ستاره حجتی خبرنگار همشهری در گرگان نوشت: باز هم البرز است. اما بینشان از سبزی، با چهرهای مکدر و سنگی، با دهانی گشوده، سترگ و عمود، تصویر مجسم واژه فاجعه را توی صورتت میکوبد. چنان محکم پا در زمین کوبیده که آدمهای آن بالا عروسکهای کوچکی به نظر میرسند. به زمستان یورت که میرسی، تونل مانند دهانی است گرسنه که میخواهد همه چیز را ببلعد حتی فرزندان این سرزمین را.
در زمستان یورت دیگر از خنکای نسیم خبری نیست. غبار زغال سنگ است که از دل سیاه کوه بیرون می آید. کافی است یک ساعت همانجا بمانی تا در عمق ریههایت گرد زغال سنگ بنشیند. واگنهای زنگ زده به داخل تونل کشیده میشوند. لوکوموتیو خرابی آن طرفتر ایستاده. صدای مهیب ژنراتورهای بزرگ را میشنوی که انرژی هواساز را تأمین میکنند. آدمها تند تند جابهجا میشوند. یکی به دهانه تونل میرود، یکی خارج میشود. گروهی چوبهای ایمنسازی را جابهجا میکنند. گروهی با لباسهای نظامی ایستادهاند.
به زمستان یورت که وارد میشوی تنها سفیدی، رنگ چرک گرفته چادرهای هلالاحمر است. به زمستان یورت که میرسی چهرههای آدمها جور دیگری است. خستگی انگار تا عمق استخوانهایشان رسوخ کرده است. چینهای پیشانی عمیقتر، ابروها در هم کشیده و خطهای صورتها شکسته است.
به زمستان یورت که میرسی دیگر از مدیران و مسئولان کت و شلوارپوش هم خبری نیست. یک هفتهای میشود که معدن خانه همه شده است.
« قربان» به خانه نمی رود
به زمستان یورت که برسی و گوشه و کنار را خوب برانداز کنی،« قربان» را میبینی. از معدن که بیرون میآید، گوشهای مینشیند. درست روبهروی کوه. برادرش در انفجار معدن محبوس شده بود. با آنکه بامداد روز ششم جسد برادرش همراه دیگر محبوسان پیدا شد، اما آن زمان، هنوز نشانی از او پیدا نکرده بودند.
قربان گلایه دارد. سر و صدا نمیکند، اما از هیچ چیزی راضی نیست. میگوید: معدن برادر؟ را گرفت. از برادر که باارزشتر چیزی نیست. دیگر روی رفتن به خانه را ندارم. با پدرم چند شب است که همینجا ماندهایم. خانه که میرویم، مادرم، خواهرم، زن برادرم مدام سؤال میکنند. باید چه جوابی بدهیم؟ اینجا ماندن بهتر از بیجواب توی چشمهای آنان نگاه کردن است.
این جوانان روستا کار معدن نکنند چه کنند؟
قربان جوان است. حوالی 30 سال سن دارد. شاید کمی بیشتر. دامدار است. میگوید: گاوهایم را توی کوه رها کردم و آمدم. باید برادرم را بیرون ببرم.
پیشتر در معدن کار کرده. میگویم : چرا برادرت مانند تو کار دیگری انجام نمیداد؟ میگوید: مگر در روستاهای این منطقه یا در خود آزادشهر چقدر کار هست؟ این جوانها کار معدن انجام ندهند، چه کار کنند؟ البته برادرم زمینی زراعی اجاره کرده بود. تازه روز قبل از این اتفاق، کارهای زمین را انجام داده بودیم.
هیچ کس به ما گوش نمی دهد
می پرسم: گاهی که با اهالی اینجا حرف میزنم فکر میکنم از ما هم عصبانی هستند.
می گوید: چون شما حرفهای ما را نمیگویید. مشکلات ما را نمینویسید. کارگران در معدنهایی که ایمن هم هستند، جانشان را کف دستشان میگذارند. اینجا هیچ امکاناتی وجود نداشت. همین کارگرانی که جنازههایشان را خارج کردند با گاز، مسموم شدند. چون کپسولهای اکسیژن ارزان و چینی کار نکرد. اینجا حتی در وقت امداد، تجهیزات به قدر کفایت نبود. اما گوش هیچکس به این حرفها بدهکار نیست.
کلاهش را این دست و آن دست میکند و ادامه میدهد: نگاه کنید، آیا اینجا مکانی برای استراحت معدنچیان میبینید؟ دوش آب میبینید؟ سیستم تهویه هوای اینجا مشکل داشت. بارها و بارها این موارد تذکر داده شده بود. اما کسی توجه نکرد. این شرکت، به کارگرانش بدهکار است. آقای مدیرعامل حقوق کارکنانش را نمیدهد، اما زیر پای هر کدام از سهام دارها ماشینهای گران قیمت است. جواب همه کارگران در اعتراض به حقوقهای معوقه این بود که اگر نمیخواهید، بروید جای دیگر کار کنید. آخر اینجا چه کار دیگری پیدا میشود؟ این همه مدت چرا یک نفر نیامد سراغی از این کارگران بگیرد؟
روی رفتن به خانه را نداریم
گاهی آدمهایی رفتوآمد میکنند. سلام و علیک و خدا قوتی میگویند و رد میشوند. قربان میگوید: پرداخت حقوق معوقه و برقراری مستمری چه فایدهای دارد؟ مهم جان عزیز بود که رفت و تمام شد. از 12 ماه سال چند ماه کارگران را بیمه میکردند، آن هم به نام کتابخانه. کاش حداقل در روستاهای اطراف کتابخانهای میساختند که خیرشان هم به کسی رسیده باشد، بعد میگفتند این آدمها در کتابخانه کار میکنند. مسئولان بیمه چطور به این محلها سرکشی میکردند؟ یک نفر نبود که بگوید اینها بیمه کدام کتابخانهاند؟ یا بیمه کدام آرایشگاه هستند؟ برای انفجار معدن دلیل میآورند. برای این مسائل چه؟ برای این ها هم دلیل دارند؟ من و پدرم دیگر روی رفتن به خانه را نداریم. مادرم هر لحظه میگوید پسرم زنده است. برویم بگوییم این همه در این معدن جان کند، آخر همانجا جان داد؟
معدن روبهرو را نشان میدهد. همه این کارگران را میبینی؟ به جز آنهایی که از شهرهای دیگر آمدهاند، همه پسر، برادر یا یکی از بستگانشان در کوه بود. بعضیها فکر میکنند مردان این منطقه نان زن و بچه هاشان را از این راه میدهند. اما مگر میشود با 17 ماه حقوق معوقه نان کسی را دارد و زندگی را گرداند؟
سهامداران شرکت باید پاسخگو باشند
قربان درد دلش زیاد است. اندوهش، نگاهش را بدبینانه کرده است. میگوید: همین الان هم همه چیز به نفع معدنداران است. میگویند مقصر اتفاق یک کارگر بوده است. در حین کار آواربرداری و ایمنسازی هم تونل دارد دوباره بازسازی میشود. حقوقهای نپرداخته را هم که دولت میپردازد. پس چه مسئولیتی متوجه معدنداران سهامدار شرکت است؟
نزدیکهای غروب است و باید معدن را ترک کنیم. خبرنگاران اجازه ندارند شب را در محوطه بگذرانند. باید کمکم از قربان خداحافظی کنیم. قربان پیش از خداحافظی میگوید: کاش لااقل تشییع جنازهای درخور برای آنان گرفته میشد. شاید دیدن همدردی مردم کمی تسلای بازماندگانشان بود.
هوا تاریک است که زمستان یورت را ترک میکنیم. حالا منظرهها هم سیاه شده است. شبیه چهرههایی که دقایقی قبل میدیدیم. وقتی این گفتوگو را می گرفتیم جستوجوگران هنوز در معدن مشغول کاوش بودند و امید بود که فردا ،آفتاب برای زمستان یورت جور دیگری طلوع کند. نه مانند چهارشنبه غمگین گذشته. اما صبح فردا نشده، خبر آمد جنازه برادر قربان را از دل کوه بیرون کشیدهاند.
در زمستان یورت دیگر از خنکای نسیم خبری نیست. غبار زغال سنگ است که از دل سیاه کوه بیرون می آید. کافی است یک ساعت همانجا بمانی تا در عمق ریههایت گرد زغال سنگ بنشیند. واگنهای زنگ زده به داخل تونل کشیده میشوند. لوکوموتیو خرابی آن طرفتر ایستاده. صدای مهیب ژنراتورهای بزرگ را میشنوی که انرژی هواساز را تأمین میکنند. آدمها تند تند جابهجا میشوند. یکی به دهانه تونل میرود، یکی خارج میشود. گروهی چوبهای ایمنسازی را جابهجا میکنند. گروهی با لباسهای نظامی ایستادهاند.
به زمستان یورت که وارد میشوی تنها سفیدی، رنگ چرک گرفته چادرهای هلالاحمر است. به زمستان یورت که میرسی چهرههای آدمها جور دیگری است. خستگی انگار تا عمق استخوانهایشان رسوخ کرده است. چینهای پیشانی عمیقتر، ابروها در هم کشیده و خطهای صورتها شکسته است.
به زمستان یورت که میرسی دیگر از مدیران و مسئولان کت و شلوارپوش هم خبری نیست. یک هفتهای میشود که معدن خانه همه شده است.
« قربان» به خانه نمی رود
به زمستان یورت که برسی و گوشه و کنار را خوب برانداز کنی،« قربان» را میبینی. از معدن که بیرون میآید، گوشهای مینشیند. درست روبهروی کوه. برادرش در انفجار معدن محبوس شده بود. با آنکه بامداد روز ششم جسد برادرش همراه دیگر محبوسان پیدا شد، اما آن زمان، هنوز نشانی از او پیدا نکرده بودند.
قربان گلایه دارد. سر و صدا نمیکند، اما از هیچ چیزی راضی نیست. میگوید: معدن برادر؟ را گرفت. از برادر که باارزشتر چیزی نیست. دیگر روی رفتن به خانه را ندارم. با پدرم چند شب است که همینجا ماندهایم. خانه که میرویم، مادرم، خواهرم، زن برادرم مدام سؤال میکنند. باید چه جوابی بدهیم؟ اینجا ماندن بهتر از بیجواب توی چشمهای آنان نگاه کردن است.
این جوانان روستا کار معدن نکنند چه کنند؟
قربان جوان است. حوالی 30 سال سن دارد. شاید کمی بیشتر. دامدار است. میگوید: گاوهایم را توی کوه رها کردم و آمدم. باید برادرم را بیرون ببرم.
پیشتر در معدن کار کرده. میگویم : چرا برادرت مانند تو کار دیگری انجام نمیداد؟ میگوید: مگر در روستاهای این منطقه یا در خود آزادشهر چقدر کار هست؟ این جوانها کار معدن انجام ندهند، چه کار کنند؟ البته برادرم زمینی زراعی اجاره کرده بود. تازه روز قبل از این اتفاق، کارهای زمین را انجام داده بودیم.
هیچ کس به ما گوش نمی دهد
می پرسم: گاهی که با اهالی اینجا حرف میزنم فکر میکنم از ما هم عصبانی هستند.
می گوید: چون شما حرفهای ما را نمیگویید. مشکلات ما را نمینویسید. کارگران در معدنهایی که ایمن هم هستند، جانشان را کف دستشان میگذارند. اینجا هیچ امکاناتی وجود نداشت. همین کارگرانی که جنازههایشان را خارج کردند با گاز، مسموم شدند. چون کپسولهای اکسیژن ارزان و چینی کار نکرد. اینجا حتی در وقت امداد، تجهیزات به قدر کفایت نبود. اما گوش هیچکس به این حرفها بدهکار نیست.
کلاهش را این دست و آن دست میکند و ادامه میدهد: نگاه کنید، آیا اینجا مکانی برای استراحت معدنچیان میبینید؟ دوش آب میبینید؟ سیستم تهویه هوای اینجا مشکل داشت. بارها و بارها این موارد تذکر داده شده بود. اما کسی توجه نکرد. این شرکت، به کارگرانش بدهکار است. آقای مدیرعامل حقوق کارکنانش را نمیدهد، اما زیر پای هر کدام از سهام دارها ماشینهای گران قیمت است. جواب همه کارگران در اعتراض به حقوقهای معوقه این بود که اگر نمیخواهید، بروید جای دیگر کار کنید. آخر اینجا چه کار دیگری پیدا میشود؟ این همه مدت چرا یک نفر نیامد سراغی از این کارگران بگیرد؟
روی رفتن به خانه را نداریم
گاهی آدمهایی رفتوآمد میکنند. سلام و علیک و خدا قوتی میگویند و رد میشوند. قربان میگوید: پرداخت حقوق معوقه و برقراری مستمری چه فایدهای دارد؟ مهم جان عزیز بود که رفت و تمام شد. از 12 ماه سال چند ماه کارگران را بیمه میکردند، آن هم به نام کتابخانه. کاش حداقل در روستاهای اطراف کتابخانهای میساختند که خیرشان هم به کسی رسیده باشد، بعد میگفتند این آدمها در کتابخانه کار میکنند. مسئولان بیمه چطور به این محلها سرکشی میکردند؟ یک نفر نبود که بگوید اینها بیمه کدام کتابخانهاند؟ یا بیمه کدام آرایشگاه هستند؟ برای انفجار معدن دلیل میآورند. برای این مسائل چه؟ برای این ها هم دلیل دارند؟ من و پدرم دیگر روی رفتن به خانه را نداریم. مادرم هر لحظه میگوید پسرم زنده است. برویم بگوییم این همه در این معدن جان کند، آخر همانجا جان داد؟
معدن روبهرو را نشان میدهد. همه این کارگران را میبینی؟ به جز آنهایی که از شهرهای دیگر آمدهاند، همه پسر، برادر یا یکی از بستگانشان در کوه بود. بعضیها فکر میکنند مردان این منطقه نان زن و بچه هاشان را از این راه میدهند. اما مگر میشود با 17 ماه حقوق معوقه نان کسی را دارد و زندگی را گرداند؟
سهامداران شرکت باید پاسخگو باشند
قربان درد دلش زیاد است. اندوهش، نگاهش را بدبینانه کرده است. میگوید: همین الان هم همه چیز به نفع معدنداران است. میگویند مقصر اتفاق یک کارگر بوده است. در حین کار آواربرداری و ایمنسازی هم تونل دارد دوباره بازسازی میشود. حقوقهای نپرداخته را هم که دولت میپردازد. پس چه مسئولیتی متوجه معدنداران سهامدار شرکت است؟
نزدیکهای غروب است و باید معدن را ترک کنیم. خبرنگاران اجازه ندارند شب را در محوطه بگذرانند. باید کمکم از قربان خداحافظی کنیم. قربان پیش از خداحافظی میگوید: کاش لااقل تشییع جنازهای درخور برای آنان گرفته میشد. شاید دیدن همدردی مردم کمی تسلای بازماندگانشان بود.
هوا تاریک است که زمستان یورت را ترک میکنیم. حالا منظرهها هم سیاه شده است. شبیه چهرههایی که دقایقی قبل میدیدیم. وقتی این گفتوگو را می گرفتیم جستوجوگران هنوز در معدن مشغول کاوش بودند و امید بود که فردا ،آفتاب برای زمستان یورت جور دیگری طلوع کند. نه مانند چهارشنبه غمگین گذشته. اما صبح فردا نشده، خبر آمد جنازه برادر قربان را از دل کوه بیرون کشیدهاند.
کپی شد