چند سال پیش عمرش را داد به شما وقتی خبر آمد که میتوانیم با کلی امتیاز مثل خانه رایگان برگردیم قزاقستان قبول نکرد که برگردد. گرگان را خیلی دوست داشت. عمو و دایی و برادرم رفتند آلماتی ولی بعد از چند ماه برگشتند. از آنجا خوششان نیامده بود. باید بگویم یکسریها هم رفتند و ماندند و الان وضع مالیشان هم خوب است.»
قزاقهایی که در ایران زندگی میکنند شناسنامه ایرانی دارند، سربازی میروند و از همه امتیازهایی که یک شهروند ایرانی میتواند از آن استفاده کند بهرهمند هستند. اهالی محله قزاقها اعتقاد دارند با گذشت 90 سال زندگی در ایران این امکان برایشان فراهم بوده که رسوم و سنتهایشان را حفظ کنند درحالی که مردم قزاقستان بسیاری از رسوم خود را به فراموشی سپردهاند. جالب اینکه بدانید گرجیهای ایران نیز چنین اعتقادی دارند و نشان به آن نشان که چند سال پیش سازمان ملل رسماً از ایران بهدلیل فراهم کردن شرایطی برای حفظ سنتها و ارزشهای قومی گرجیها تشکر کرد.
علی 67 ساله با زبان آذری که آن را در جوانی آموخته حرف میزند: «زمانی که پدران ما توی شهرهای گلستان ساکن شدند آهنگری و نجاری میکردند. بعد که جادهسازی شروع شد، بیشترشان رفتند توی این کار. از دهه 50- 40 به بعد هم راننده ارابه شدند و برخی هم راننده کامیون.
ما مردم آرامی هستیم و البته مردم گرگان هم خیلی خوب و مهربان هستند. به نظرم اگر آن زمان مردم این منطقه ما را نمیپذیرفتند چارهای جز مهاجرت به مناطق دیگر نداشتیم.»
آتای یکی از ریش سفیدهای قزاقها درباره حفظ سنتهای قزاقی در گرگان میگوید: «یکی از سنتهایی که مثل گذشته برگزار میشود مراسم ازدواج است. داماد پیش از ازدواج و بردن عروس به خانهاش باید مهریه عروس را بدهد. البته مهریه ما مثل مهریه شما سنگین نیست، در حد چند میلیون تومان. داماد برای دیدار عروس خود نخستین بار به طور رسمی به خانه وی میرود که این سنت به زبان قزاقی «اورین برو» نام دارد و داماد با خودش «کارجین» که هدیهای برای فامیل عروس است میبرد؛ شامل خوراک، میوههای خشک شده و شیرینی. داماد با قدم گذاشتن در خانه پدر زن باید 3 بار به بزرگان خانواده تعظیم کند. مادر عروس هم به او شیر یا «کومیس» میدهد و برای او و دخترش آرزوی خیر و برکت میکند.
در ادامه مراسم یک نفر از میان زنان بر سر داماد میوه خشک و شیرینی میریزد که به معنی وفور نعمت است و کسانی که در آنجا حضور دارند شیرینیها را از زمین برمیدارند. پیش از اینکه وضعیت اقتصادی خراب شود، دو هفته مراسم عروسیمان طول میکشید ولی حالا از 14 شب به 2 شب رسیده. دیگر اجرای این رسوم برای جوانها خیلی سخت شده مثلاً اینکه داماد بعد از عقد حق ندارد تا زمان ازدواج مقابل چشم خانواده و اطرافیان عروس پیدایش شود و حق صحبت با عروس را هم تا زمان عروسی ندارد.»
زمان خداحافظی است. آنها از ما دعوت میکنند تا در عروسی که بعد از ماه رمضان است میهمانشان شویم. حاج کمال صدایم میکند و میگوید توی روزنامه بنویسید که مردم اینجا به ما جا و غذا دادند و ماهم برایشان جاده ساختیم چون میدانستیم ماندگار خواهیم شد. گرگان برای ما فرقی با منقشلاق ندارد. منقشلاق ما گلستان است.
6204/2729
حاج کمال 96 ساله را در مسجد «ابوحنیفه» گرگان ملاقات میکنم، او مسنترین قزاق در گرگان است؛ مؤذن مسجد بزرگ قزاقها. مردی کوتاه قامت، همچون هموطنانش چشم بادامی است با ریش سفید بلند و تنک. حاج کمال از فرط پیری به زور چوبدستی راه میرود.
بعد از اقامه نماز ظهر و خلوت شدن مسجد از حاج کمال میخواهم درباره مهاجرت قزاقها و تَرک دیارشان برایم بگوید. پیرمرد کم حرفی است ولی با حوصله و البته به کمک یکی از اهالی که حرفهایش را ترجمه میکند، پاسخ سؤالاتم را میدهد.
«پدرم میگفت آن زمان مسلمانهای قزاق از سوی دولت شوروی مورد آزار و اذیت قرار میگرفتند. خشکسالی و وضعیت اقتصادی هم خیلی بد بوده، بین طایفههای مختلف قزاق هم اختلاف و درگیری وجود داشته؛ به همین خاطر خیلی از مسلمانان برای فرار از این وضعیت و نجات جان زنان و کودکان به ایران و افغانستان و ترکیه مهاجرت کردند.
چند هفته طول کشید که به گُمیشان رسیدیم. روزها راه میرفتیم و شبها استراحت میکردیم. چند ماهی در «آققلا» ساکن شدیم و بعد به گرگان آمدیم. پدرم و عموهایم آهنگر بودند. زمانی که میخواستند برای گرگان جاده بکشند، خیلی از قزاقها از جمله پدر و عموهایم در خدمت دولت کار کردند. اگر از من که قدیمی گرگان هستم بپرسند، میتوانم بگویم این جادهها چگونه و از کجا به کجا کشیده شده. یادم نمیرود که با کلنگ تونل حفر میکردیم و روزی یک قران مزد میگرفتیم.»
حاج کمال میگوید زمانی که به گرگان آمدهاند، پادگانهای ارتش تا مدتی به آنها غذا میدادهاند و کمکشان کردهاند تا بتوانند روی پای خودشان بایستند و کار و کاسبیشان رونق بگیرد. آنها در کار نجاری و باربری و آهنگری و ساخت ارابه تبحر خاصی داشتهاند و همین حالا هم در استان گلستان، قزاقها را بهعنوان صنعتگرانی سختکوش میشناسند.
قزاق محله را همه در گرگان میشناسند. محلهای که در مرکز شهر قرار گرفته و اهالیاش زردپوستند و چشمانی بادامی دارند و با گذشت 90 سال سکونت در شهرهای بندرترکمن، گنبد کاووس و گرگان همچنان از لباسهای بومی قزاقی استفاده میکنند.
مردان سن و سالدار هنوز هم «ژیده» و «شاپان» به تن میکنند و کلاه «تاقیا» به سر میگذارند. زنان هم «کولیک» میپوشند با روسریهای بلندی که متفاوت از روسریهای زنان ترکمن است.
شناخت قزاقها از ترکمنها بهدلیل شباهت ظاهریشان برای ما کمی دشوار است، بهتر است بگویم غیرقابل تشخیص. اما نوع پوشش آنها نسبت به یکدیگر کمی متفاوت است. مثلاً زنان قزاق روسری بلند ساده سر میکنند و آنها را زیر چانه گره میزنند درحالی که ترکمنها روسریهای گلدار و رنگی به سر دارند.
از حمیده خانم 42 ساله که درحال خرید از میوهفروشی محل است، درباره زندگی قزاقها در ایران میپرسم و اینکه در طول سالها اقامت در گرگان وضعیت زندگیشان چگونه بوده؟ او برخلاف ترکمنها که به سختی فارسی حرف میزنند، فارسی را راحت و سلیس و حتی بدون لهجه حرف میزند: «پدر بزرگ و مادر بزرگم 90 سال پیش به ایران آمدند. از آنها شنیده بودم که توی منطقهشان به نام منقشلاق مسلمانها را اذیت میکردهاند و هر طایفه برای نجات جان مردمش به کشوری مهاجرت کرده.
ما قزاقها توی گرگان یا شهرهای دیگر مشکل خاصی نداریم و شهروند ایرانی به حساب میآییم. خانه و ماشین به اسم خودمان است و شوهر و فرزندانمان هم در ادارات دولتی استخدام میشوند. فقط تنها چیزی که کمی ناراحتمان میکند این است که خیلیها نمیدانند ریشه ما قزاق است. برخی تصور میکنند ما ترکمن هستیم یا افغان؛ اصلاً نمیدانند قزاقها هم در ایران مثل ارمنیها و ترکمنها و افغانها جمعیت خودشان را دارند.»
از حمیده خانم میپرسم آیا تاکنون به قزاقستان سفر کرده یا دوست دارد برای زندگی به کشور آبا و اجدادیش برگردد؟ میگوید: «یکی دوبار برای دیدن اقوام نزدیکم به آلماتی رفتهام. 22 سال پیش دولت قزاقستان به مهاجرانی که زمان جنگ به کشورهای دیگر رفته بودند دعوتنامه فرستاد و گفت که میتوانند به کشور برگردند. حتی برای آنها خانه و کار و حقوق هم درنظر گرفته بود. برخی از قزاقهایی که ایران بودند، برگشتند ولی خیلیها از جمله من و خانوادهام ماندیم چون به اینجا عادت کردهایم و خودمان را ایرانی میدانیم. البته باید این را هم بگویم یکسریها هم که رفته بودند بعد از مدتی نتوانستند دوام بیاورند و دوباره برگشتند گرگان.»
امان بای 31 ساله ابتدای خیابان قزاقمحله که اسمش را گذاشتهاند کوی صدف، مغازه ابزار و یراق فروشی دارد. جوان و میانه قد، او جزو نسل سومی مهاجران قزاق است که در ایران متولد شده. سؤالم را از او هم میپرسم و اینکه چرا او ماندن در گرگان را انتخاب کرده است. لبخند ریزی میزند و میگوید: «خانواده من از آکتای به ایران آمدهاند. ما نزدیک 90 سال است توی این منطقه زندگی میکنیم. در طول این سالها هیچ مشکلی بین ما و مردم گرگان و گنبد کاووس و بندرترکمن نبوده. گذشته از رفتار خوب مردم این منطقه ما به آب و هوای اینجا عادت کردهایم. هوای قزاقستان سرد و خشک است و زمستان دمای هوایش به زیر 30 – 20 درجه میرسد. برای آدمهایی که توی چنین هوایی زندگی کردهاند آنجا غیرقابل تحمل است. از طرفی اینجا ملک و املاک داریم. نمیشود از ایران دل بکنیم. من و همسن و سالهایم دیگر ایرانی هستیم.
چند خانواده سراغ دارم که 22 سال پیش رفتند قزاقستان ولی سال بعد حتی با وجود اینکه به آنها خانه و کار هم داده بودند، برگشتند. میگفتند نمیتوانستهاند با شرایط آنجا خودشان را وفق بدهند.»
عمران 32 ساله است و مهندس نرمافزار رایانه. او دنبال حرفهای امان بای را میگیرد و میگوید: «پدر من که چند سال پیش عمرش را داد به شما وقتی خبر آمد که میتوانیم با کلی امتیاز مثل خانه رایگان برگردیم قزاقستان قبول نکرد که برگردد. گرگان را خیلی دوست داشت. عمو و دایی و برادرم رفتند آلماتی ولی بعد از چند ماه برگشتند. از آنجا خوششان نیامده بود. باید بگویم یکسریها هم رفتند و ماندند و الان وضع مالیشان هم خوب است.»
قزاقهایی که در ایران زندگی میکنند شناسنامه ایرانی دارند، سربازی میروند و از همه امتیازهایی که یک شهروند ایرانی میتواند از آن استفاده کند بهرهمند هستند. اهالی محله قزاقها اعتقاد دارند با گذشت 90 سال زندگی در ایران این امکان برایشان فراهم بوده که رسوم و سنتهایشان را حفظ کنند درحالی که مردم قزاقستان بسیاری از رسوم خود را به فراموشی سپردهاند. جالب اینکه بدانید گرجیهای ایران نیز چنین اعتقادی دارند و نشان به آن نشان که چند سال پیش سازمان ملل رسماً از ایران بهدلیل فراهم کردن شرایطی برای حفظ سنتها و ارزشهای قومی گرجیها تشکر کرد.
علی 67 ساله با زبان آذری که آن را در جوانی آموخته حرف میزند: «زمانی که پدران ما توی شهرهای گلستان ساکن شدند آهنگری و نجاری میکردند. بعد که جادهسازی شروع شد، بیشترشان رفتند توی این کار. از دهه 50- 40 به بعد هم راننده ارابه شدند و برخی هم راننده کامیون.
ما مردم آرامی هستیم و البته مردم گرگان هم خیلی خوب و مهربان هستند. به نظرم اگر آن زمان مردم این منطقه ما را نمیپذیرفتند چارهای جز مهاجرت به مناطق دیگر نداشتیم.»
آتای یکی از ریش سفیدهای قزاقها درباره حفظ سنتهای قزاقی در گرگان میگوید: «یکی از سنتهایی که مثل گذشته برگزار میشود مراسم ازدواج است. داماد پیش از ازدواج و بردن عروس به خانهاش باید مهریه عروس را بدهد. البته مهریه ما مثل مهریه شما سنگین نیست، در حد چند میلیون تومان. داماد برای دیدار عروس خود نخستین بار به طور رسمی به خانه وی میرود که این سنت به زبان قزاقی «اورین برو» نام دارد و داماد با خودش «کارجین» که هدیهای برای فامیل عروس است میبرد؛ شامل خوراک، میوههای خشک شده و شیرینی. داماد با قدم گذاشتن در خانه پدر زن باید 3 بار به بزرگان خانواده تعظیم کند. مادر عروس هم به او شیر یا «کومیس» میدهد و برای او و دخترش آرزوی خیر و برکت میکند.
در ادامه مراسم یک نفر از میان زنان بر سر داماد میوه خشک و شیرینی میریزد که به معنی وفور نعمت است و کسانی که در آنجا حضور دارند شیرینیها را از زمین برمیدارند. پیش از اینکه وضعیت اقتصادی خراب شود، دو هفته مراسم عروسیمان طول میکشید ولی حالا از 14 شب به 2 شب رسیده. دیگر اجرای این رسوم برای جوانها خیلی سخت شده مثلاً اینکه داماد بعد از عقد حق ندارد تا زمان ازدواج مقابل چشم خانواده و اطرافیان عروس پیدایش شود و حق صحبت با عروس را هم تا زمان عروسی ندارد.»
زمان خداحافظی است. آنها از ما دعوت میکنند تا در عروسی که بعد از ماه رمضان است میهمانشان شویم. حاج کمال صدایم میکند و میگوید توی روزنامه بنویسید که مردم اینجا به ما جا و غذا دادند و ماهم برایشان جاده ساختیم چون میدانستیم ماندگار خواهیم شد. گرگان برای ما فرقی با منقشلاق ندارد. منقشلاق ما گلستان است.
6204/2729
کپی شد